دشت آزو(۲)

تو مسیر برگشت یه ده دقیقه راه مونده یود برسیم به مینی بوس که شین پاش پیچ خورد و افتاد زمین. قضیه از این قراره که شین پریود بود و حالش خیلی خوب نبود. فکر میکنه مسیر راحته و میاد. اما زود خسته میشه و کند راه میاد و همش غر می زنه. بدبختی اینجاس که وقتی هم که حال نداره و خسته میشه شُل راه میره و پاهاشو محکم رو زمین نمی ذاره. دیگه نمی گه اینجا کوهه خطرناکه. پسرداییم می گفت شین! اوتیسم داری؟ درست راه برو. علی به شوخی می گفت مشکل تراکم استخوان داره. کلا ژله ایه. هر دو قدم زانوش خم می شد و نزدیک بود زمین بخوره. کلی مسخره بازی دراورده بودیم و خندیده بودیم سر همین قضیه اما خب آدم عاقل یه خورده به خودت بیا دیگه! همه رفته بودن ما عقب افتاده بودیم. آخرای مسیر بودیم که یکی از لیدرا زنگ زد که زودتر بیاین همه نشستن تو مینی بوس. من پا تند کردم اما شین همچنان مستانه راه میومد. علی اومد عصای کوهنوردی منو گرفت. داد دست شین. یه سر دوتا عصایی که حالا دست شین بود را گرفت و یه سرشونم که دست شین بود. گفت بریم. که اینطوری حداقل یه خورده تند تر بره و کمتر پاش پیچ و تاب بخوره. یه خورده رفتن که شین پاش یهو بدجور پیچ خورد و افتاد زمین و جیغ کشید و زد زیر گریه. علی صورتش شد مثل گچ. شین گریه می کرد و می گفت نمی تونم پامو تکون بدم. زنگ زدیم لیدرا برگشتن و هی میگفتیم می تونی پاشی؟ میگفت نه نه نه‌. آخرش یکی از لیدرا کولش کرد و تا پایین که حدودا پنج دقیقه راه مونده بود بردتش. مسیر سراشیبی  بود و خیلی خطرناک. پایین کوه سوار ماشین یکی از روستایی ها کردیمش و تا پیش مینی بوس بردیمش. حال روستایی ها هی میومدن میگفتن دررفته. باید ببرین پیش چَک کَش(کِشنده ی پا، کسی که عضو در رفته را می کشد تا جا برود) درست می شه. اینا اینو می گفتن و شین بیشتر گریه می کرد. من و محجوبه رفتیم به لیدرا گفتیم ول کنین، انقدر نگین دررفته این می ترررسه! خلاصه سوار مینی بوسش کردیم و از اونجایی که مدام گریه می کرد و همه رو به شدت هول کرده بود تصمیم بر این شد که ببریمش پیش یه چک کش تو روستا! البته خودش خبر نداشت و ما یواشکی تو مینی بوس با هم درگوشی حرف می زدیم. مینی بوس به سختی تو کوچه های خاکی و باریک روستا می چرخید و چندجا ایستاد و لیدر رفت پایین و آخرین بار اومد بالا و با چشمای ناامید گفت گفتن یه چک کش داشتن که مرده. بریم درمانگاه. اولین درمانگاه نوا بسته یود و رفتیم درمانگاه روستای بعدی ینی گَزَنک. درمانگاه ش علنا هیچی نداشت! فقط یکی اومد با کارتون و باند براش آتل بست و یه آمپول مسکن زد. توجه داشته باشید که شین همچنان گریه می کرد. من؟ خودم وسط کوهنوردی پریود شده بودم و روز اول پریودی از کمردرد داشتم می مردم و به زور دوتا مسکن سرِ پا بودم. اما از کوه تا درمانگاه روستا، نصف راه رو ایستاده بودم و نصف راه رو رو زمین کف مینی بوس نشسته بودم. چون شین پاهاش دراز بود و دوتا صندلی اشغال کرده بود. بعد درمانگاه به من گفتن بشین و سه نفر رو یه صندلی دو نفره نشستن. اوضاع واقعا مزخرف بود. اگه من یا هرکس دیگه ای پامون پیچ می خورد اوضاع انقدر مزخرف نمی شد. شین حساس ترین فرد گروه. اون رفتار های خاصی داره و مثلا اگه یه ذره سس بریزه رو لباسش کاملا قابلیت زیر گریه زدن رو داره. با رفتاراش همه رو عصبی کرده بود. آخه بحث دردپا نبود فقط که. کلی بحث دیگه هم بود. دخترداییم می گفت حالا جواب مامانتو چی بدیم؟ لیدر که از فامیلای دورمونه گفت زنگ بزن دامادتون رسیدیم بیمارستان بیاد اونجا. بعد تا گوشی گرفتم دستم گفت به کی زنگ می زنی؟؟ مامان بابات نفهمن. بنده خدا ترسیده بود. زنگ زدم به ف و شوهرش گفتم. از اونجایی که  ف رفت خونمون دنبال دفترچه بیمه بابا و مامان هم کم کم فهمیدن. خداروشکر مامان خیلی استرسی نشد و واکنش نشون نداد. حالا یه دانس داشتیم سر اینکه گفتیم میریم فلان بیمارستان و شین گیر داد که من فلان بیمارستان نمیام. کرناییه! من باید برم بیمارستان خصوصی! کلی سر این قضیه ماجرا های مختلف پیش اومد و من خون خوردم و عصبی شدم تا اینکه ف گفت اورژانس اون بیمارستان خصوصی امروز تعطیله تا اینکه قبول کرد بریم یه بیمارستان دولتی. رسیدیم شهر خودمون ف و شوهرش و بابا اومدن و با هم رفتیم بیمارستان. مینی بوس اومد تو حیاط بیمارستان و شین رو گذاشتیم تو ویلچر. بابام همونجا به لیدرمون گفت که اتفاقه دیگه. پیش میاد. شما برین. و همه رو فرستاد رفتن. حالا من و بابا و ف و شوهرش مونده بودیم که با ماسک و دستکش رفتیم تو بیمارستان. و البته شین که رو ویلچر بود و همین طوری غر می زد که منو کشیدن. منو انداختن. بخش اورژانس شلوووغ. افتضاح بود. پر از شَرخر و پسرایی که چندتایی میومدن و یه دوست شون چاقو خورده بود یا تصادف کرده بود! صدای آه و ناله. تخت خونی آمبولانس. من ناهارم نخورده بودم. ضعف داشتم. کمرم به شدت درد می کرد، فشارم افتاده بود. قشنگ داشتم بالا میاوردم. پرستارا اگه فرشته نیستن پس چی ان؟ هیچ وقت حاضر نیستم تو همچین محیطی کار کنم. وحشتناکه. خلاصه شین رو بردیم از پاش عکس گرفتیم و دکتر عکس رو دید و گفت که نه در رفته و نه شکسته. فقط ضرب دیده اما باید گچ گرفته بشه. اورژانس شلوغ بود و یک ساعت ایستادیم تا گچ بگیرن. مدام تخت های چرخ دار پسرهای چاقو خورده و تصادفی میاورد و ما باید ویلچر شین رو از سر راه می بردیم کنار. وقتی داشتن پاش رو گچ می گرفتن پسر داییم و دخترداییم اومدن تو حیاط بیمارستان تا ببینن چی شده. من و ف رفتیم تو حیاط. پسرداییم انقدر اعصابش خورد شده بود و بهش استرس وارد شده بود می گفت: من پیش خودم گفتم کاش رحما اینطوری میشد. رحما پاش پیچ می خورد اینطوری می کرد؟ آدم انقدر حساس؟ بنده خدا تازه فهمید چی گفت خودش خنده اش گرفت از حرفش. خلاصه بعد چند ساعت کار شین تموم شد و برگشتیم خونه. من واقعا عصبی بودم. بعد چند ماه فشار روانی رفته بودم طبیعت حالم عوض شه و اینطوری ریده شد به حالمون. روز اول پریودی خودم و درد جسمانی و اعصاب ضعیفم تو این دوران هم اوضاع رو بدتر می کرد. چند بار تو بیمارستان نزدیک بود بزنم زیر گریه. ولی تحمل کردم. اومدیم خونه. لباسای شین رو عوض کردم. یه آب میوه خوردم و رفتم حموم. توی حموم تازه زدم زیر گریه. نمیدونستم دقیقا برای چی گریه می کنم، فقط به روانم فشار اومده بود. به همه چیز فکر می کردم و گریه می کردم. اومدم بیرون. تمام تنم درد می کرد. یه لیوان چای خوردم. دراز کشیدم و باز اشکام جاری شد. روزی که می خواستم به آرامش برسم، تهش با اعصاب گهی برگشته بودم خونه. روانی تر از همیشه. درسته که امروز در غیاب شین یواشکی خاطرات دیروز رو برای مامان و بابا تعریف می کردم و می خندیدیم اما خب دیروز تا مرز جنون رفتم واقعا. مامان فقط میگفت فلانی که بیچاره لاغر ماغره چطور شین رو کول کرد؟؟ بابا زنگ زد به لیدرمون و کلی ازش تشکر کرد و گفت شما نیتت خیر بوده اینا رو ببری بهشون خوش بگذره. حالا اتفاقه دیگه. پیش میاد. خودش باید حواسش بود. علی هم دیروز چند بار تو مینی بوس گفت برم باهاش حرف بزنم عذرخواهی کنم؟ من فقط می خواستم کمکش کنم. گفتم نه الان ول کن. دخترداییم گفت الان بری سمتش منفجر میشه! و اونجا جایی بود که همه مون با چشای خسته و غمگین یه خنده ی کج اومد رو صورت مون. دیروز به معنای واقعی کلمه شین دهنمون رو صاف کرد. دخترداییم می گفت مامانت دیگه نمی ذاره هیییچ وقت تور بریم. امروز که زنگ زده بود بهش این نوید رو داده که مامانم گفته تور برین ولی دیگه شین رو با خودتون نبرین! :دی اره خلاصه اینم از شانس قشنگ ما.

