دشت آزو(۲)
تو مسیر برگشت یه ده دقیقه راه مونده یود برسیم به مینی بوس که شین پاش پیچ خورد و افتاد زمین. قضیه از این قراره که شین پریود بود و حالش خیلی خوب نبود. فکر میکنه مسیر راحته و میاد. اما زود خسته میشه و کند راه میاد و همش غر می زنه. بدبختی اینجاس که وقتی هم که حال نداره و خسته میشه شُل راه میره و پاهاشو محکم رو زمین نمی ذاره. دیگه نمی گه اینجا کوهه خطرناکه. پسرداییم می گفت شین! اوتیسم داری؟ درست راه برو. علی به شوخی می گفت مشکل تراکم استخوان داره. کلا ژله ایه. هر دو قدم زانوش خم می شد و نزدیک بود زمین بخوره. کلی مسخره بازی دراورده بودیم و خندیده بودیم سر همین قضیه اما خب آدم عاقل یه خورده به خودت بیا دیگه! همه رفته بودن ما عقب افتاده بودیم. آخرای مسیر بودیم که یکی از لیدرا زنگ زد که زودتر بیاین همه نشستن تو مینی بوس. من پا تند کردم اما شین همچنان مستانه راه میومد. علی اومد عصای کوهنوردی منو گرفت. داد دست شین. یه سر دوتا عصایی که حالا دست شین بود را گرفت و یه سرشونم که دست شین بود. گفت بریم. که اینطوری حداقل یه خورده تند تر بره و کمتر پاش پیچ و تاب بخوره. یه خورده رفتن که شین پاش یهو بدجور پیچ خورد و افتاد زمین و جیغ کشید و زد زیر گریه. علی صورتش شد مثل گچ. شین گریه می کرد و می گفت نمی تونم پامو تکون بدم. زنگ زدیم لیدرا برگشتن و هی میگفتیم می تونی پاشی؟ میگفت نه نه نه. آخرش یکی از لیدرا کولش کرد و تا پایین که حدودا پنج دقیقه راه مونده بود بردتش. مسیر سراشیبی بود و خیلی خطرناک. پایین کوه سوار ماشین یکی از روستایی ها کردیمش و تا پیش مینی بوس بردیمش. حال روستایی ها هی میومدن میگفتن دررفته. باید ببرین پیش چَک کَش(کِشنده ی پا، کسی که عضو در رفته را می کشد تا جا برود) درست می شه. اینا اینو می گفتن و شین بیشتر گریه می کرد. من و محجوبه رفتیم به لیدرا گفتیم ول کنین، انقدر نگین دررفته این می ترررسه! خلاصه سوار مینی بوسش کردیم و از اونجایی که مدام گریه می کرد و همه رو به شدت هول کرده بود تصمیم بر این شد که ببریمش پیش یه چک کش تو روستا! البته خودش خبر نداشت و ما یواشکی تو مینی بوس با هم درگوشی حرف می زدیم. مینی بوس به سختی تو کوچه های خاکی و باریک روستا می چرخید و چندجا ایستاد و لیدر رفت پایین و آخرین بار اومد بالا و با چشمای ناامید گفت گفتن یه چک کش داشتن که مرده. بریم درمانگاه. اولین درمانگاه نوا بسته یود و رفتیم درمانگاه روستای بعدی ینی گَزَنک. درمانگاه ش علنا هیچی نداشت! فقط یکی اومد با کارتون و باند براش آتل بست و یه آمپول مسکن زد. توجه داشته باشید که شین همچنان گریه می کرد. من؟ خودم وسط کوهنوردی پریود شده بودم و روز اول پریودی از کمردرد داشتم می مردم و به زور دوتا مسکن سرِ پا بودم. اما از کوه تا درمانگاه روستا، نصف راه رو ایستاده بودم و نصف راه رو رو زمین کف مینی بوس نشسته بودم. چون شین پاهاش دراز بود و دوتا صندلی اشغال کرده بود. بعد درمانگاه به من گفتن بشین و سه نفر رو یه صندلی دو نفره نشستن. اوضاع واقعا مزخرف بود. اگه من یا هرکس دیگه ای پامون پیچ می خورد اوضاع انقدر مزخرف نمی شد. شین حساس ترین فرد گروه. اون رفتار های خاصی داره و مثلا اگه یه ذره سس بریزه رو لباسش کاملا قابلیت زیر گریه زدن رو داره. با رفتاراش همه رو عصبی کرده بود. آخه بحث دردپا نبود فقط که. کلی بحث دیگه هم بود. دخترداییم می گفت حالا جواب مامانتو چی بدیم؟ لیدر که از فامیلای دورمونه گفت زنگ بزن دامادتون رسیدیم بیمارستان بیاد اونجا. بعد تا گوشی گرفتم دستم گفت به کی زنگ می زنی؟؟ مامان بابات نفهمن. بنده خدا ترسیده بود. زنگ زدم به ف و شوهرش گفتم. از اونجایی که ف رفت خونمون دنبال دفترچه بیمه بابا و مامان هم کم کم فهمیدن. خداروشکر مامان خیلی استرسی نشد و واکنش نشون نداد. حالا یه دانس داشتیم سر اینکه گفتیم میریم فلان بیمارستان و شین گیر داد که من فلان بیمارستان نمیام. کرناییه! من باید برم بیمارستان خصوصی! کلی سر این قضیه ماجرا های مختلف پیش اومد و من خون خوردم و عصبی شدم تا اینکه ف گفت اورژانس اون بیمارستان خصوصی امروز تعطیله تا اینکه قبول کرد بریم یه بیمارستان دولتی. رسیدیم شهر خودمون ف و شوهرش و بابا اومدن و با هم رفتیم بیمارستان. مینی بوس اومد تو حیاط بیمارستان و شین رو گذاشتیم تو ویلچر. بابام همونجا به لیدرمون گفت که اتفاقه دیگه. پیش میاد. شما برین. و همه رو فرستاد رفتن. حالا من و بابا و ف و شوهرش مونده بودیم که با ماسک و دستکش رفتیم تو بیمارستان. و البته شین که رو ویلچر بود و همین طوری غر می زد که منو کشیدن. منو انداختن. بخش اورژانس شلوووغ. افتضاح بود. پر از شَرخر و پسرایی که چندتایی میومدن و یه دوست شون چاقو خورده بود یا تصادف کرده بود! صدای آه و ناله. تخت خونی آمبولانس. من ناهارم نخورده بودم. ضعف داشتم. کمرم به شدت درد می کرد، فشارم افتاده بود. قشنگ داشتم بالا میاوردم. پرستارا اگه فرشته نیستن پس چی ان؟ هیچ وقت حاضر نیستم تو همچین محیطی کار کنم. وحشتناکه. خلاصه شین رو بردیم از پاش عکس گرفتیم و دکتر عکس رو دید و گفت که نه در رفته و نه شکسته. فقط ضرب دیده اما باید گچ گرفته بشه. اورژانس شلوغ بود و یک ساعت ایستادیم تا گچ بگیرن. مدام تخت های چرخ دار پسرهای چاقو خورده و تصادفی میاورد و ما باید ویلچر شین رو از سر راه می بردیم کنار. وقتی داشتن پاش رو گچ می گرفتن پسر داییم و دخترداییم اومدن تو حیاط بیمارستان تا ببینن چی شده. من و ف رفتیم تو حیاط. پسرداییم انقدر اعصابش خورد شده بود و بهش استرس وارد شده بود می گفت: من پیش خودم گفتم کاش رحما اینطوری میشد. رحما پاش پیچ می خورد اینطوری می کرد؟ آدم انقدر حساس؟ بنده خدا تازه فهمید چی گفت خودش خنده اش گرفت از حرفش. خلاصه بعد چند ساعت کار شین تموم شد و برگشتیم خونه. من واقعا عصبی بودم. بعد چند ماه فشار روانی رفته بودم طبیعت حالم عوض شه و اینطوری ریده شد به حالمون. روز اول پریودی خودم و درد جسمانی و اعصاب ضعیفم تو این دوران هم اوضاع رو بدتر می کرد. چند بار تو بیمارستان نزدیک بود بزنم زیر گریه. ولی تحمل کردم. اومدیم خونه. لباسای شین رو عوض کردم. یه آب میوه خوردم و رفتم حموم. توی حموم تازه زدم زیر گریه. نمیدونستم دقیقا برای چی گریه می کنم، فقط به روانم فشار اومده بود. به همه چیز فکر می کردم و گریه می کردم. اومدم بیرون. تمام تنم درد می کرد. یه لیوان چای خوردم. دراز کشیدم و باز اشکام جاری شد. روزی که می خواستم به آرامش برسم، تهش با اعصاب گهی برگشته بودم خونه. روانی تر از همیشه. درسته که امروز در غیاب شین یواشکی خاطرات دیروز رو برای مامان و بابا تعریف می کردم و می خندیدیم اما خب دیروز تا مرز جنون رفتم واقعا. مامان فقط میگفت فلانی که بیچاره لاغر ماغره چطور شین رو کول کرد؟؟ بابا زنگ زد به لیدرمون و کلی ازش تشکر کرد و گفت شما نیتت خیر بوده اینا رو ببری بهشون خوش بگذره. حالا اتفاقه دیگه. پیش میاد. خودش باید حواسش بود. علی هم دیروز چند بار تو مینی بوس گفت برم باهاش حرف بزنم عذرخواهی کنم؟ من فقط می خواستم کمکش کنم. گفتم نه الان ول کن. دخترداییم گفت الان بری سمتش منفجر میشه! و اونجا جایی بود که همه مون با چشای خسته و غمگین یه خنده ی کج اومد رو صورت مون. دیروز به معنای واقعی کلمه شین دهنمون رو صاف کرد. دخترداییم می گفت مامانت دیگه نمی ذاره هیییچ وقت تور بریم. امروز که زنگ زده بود بهش این نوید رو داده که مامانم گفته تور برین ولی دیگه شین رو با خودتون نبرین! :دی اره خلاصه اینم از شانس قشنگ ما.