دشت آزو(۱)

دیروز رفتیم دشت آزو از ارتفاعات روستای نَوا در شهرستان لاریجان‌. حدود دو ساعت پیاده روی داشتیم تا رسیدیم به دشت آزو. گونه های مختلف گیاهی و گل های وحشی ای که در طول مسیر می دیدیم واقعا خیره کننده بود. گل های ریز مینیاتوری. از همه رنگ. سفید، صورتی، بنفش، زرد، قرمز، نارنجی. این دشت من رو یاد کارتون هایدی می انداخت. همیشه آرزوم بود یه روزی تو یه همچین دشتی قدم بزنم. آفتاب دشت به حدی سوزان بود که بعد از چند بار جا عوض کردن به این نتیجه رسیدیم که نمی تونیم اونجا بشینیم و یک مقدار از مسیر رو برگشتیم تا برای ناهار زیر سایه درخت ها کمپ بزنیم. تو راه برگشت من کلی گل وحشی چیدیم و یه سری رو مثل دامادا توی جیب جلوی مانتوم گذاشتم و بقیه ش رو هم یه دسته گل رنگی رنگی درست کردم. وقتی همه نشسته بودن تا ناهار بخورن من تنها رفتم توی علف زار تا از دسته گلم عکس بگیرم. بین گل های ریز زرد قدم می زدم. می نشستم. دراز می کشیدم. نیم ساعتی تنهایی چرخیدم و از سکوت و منظره کوه دماوند و گل های قشنگی که اطرافم رو احاطه کرده بودن لذت بردم تا اینکه خواهرم و دخترداییم اومدن پیشم عکس بگیرن. بعد عکس گرفتن برگشتیم پیش جمع و یه خورده پانتومیم بازی کردیم ، یه خورده هم بزن برقص و مسخره بازی و برگشتیم. تو راه برگشت به مینی بوس، همه ش از لیدرامون انتقاد می کردیم و به شوخی می گفتیم گروه های دیگه فلان کار رو می کنن، گروه های دیگه فلون کار رو میکنن. شما برنامه های سرگرم کننده تون کمه. البته بیشتر شوخی می کردیم و گاهی هم پیازداغشو زیاد می کردیم. چون یه جورایی گروه دیروز فامیلی بود. بالاخره کاری کردیم که لیدرا شروع کردن به آواز خوندن تا ما رو سرگرم کنن. آواز های محلی، فارسی، غمگین و شاد. در ادامه راه هم که چهار پنج تایی از گروه عقب مونده بودیم کلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم. شین مثل آدم راه نمی رفت. وقتی خسته میشه خودشو وا میده. هی شل ول راه می رفت و چندین بار از نزدیک بود زمین بخوره. ما هم هی بهش میگفتیم درست راه برو و سر همین راه رفتنش کلی شوخی کردیم و خندیدیم. البته خودمم یه بار چرخیدم یه گل رو ببینم تعادلم رو از دست دادمو و نزدیک بود از پشت پرت شم پایین از کوه ولی خب خداروشکر تونستم خودمو جمع کنم. همه چیز داشت خوب پیش می رفت. من خوش حال بودم که بعد یه مدت طولانی تو خونه نشستن اومدم بیرون. اونم تو دل طبیعت. مدام برای خودم برنامه ریزی می کردم که چطور تور های بعدی رو هم بیام و انقدر تو خونه نشینم تا اینکه اون اتفاق مسخره افتاد و تمام خوشی های دیروز رو به همه مون زهرمار کرد...

 

پ.ن: یه سری عکس تو ادامه مطلب گذاشتم.

ادامه نوشته

تنگه رزکه

من عاشق هیجانم. اما نه از نوع شهربازی و فیلم ترسناک. من عاشق هیجان توی طبیعتم! برم تو دل طبیعت. چمن ها رو لمس کنم. آب پاهامو نوازش کنه. تمشک وحشی از روی بوته بچینم. تو رودخونه قدم بزنم و آب و گل توی کفشم شلپ شلپ صدا بده. بشینم و لبه سنگ های خزه بسته رو بگیرم و اروم اروم راهمو پیدا کنم. مهم نیست حتی اگه دستمم درد گرفت. مهم نیست حتی اگه توی رودخونه سر بخورم و سرتا پام خیس شه. من دختر شمالم. من دختر طبیعتم. دختر جنگل. طبیعت رو باید دید، شنید و لمس کرد. و برای همه این ها باید بری تو دل طبیعت. وقتی میگم دل طبیعت ینی بری یه جای بکر که آدمیزاد توش نباشه. موجود دو پا که باشه فایده نداره. همه چی خراب میشه.

امروز رفتیم یه جای بکر. یه جایی که غیر خودمون کسی نبود. خنک بود. خنکاا. فکر کن تو تابستون یه جاهایی لرز میکردی. دو طرفت درختای سر به فلک کشیده بود و آسمونت سبز! واقعا سبز بود. سرتو بلند میکردی فقط برگ های ریز سبز میدیدی. زیر پات رودخونه جریان داشت و رو به رو چشمه بود و راه به راه آبشار های کوچیک و تنگه هایی که باید ازشون عبور می کردی. می تونم بگم امروز یکی از هیجان انگیزترین روزای زندگیم بود. یه جنگل نوردی حسااابی داشتیم که خیلی چسبید. اولش که مسیرو شروع کردیم همش آسه آسه میرفتیم و سعی می کردیم که از روی سنگا قدم برداریم که یه تو کفش مون آب نره. دمپای شلوارمون خیس نشه. ولی در طی مسیر  دیگه کاملا تبدیل شده بودیم به موجود دو زیست که یه پاش تو آبه یه پاش تو خشکی. البته ما بیستر تو اب بودیم تا خشکی! یه دختر بچه پنج ساله جیگرم همرام بود ^-^ که از اول تا اخر روی دوش لیدر و کمک لیدرا جا به جا میشد :)) بعد از طی یه مسیری یه جا نشستیم صبونه خوردیم. از اونجا به بعد دو دسته شدیم یه سری افراد مسن تر و بچه ها نشسن همونجا دسته دومم ما که همه وسایلمونو گذاشتیم پیششون و رفتیم تا توی جنگل به ماجراجویی بپردازیم! اونم چه ماجراجویی ای! تجربه بهم ثابت کرده که لیدرا یه روده راست تو شکمشون نیست. وقتی میگن بیست دقیقه پیاده روی داریم ینی دو ساعت. وقتی هم که میگن یه پیاده روی سبک، ینی یه سخره نوردی کوچیک :/ شما تا حالا از ابشار سر خوردی؟! من امروز از یه ابشار کوچیک با جریان اب خیلی زیاد سر خوردم و افتادم تو یه اب عمیق که لحظه اول کاملا سرم رفت زیر اب و تا چند ثانیه اون زیر با لپای باد کرده داشتم واسه خودم قل قل می کردم تا دست و پا زدم و خودمو کشوندم بالای اب و طناب رو گرفتم. و این زیر اب رفتن چهار بار برای من امروز اتفاق افتاد! شناگرماهر نیستم. کلا یه دوره مبتدی تو یازده سالگی کلاس شنا رفتم اما همون باعث شده اعتماد به نفسم زیاد بشه و از اب نترسم و وقتی سرم میره زیر اب دست و پامو گم نکنم. البته بار بعدی که رفتم زیر اب یه ابشار دیگه بود که بازم باید ازش سر می خوردیم. همه اروم میرفتن لب سنگ یهو میوفتادن تو اب و طناب رو میگرفتن. اما لیدر گفته بود اگه شنا بلدین سر بخورین راحت تره. من که داشتم میرفتم جلو لیدر به کمکا که ایستاده بودن و مواظب بچه ها بودن گفت برین کنار شنا بلده این. بعد منم خیلی شییک از روی سنگ سر خوردم و تالاپ رفتم زیر اب. دوباره خودم کشیدم بالا و طناب و گرفتم و تا از تنگه رد شم و به جاهای کم عمق برسم. انقدر اب کشش داشت که دوبار دیگه هم رفتم زیر اب و اومدم بالا. حالا رسیده بودم به قسمت کم عمق و داشتم سرفه می کردم و نفس می گرفتم که یهو دیدم خواهرم با قیافه نزار داره میاد و گوشه یه استینشم پاره ست! درزش پار نشده بودا. قشنگ پارچه ش جر خورده بود. عین از جنگ برگشته ها. از خنده خم و راست می شدم فقط و اون متعجب نگام می کرد. شما شدت فشار آب رو متوجه شید خودتون دیگه!! این از ابشار سر خوردنا نتیجه راه هایی بود که با طناب از سنگ بالا رفته بودیم اما موقع برگشت دیگه نمی شد بیا پایین و راهی جز سرخوردن نبود! اوه اوه فکر کن تو این اوضاع یکی از اعضای گروه که یه خانوم چهل و خوردی ساله بود فشارشم افتاد قشنگ تلو تلو می خورد. چون وسایلمونو گذاشته بودیم رو زیلو ها هیچی هم نداشتیم بدیم بخوره. یه جایی توی مسیر شوهرش وایستاد یه ذره تمشک چید بخوره. منم خسته و گرسنه سریع وایستادم شروع کردم به تمشک چیدن. بعد چون گروه رفته بودن و من اخر شده بودم تند تند دو دستی می چیدم و فرو می کردم تو دهنم که تو زمان کم تمشکای بیشتری بخورم. قیافم دیدنی شده بود. یه لحظه فقط برگشتم دیدم پسرداییم وایستاده داره بهم میخنده. اخرش رسیدیم به دسته اول گروه و همه پهن زمین شدیم. از خیسی لباسام لرز کرده بودم. چون برای مسیر اخر بازم باید از اب رد میشدیم دیگه لباسام رو عوض نکردم. همونطوری یه خورده افتاب گرفتم و ناهار خوردیم و به خورده استراحت کردیم و برگشتیم. صبح که ما میرفتیم غیر ما هیچ کس نبود. تو راه برگشت دیدیم که یه سری تازه اومدن. قیافه های ما عین اینایی بود که یک ماهه تو یه جزیره دور افتاده گم شدن. خسته ، خیس ، گلی ، پاره پوره :))

خلاصه که تجربه ی تازه و فوق العاده ای بود. خداروشکر با یه کبودی روی زانو و یکی هم رو ارنج، یه درد تو ناحیه کف دست و یه زخم کوچیک ناشی از خراش خار بوته های تمشک رو مچ دستم ، به سلامت به خونه رسیدم!

پ.ن: راستش خسته تر از اونی ام که بتونم عکس آپلود کنم، عکسای زیادی هم ندارم چون بیشتر مسیر موبایل همراه مون نبود و جاهایی هم که بود جرعت نداشتیم در بیاریمش چون می ترسیدیم بیوفته تو اب! اگه دوست داشتین عکسای این مکان رو ببینین اسم پست ، اسم همون مکانه، سرچ کنید و ببینید.

آبتنی وسط آب های تهران!

بعد از چهار روز تو خوابگاه نشستن و خیره شده به در و دیوار اتاق و شمردن لکه های نداشته ی سقف و سر ریز شدن از حس مزخرف عصر جمعه ای وقتی دیدم بچه ها دارن چیتان پیتان میکنن که برن دور دور تصمیم گرفتم که منم تکونی به خودم بدم و از خوابگاه بزنم بیرون. دست کاکا کرمکی رو گرفتم و با هم رفتیم همونجا که خودتون بهتر از من می شناسید. کجا؟ بله بلوار کشاورز. راستی کاکاکرمکی هم اسم شخصیت رمانیه که این روزا می خونمش و خیلی هم ازش خوشم اومده. خب، داشتم می گفتم. اولش قرار نبود برم بلوار. قرار بود از بلوار پیاده برم پارک لاله. ولی وسطای راه گرما امونمو برید و گفتم حالا یه ذره رو یکی از همین نیمکتا استراحت کنم. استراحت کردن همانا و چند ساعت همونجا نشستن همان.

بلوار همیشه برای من یه چیز شگفت انگیز تو چنته داره و امروز رز های سفیدش بود که ردیییف یه خط صاف سفید رو تشکیل داده بودن و چه قدر خوشگل بودن. اره خلاصه همونجا نشستم و کتابمو باز کردم و شروع کردم به خوندن. اینکه وقتی تنها یه جا نشستم سرم تو کتابه و مجبور نیستم هی ادمای مختلف رو نگاه کنم باعث میشه کمتر تنهاییم به رخم کشیده بشه و از این نظر خیلی خوبه. جدا از بحث سرانه کتابخونی و این حرفا. این دفعه یه حرکت جدید زدم و اون این بود که برخلاف عادتم که همیشه گوشه نیمکت میشینم رفتم دقیقا وسط نیمکت نشستم که بگم اررره...من نمی خوام پیشم بشینین! این نیمکت دربست در اختیار منه! اما متاسفانه انقدر لاغرم که اینطوری از هرطرف یکی می تونست کنارم بشینه! اما من از موضعم پایین نیومدم و همونجا نشستم. نمیدونم چه قدر از نشستم گذشته بود که از بین بسیار رهگذری که امروز از جلوم رد شدن یه اقای حدودا چهل ساله_شاید یه خورده کمتر_ هم از جلوم داشت رد می شد که یهو ترمز زد و برگشت. گفت ببخشید خانم. سرمو بلند کردم گفت: میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ یه چیزی می خواستم بگم. قیافم ترکیبی از متفکر و بی حوصله شده بود. گفتم: نه..نمیشه. گفت: فقط چند لحظه..درباره کتابتون می خواستم حرف بزنم. یه سری اطلاعات می خواستم. اگه دختر باشید. و یکی از تفریحاتتون کتاب خوندن تو فضای باز باشه کم کم دستتون میاد که با همچین ادمایی چه طور برخورد کنین. بالاخره تو جامعه ی ما که عقده های جنسی فوران می کنه هر دختری بسته به نوع پوشش و رفتارش با انواعی از این بیماران جنسی در ارتباطه. حالا اونی که ارایشش غلیظ باشه شاید چارتا پسر تازه به بلوغ رسیده بهش تیکه بندازن، ما هم که ارایش نداریم  و یه گوشه میشینیم کتاب می خونیم از این فیلسوف نما های چس ادعا میان طرفمون و ادای فرهیختگی درمیارن. خیلی دلم میخواد یه بار به یکی شون بگم بابا این ادا ها دیگه از مد افتاده چارتا روش جدید یاد بگیرین! ولی خب ترجیح میدم در کوتاه ترین جواب دکشون کنم برن. وقتی گفت میخوام درباره کتابت حرف بزنم در صدم ثانیه از ذهنم رد شد اخه کتاب من که باز و رو پامه و تو حتی اسمشم ندیدی چه حرفی داری بزنی؟ هاا؟ بعد سریع قبل از اینکه بذارم حرفش تموم شه گفتم نه نه..اطلاعاتی ندارم. منظورم از اطلاعاتی ندارم این نبود که اطلاعاتی درباره ی کتابم ندارم، بلکه این بود که حرفی با تو ندارم و هرچه زودتر گورتو گم کن. که همین هم شد. رفت. نه ادامه ی مسیرش رو که دقیقا هم مسیری رو که اومده بود برگشت! باز سرمو فرو کردم تو کتاب قشنگم و محو روایت های کاکا شده بودم و داشتم کم کم با کاکا بزرگ می شدم که یه پیرمردی اومد کنارم نشست و گفت: البته با اجازه، خانم! اگه مزاحم نیستم. این هم از اون جمله های تکراریه. اتفاقا خاصه پیرمردها! سرم رو از توی کتاب در اوردم و بی حوصله نیم نگاهی بهش انداختم تا بفهمه اتفاقا خیلی هم مزاحمه! گفت: مزاحمم؟ جوابی ندادم و با یک نفس عمیق مشغل خوندن شدم که خودش گفت مثل اینکه مزاحمم. و رفت. نیایید بگیید که اون جای پدربزرگت بود و خواست کمی استراحت کنه که دهن خودم رو جر می دم. که اگه قصدش استراحت بود می نشست رو نیمکت کناریم که یک اقای تنها روش نشسته بود نه روی نیمکت من! دچار خودشیفتگی مفرط هم نیستم که بگم هرکی نگام کنه منظور داره. نه اونقدر ها جذابم که بگم همه جذبم می شن و نه اونقدرها زشتم که بگم طبق اون ضرب المثل قدیمی که می گن زشتا شانس دارن! من هم شانس دارم و همه دنبال من ان. نه من یه دخر معمولی ام و فقط می خوام بگم که یه دختر معمولی تو جامعه ما برای دو ساعت تو فضای ازاد نشستن انقدر دردسر داره.

بگذریم. امروز دو تا مورد عجیبم دیدم. بعدش فهمیدم یکیش خیلی هم عجیب نبود البته. اولی اینکه یه اقایی امروز داشت تو جوی بلوار کشاورز اب تنی می کرد! قشنگ ابتنی ها. یه طوری لخت شده بود انگار که تو دریاس. وسط شهر. تو بلوار. البته راستشو بخواین من خودم ندیدم چطور آبتنی کرد ولی یه لحظه که سرمو برگردوندم دیدم یکی لخت با یه شلوارک خیس نشسته لب جوی! واقعا هنگ کردم :| بعدشم سرمو چرخوندم دیدم یه پسره و دختره نشستن رو سقف ساختمون رو به رویی و پاهاشون رو آویزون کردن رو تابلو مجتمع و دارن شیر کاکاءو می خورن! تا مدت ها داشتم به این فکر می کردم که چطور رفتن اون بالا که بعد از دقایقی دو دو تا چارتا به این نتیجه رسیدم که اونجا یطورایی میشه حیاط ساختمون بالایی. حیاط که نه. ولی منظورم اینکه که اون بالا هم یه خیابونی بود انگار مثل همین پایین. یه چی تو مایه های خونه های ماسوله مثلا. چمیدونم درست. همینطوریا دیگه. ولی جالب بود. جای باحالی نشسته بودن. دلم خواست یه روز برم اونجا بشینم. اره..داشتم میگفتم. اون مرده هم انقدر آروم آروم لباسشو پوشید. حالا نه اینکه یه سره زل زدم بودم به اون. نه. من داشتم کتابمو می خوندم دو ساعت بعد یه لحظه سرمو اوردم بالا دیدم آقا داره تازه شلوارشو می پوشه! فکر کنم آبتنی بهش چسبیده بود!

باز چی؟ هیچی دیگه. چه قدر حرف زدم. خلاصه اینکه سرتونو درد نیارم امروز روز عجیبی بود. تو راه برگشت هم یه شیرکاکاءو واسه خودم خریدم خوشحال شم. نه از این شیرکاکاءو کوچولو ها که نی رو توش فرو نکرده تموم میشه. یه شیرکاکاءو بزرگ خریدم که هی بخورم و تموم نشه. الانم گذاشتم یخچال خنک شه. وجودش بهم آرامش میده اصن. شما هم شیر بخورین. مفیده. هرچند گرونم هست. ولی اول ماه اشکال نداره. اول ماه ادم پول داره. اول ماه شیر بخورین.

بی اعصاب و سرخوش و دیوونه

امروز من و کیمی دیوانه بازی رو به حد اعلای خودش رسوندیم. اون از بعد از ظهر که نشسته بودیم کوییز او کینگز بازی می کردیم یهو یکی تو بازی پیام داد سلام. زیادن این احمقایی که تو بازی هم میخوان دوست پیدا کنن. بعد ما هم گفتیم جوابشو بدیم یه ذره بخندیم. من نوشتم سلام. کیمی گفت: میخوایم بخندیما..همین؟! بعد نوشت خوشگلخ. می خواست بنویسه خوشگله که اشتباه شد. بعد طرف جواب داد خوشگلخ دیگه چیه؟ ما هم گفتم گمشو احمق...مزاحم نشو. الان مشخصه حالمون خوب نبود؟! یه دختره هم اسکل کردیم :| تو همون بازی. بهش پیام دادیم اونجا ساعت چنده؟ گفت کجا؟ گفتیم اینجا دیگه. گفت فکر کنم بالای صفحه گوشی تون ساعت باشه. گفتیم نه نیست. خواهش می کنم بگو. گفت منم ندارم. شرمنده عزیزم(!!!) گفتیم ساعت مچی چی؟ گفت ندارم گفتیم ساعت دیواری چی؟ گفت اونم ندارم. ببخشید. گفتیم: ساعت شنی چی؟ گفت عزیزم هیچ ساعتی ندارم. اگه داشتم میگفتم. اخرش گفتیم میخوای برات بخریم؟ و بازی به پایان رسید و رفت. ولی خیلی بچه مودبی بود! واقعا عجیب بود.

اونم از غروبی که گفتیم بریم بیرون یه قدمی بزنیم یه هوایی به کله مون بخوره بلکه دیوونگی از سرمون بپره. دو تا بی اعصاب رفتیم بیرون و از اول مسیر شروع کردیم به غر زدن. اولش که تو پیاده رو شلوغ یه زنه پشت سرمون هی غر میزد واه اصلا راه نمی دن بعد کیمی یه چشم غره رفت. بعدم یه جا داشتیم از خیابون رد میشدیم یه پیرمرده همین طوری داشت گاز میداد و میومد سمت ما. من یهو خیلی جدی نگاش کردم و گفت نیا! شاید باورتون نشه ولی ایستاد! :| و کیمی با بهت نگام کرد. رفتیم جلوتر یه دختر پسره جلومون بودن و خرامان خرامان راه می رفتن. منم بدم میاد تو پیاده رو یکی همش جلوم باشه. به کیمی گفتم از اینا جلو بزنیم؟ گفت چرا؟ گفتم اعصابم خورد میشه جلومونن! یهو چشاش شد قد نعلبکی و من در بی اعصاب ترین حالت ممکن داشتم بلند بلند می خندیدم و کیمی میگفت رحما الان اومدیم بیرون دیگه تو هنوز حالت خوب نیست؟! همین طوری به مسیرمون ادامه دادیم یه جا پیاده رو شلوغ شد یه پسره با سرعت داشت میومد یهو خورد به من سریع ایستاد بعد خندش گرفت گفت ببخشید..ببخشید. منم بدون اینکه نگاش کنم یهو کیمی رو نگاه کردم و با مسخرگی گفتم: ها ها هااا :/ کیمی همچنان متعجب نگام می کرد و میگفت رحما اعصاب نداریاا. و من همچنان در جوابش می خندیدم! بعد رفتیم یه جایی نشستیم. حالا نمی گم کجا بود. چون خوشم اومد از جاش. شاید از این به بعد تو تنهایی هام برم اونجا. خلاصه. یه چند تا عکسی گرفتیم و برگشتیم. بستنی هم خوردیم. حس می کنم صورتم داره شکل بستنی میشه دیگه. تو راه برگشت هم یه اتفاق جالب افتاد. داشتیم میومدیم که یهو یه پسره قیافش برام اشنا اومد. بعد گفتم عههه کیمی این پسره خیلی شبیه یه عکاسه که تو اینستا فالوش کردم!! دوباره گردن کج کردم و نگاش کردم. گفتم خیلی شبیهشه.خیلی. انگار خودش بود. وقتی رسیدیم خوابگاه دیدم عکاسه چندتا استوری گذاشته از همون خیابونا. حتی یکی از عکسا درست سر کوچه خوابگامون بود! جالب نبود؟ بود دیگه. اره خلاصه نمیدونم امروز چمه که حساابی خل شدم. شاید از ذوق غیبتیه که امروز استاد بزرگوار به خاطر چند دقیقه تاخیر واسم رد کرد! همین چند دقیقه پیش کیمی نگام کرد من زدم زیر خنده. گفت رحمااا تو امروز یه چیزیت هستاا..خوبی؟!! گفتم اوووم...غذایی که من امروز خوردم و تو نخوردی ماهی سلف بود. فکر کنم یه چی توش بود. گفت اها..اره. خیالم راحت شد.

سیب کبابی

تا حالا سیب زمینی کبابی خوردین؟ یحتمل خوردین. خوشمزه س دیگه. حالا من براتون یه پیشنهاد جدید دارم. سیب کبابی! سیب زغالی. بسیار بسیار خوشمزه س. دقیقا طعم کمپوت سیب میده. گفتم که امتحانش کنین. البته رو شعله مستقیم آتیش نذارینش ، مثل همون سیب زمینی رو زغال باید آروم آروم بپزه. بعد پوستش سیاه میشه و توش سیب شیرین خوشمزه می مونه.

البته ما امروز به این نتیجه رسیدیم که شاید تو فویل بهتر بشه. چون کثیف نمیشه. اما تا حالا امتحانش نکردیم. دیگه زحمت بکشین اینو خودتون امتحان کنین. نتیجه رم بگین.

تعطیلات کوتاه مدت

تو این سفر دو روزه ای که آخر هفته به شهر خودمون داشتم فهمیدم توی دو روز هم میشه رفع دلتنگی کرد، میشه به یه سری از کارها رسید و میشه کمی هم تفریح داشت. تو این سفر کوتاه که همش توی جاده بودم فهمیدم برای ادامه این چهار سال باید به مسافر بودن عادت کنم. اون روزی که جواب انتخاب رشته اومد و دال با خنده گفت تو هم اسیر "هراز" شدی ، منظورشو نفهمیده بودم اما حالا میفهمم!

طبق برنامه ریزی که از قبل برای این دو روز کرده بودم پنجشنبه رو گذاشتم برای رسیدگی به کارهایی که داشتم و دیدن خانواده و جمعه هم برای رفتن به جنگل. گفتم این دفعه آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره من باید برم جنگل! و رفتم. هرچند که جمعه بارونی بود. و خب شمال همیشه بارونیه و آدم نمیتونه به خاطر بارون برنامه ش رو کنسل کنه. صبح جمعه فقط "ح" یه تغییر کوچیک تو برنامه مون داد و گفت حالا که هوا بارونیه و جنگل ها هم گلی بریم روستای سنگچال که ویلا هم دارن. ما هم قبول کردیم و مسیر رو تغییر دادیم به یکی از روستا های مرتفع ییلاقی. توی راه واقعا از دیدن انبوه درختهای نارنجی به وجد اومده بودم. راستش تا حالا تو پاییز نرفته بودم جنگل! فقط میتونم بگم فوق العاده بود. فکر میکنم زیبا ترین فصل برای رفتن به جنگل همین پاییزه. از وقتی حرکت کرده بودیم بارون می بارید و جاده هم کمی مه آلود بود. هرچی بالاتر می رفتیم بارون کمتر می شد و مه غلیظ تر. به سنگچال که رسیدیم ح گفت یه خورده میریم بالاتر شاید بتونیم ابرا رو ببینیم. آخه اگه به روستای "فیلبند" که یه روستا بالاتر از سنگچاله برین میتونین ابرها رو زیر پاتون ببینین! ما هم رفتیم بالا و بالا تر. مه همین طور بیشتر میشد تا جایی که اینقدر مه غلیظ شد که جاده رو از دره نمی شد تمییز داد! یکی از خفن ترین صحنه هایی بود که تو عمرم دیده بودم! عین فیلم ترسناکا بود. یه ماشین تو یه جاده مه آلود که یه طرفش دره ست و یه طرفش جنگل! دیگه از اون جا جلو تر نمی تونستیم بریم. خیلی خطرناک بود. همونجا دور زدیم و کمی پایین تر سر یه پیچ که چشم انداز فوق العاده ای داشت ایستادیم تا صبحونه بخوریم. جاده طوری بود که از دور کسی نمی فهمید اینجا فضای سبز داره و میشه نشست. وقتی ما رفتیم کسی نبود زیر یه تک درخت قدیمی نشستیم و تا حصیرمونو پهن کنیم چندتا ماشین دیگه هم اومدن! همونجا یه املت زدیم و چندتا عکس گرفتیم و برگشتیم ویلا.

وقتی برگشتیم سریع رفتیم زیر کرسی یه چای خوردیم و دو دستی منچ بازی کردیم و بعد هرکی سرش رفت تو گوشیش که منم دراز کشیدم و نیم ساعتی چرت زدم. وقتی بیدار شدم دیدم دارن آماده میشن واسه ناهار. ناهار و توی حیاط خوردیم و دوباره اومدیم تو اتاق و باز همه رفتیم زیر کرسی دراز کشیدیم و این دفعه دیگه یکی دو ساعتی رو قشنگ خوابیدیم. تازه من خواب دیدم که سنگچالیم و داره برف میباره. خیلی خواب خوبی بود. وقتی بیدار شدیم دیگه خیلی نموندیم و زود برگشتیم. چون شب شده بود و من صبح زود بلیط داشتم. هر چند که همش خواب بودیم ولی خیلی خوش گذشت. همون خوابشم چسبید. آدم مگه چند بار تو پاییز و زمستون کرسی گیر میاره که زیرش بخوابه و بعدشم چای زغالی که تو شومینه درست شده رو بخوره؟

امروز صبح زود حرکت کردم به سمت تهران و از ترمینال مستقیم اومدم دانشگاه که به کلاسم برسم، تو دانشگاه فهمیدم کلاسم کنسل شده!! چه قدر ح گفت یه کلاسو بیخیال شو که شب بمونیم سنگچال. اینجاست که آدم باید حرف بزرگترش رو گوش کنه! این دومین باریه که من به خاطر این کلاس برنامه م رو بهم می زنم و کلاس کنسل میشه :/

عکس نوشت: موبایل تان را بچرخانید و عکس را از زاویه مناسب ببینید :|

دیگر کارم به نقشه کشیدن رسیده!

امروز تصمیم گرفتم که شام ماکارونی بپزم. خب ماکارونی نیاز به مواد اولیه دارد. مواد اولیه باید خریداری شود. برای خرید مواد اولیه هم باید رفت بیرون! هوم.. میبیند من چه بچه زرنگی هستم؟ خب با همین شیوه هم اتاقی ها را کشاندم بیرون. گفتم ماکارونی می پزم به شرط انکه وقتی رفتیم خرید ، توی بلوار کشاورز هم قدم بزنیم! شما که نمی دانید ادم وقتی دارد توی خوابگاه کپک می زند، یک همچین نقشه هایی هم می کشد دیگر!

رفتیم بلوار. قدم زدیم. پر از حس خوب خوب شدیم. بچه ها هی گفتند واای اینجا چه قدر قشنگه. و من هی گفتم دیدین..دیدین..حرف منو گوش نمی کنین:| تو راه برگشت باران هم نم نم می بارید. بوی خاک هم بلند شده بود. من یک شال هم خریدم. یک شال اخرایی. یک بلوز بافت هم خریدم. آبی آسمانی ^__^ کارتمان را خالی کردیم و روحمان را خوش حال! بعد رفتیم وسایل ماکارونی را خریدیم. در اخر هم بستنی..که می چسبد در هوای سرد!

وقتی برگشتیم خوابگاه خسته بودم. اما خب ، قول داده بودم. یک ساعت تمام ایستادم و ماکارونی را پختم. هرچند که کمرم به شدت درد گرفته بود. سر شب هم یکی از هم اتاقی ها که اخلاق های خاص و مسخره ای دارد یک چرتی گفته بود اما من سعی کردم خودم را درگیر حرفش نکنم و بگذارم روزم به خوبی تمام شود. که شد. که ماکارونی هم خوشمزه شد. و ما به خودمان افتخار کردیم که توانستیم با یک قابلمه سایز متوسط یک ماکارونی هفتصد گرمی بپزیم.

پ.ن: صبح هم خانواده رفته بودن جنگل، با هم تماس تصویری گرفته بودیم. آنها پانتومیم بازی می کردند من حدس میزدم. گروه خواهرم دختردایی جان احساس ضعف کرده بودند زنگ زده بودند به من. کلمات سخت را هم من حدس زدم! خیلی هم خوش گذشت. احساس کردم صبح جمعه ای رفته ام جنگل. این تکنولوژی هم چیز عجیبی است..والا!

برج میلاد_پل طبیعت_انفجار یک بغض خفته

امروز صبح از طرف دانشگاه رفتیم برج میلاد و پل طبیعت. وارد محوطه برج که شدیم من گفتم خیلی هم بلند نیستا. دوستم گفت چرا بابا..بلنده..خوب نگاه کن. یه بار دیگه سرمو بلند کردم، دیدم نه واقعا بلنده! بعد گفتم اااه عجب چیزیه! و خب طبیعتا به سرعت گوشی ها را از کیف درآورده و شروع به عکاسی کردیم. برج دو نوع بلیط داره که با ارزون تره فقط می تونیم بریم طبقه هفتم ینی ابتدای همون قسمت دایره ای شکل! و با بلیط گرون تر می شد رفت طبقات بالاتر ینی موزه و رستوران و اینا. خب دانشگاه برای ما همون بلیط نوع اول رو خریده بود. اما بازم جالب بود. همین که کل تهران زیر پات بود. همین که همه چیزو ریز میدیدی! جالب بود. خوشمان آمد. هواشم خوب بود اون بالا. یه بااادی می وزید. خیلی خوب بود. راستی از این اینه های چاق و لاغر کن هم داشت که اصلا عااالی بود. همه خیلی جدی می رفتن جلو اینه که ببینن چه خبره که یهو خودشونو میدیدن و میزدن زیر خنده. ینی خم و راست می شدن و می خندیدن.

بعد برج میلاد رفتیم پل طبیعت. مسیرش کلی پله داشت و مردیم تا بالا بریم. منم همیشه خدا کتونی پامه عدل همین امروز کتونی نپوشیده بودم. به بالای پل هم رسیدیم باز چیریک چیریک عکس برداری شروع شد. از این طبقه به اون طبقه می رفتیم و عکس می گرفتیم. چه قدر سرسبز بود. چه قدر قشنگ بود. بیخود نیست بهش میگن پل طبیعت! بعد از پل طبیعت رفتیم توی پارک طالقانی نشستیم تا از دانشگاه ناهارمونو بیارن. از آفتاب دم ظهر پناه برده بودیم به سایه درختای بید پارک و یه گوشه ای توی چمنا نشسته بودیم. خیلی خسته بودیم. به دوستم گفتم دلم می خواد دراز بکشم. نه فقط به خاطر خستگی ، همیشه دوست داشتم که زیر درختا دراز بکشم و از پایین به برگاشون نگاه کنم. دوستم گفت خب دراز بکش. انگار فقط به یه تأیید نیاز داشتم. سریع دراز کشیدم و خیره شدم به گیسوهای بلند بید که با باد تکون می خوردن و جنونشون رو به نمایش می ذاشتن. از بلندگوهای پارک آهنگ «از سرزمین های شرقی» پالت بند پخش میشد و صحنه رو رویایی تر می کرد. بعد از یه مدت نسبتا طولانی وقتی که هممون دیگه داشتیم از گرسنگی تلف می شدیم بالاخره ناهارو آوردن و تو یکی از آلاچیقای پارک خوردیم و برگشتیم. تو راه برگشت انقدر خسته بودیم که میدونستم اگه لحظه ای چشمام رو ببندم خوابم می بره. وقتی رسیدیم خوابگاه همه سریع افتادیم رو تخت مون و خوابیدیم.

غروب توی خواب و بیداری بودم که دیدم گوشیم داره ویبره می ره. تماس تصویری از طرف خواهرم. همون طوری با چشمای نیمه باز تماس رو وصل کردم و سریع دستمو بردم بالای تخت و عینکمو برداشتم. اول یه خورده صدای اهنگ میومد ،فکر کردم رفته جشنی چیزی. بعد که تصویرش واضح شد دیدم تو یه خونه س. گفتم کجایی؟؟ گفت سنگچال. این کلمه رو که گفت انگار یه سطل آب یخ ریخته بودن رو سرم. اعصابم حسابی بهم ریخت. دیروز گفته بود بیا خونه شاید آخر هفته بریم سنگچال ولی من قبول نکرده بودم و گفتم نمی تونم ، کلاس دارم. برنامه رو بذارین واسه دوهفته دیگه که من میام. من خودم از دیروز اعصابم داغونه، همه بچه های اتاقم این هفته می رن شهرشون جز من! اینو که شنیدم یهو بغضم ترکید. درست بعد یک ماه. دلم برای تک تک اون چهار نفری که میدونستم الان توی ویلای سنگچال هستن به شدت تنگ شده بود. برای شوخیامون، بازیامون. بعد از یک ماه درست و حسابی گریه کردم. اتاق تاریک بود و چهرم مشخص نبود. گوشی رو گذاشتم رو تخت و سرم رو فرو کردم تو بالشت. بعد صدای خواهرم اومد که رحما..کجایی؟! برای اینکه بچه ها بیدار نشن رفتم تو بالکن. اونجا هم تاریک بود ولی یهو انقدر صدای گریم اوج گرفت که خواهرم فهمید. گفت داری گریه می کنی؟ و من وسط هق هقم فقط تونستم بگم:« خیلی نامردین...خیلی نامردین... من تو این یک ماه گریه نکرده بودم!» خلاصه وضعیت بدی بود. به زور خودمو کنترل کردم که بیشتر از این گند نزنم به عیش شون ولی تا تماسو قطع کردم نشستم توی بالکن و زانوهامو بغل کردم و اشک ریختم که یهو آسیه داد زد: رحمااا..بیا تو  اتاق همه با هم گریه کنیم

بعد اون چندبار خواهرم تماس گرفت. با همه حرف زدم ، شوخی کردیم ، خندیدیم. حتی توی اتاقم خودمون دورهمی گرفتیم. ولی همه اینا چیزی از عمق فاجعه کم نکرد. از دلتنگی..از تنهایی..از حساس شدن آدم ها در غربت...از دلتنگی..دلتنگی و دلتنگی 

دوست کوچک من

به در کردن غروب جمعه از به در کردن روز سیزده هم مهم تر است. امروز نشسته بودیم توی اتاق و به ظرف های کثیف ناهار خیره شده بودیم که یکهو یکی از بچه های اتاق بغلی در زد و آمد توی اتاق و گفت: کمربند دارین ؟ کمر شلوارم برام گشاد شده. کمربند نداشتیم. گفتیم: کجا میرین حالا؟ که گفت می روند ازادی و میلاد را ببینند. ما پول نداشتیم برویم میلاد. اما توی خوابگاه هم نباید می ماندیم. سه نفر بودیم. لباس پوشیدیم. از خوابگاه زدیم بیرون و همین طور پیاده رو را گرفتیم و رفتیم تا چهار راه ولیعصر. به چهارراه که رسیدیم دو انتخاب داشتیم. اینکه با پولی که قرار بود امشب خرج کنیم برویم یک فست فودی و یک غذایی بخوریم که بشود شاممان یا اینکه برویم کافه و یک نوشیدنی بخوریم و از محیطش لذت ببریم. و خب ما دومی را انتخاب کردیم! مکان خوب را به شکم سیر ترجیح دادیم. رفتیم یکی از کافه هایی که قبلا با برادر رفته بودم. یک کافه ی دنج که از در و دیوارش گلدان های پوتوس اویزان است و آدم هایش چس کلاس نیستند! وقتی توی کافه بودیم سحر مدام غر می زد که دیر شد ، زودتر بریم، من کلی کار دارم. من و آسیه هم به روی خودمان نمی آوردیم و سریع بحث را عوض می کردیم. بعد هم من گفتم برگشتنی با بی آرتی می رویم که زود برسیم. اما توی مسیر برگشت هم وقتی سحر سرش توی موبایلش بود، خیلی زیرکانه ایستگاه بی آرتی را رد کردیم و پیاده برگشتیم تا خوابگاه! بین راه هم ایستادیم و چندتا پیکسل خریدیم. البته من یک گردنبند هم خریدم. یک گردنبند خیلی زیبا! :) به میدون ولیعصر که نزدیک شدیم صدای فلوت می آمد ، صدای شگفت انگیزی بود. اگر چشم هایت را می‌بستی حس می کردی تنها وسط یک جنگل سبز ایستاده ای. جلو تر که رفتیم دیدیم پسر جوانی ایستاده و می دمد توی فلوتش. من و آسیه مظلوم سحر را نگاه کردیم و سریع نشستیم روی یکی از صندلی های کنار خیابان و نیم ساعت با صدای فلوت غرق در رویا شدیم. این بخش آخر گردشمان از همه بیشتر چسبید. پر از حس خوب بود. فوق العاده بود.

عکس نوشت: ببینید چی خریده ام! حالا من یک گیاه دارم. یک موجود زنده که نفس می کشد  و همراه من زندگی می کند. گل من ، گل کوچک من توی خانه شیشه ای اش مرتب و منظم نشسته و همراه من می آید دانشگاه، خرید، خیابان گردی، کافه و هرجا که من بروم. دوست جدید کوچکم من را تنها نمی گذارد.

فیلبند 2

آسمان آبی بود. ابرهای سفید آرام آرام بالا می امدند. نقطه های نارنجی که دسته دسته قسمت هایی از منطقه را پر کرده بودند ، نشان از سقف های شیروانی خانه ها داشتند. اطراف خانه ها را کوه ها احطاه کرده بود. کوه های سبز. در نمای نزدیک تر جاده ی پر پیچ و خم روستا بود و گل های ریز سفید که اطراف جاده روییده بودند. این چشم اندازی بود که ما از تراس خانه ای در روستای فیلبَند می دیدیم.

ادامه نوشته

روزهای ناب زندگی

از میان روزهای شبیه به هم و سرد و خشک زمستان هم می شود چند روز را جدا کرد که سرد باشد اما خشک نباشد. دل هامان گرم تر از همیشه باشد و لب هامان خندان تر. چند روز که برویم یک گوشه ای خودمان را گم گور کنیم و کمی از شهر و زندگی روزمره مان دور شویم. روزهایی که آلارم گوشی را روی ساعت شش صبح تنظیم نکنیم.

درگیر زندگی هر روزه مان بودیم که یک دوست خوب زنگ زد که پاشیم اخر هفته را برویم ویلای شان سنگِچال. قبول کردیم. مگر می شود قبول نکرد؟ رفتیم سنگچال و دو روز را بدون اینترنت زندگی کردیم. دو روز کسی گوشی دستش نگرفت. نشستیم دور کرسی ، خانه سرد بود و بخاری نفتی و شومینه هیزمی هم فضا را گرم نمی کرد اما همین که دور هم بودیم خوب بود. همین که کنار هم نشسته بودیم ، همین که درگیری ذهنی مان فقط گرم کردن خانه بود. همین که دوازده شب به خیابان رفتیم تا بالن هوا کنیم و بعد از نیم ساعت لرزیدن بالاخره یکی از دو بالن رفت توی آسمان و با اوج گرفتنش چند لحظه ای فکر کردیم که واقعا این آرزوهایمان است که میرود بالا. همین که چرت و پرت می گفتیم تا کمی بیشتر بخندیم. همین ها خیلی خوب بود.

صبح جمعه بعد از خوردن یک صبحانه مفصل ، برای برف بازی رفتیم سمت تپه. شلوغ بود. جای پارک برای ماشین هم نبود. یک ماشین را پایین تپه پارک کردیم. پیاده شدیم ، د و ح رفتند جلو تر تا ماشین دیگر را پارک کنند. نیم ساعت گم شان کرده بودیم. آنها بالای تپه بودند و ما پایین. اخر یک نقطه قرمز دیدم که از بالای کوه دست تکان میدهد. فهمیدم ح است. همان جا مسیر مستقیم را گرفتم و صاف رفتم بالا. اصلا به این فکر نکرده بودم که باید از جاده اصلی یا مسیری که شیب کمتری دارد بروم. از مسیری میرفتم که شیب تندی داشت و اگر برف نبود قطعا نمی توانستم بروم بالا. اخر های مسیر به جای هایی رسیدم که دیگر نه راه پس داشتم و نه راه پیش. شیب تند بود و من دیگر نفسم بالا نمی آمد. سینه خیز نیم متر میرفتم بالا و یک متر سر میخوردم پایین. آخر با هزار مشقت درختچه ها را گرفتم و خودم را کشیدم بالا. نفسم درامد تا برسم بالا ولی تجربه جالبی بود. بالا که رسیدیم نوبت تویوپ سواری بود. تا حالا سوار نشده بودم. ولی جمعه سه بار سوار شدم که دوبارش را خوب سرخوردیم اما با آخر را چهار نفره سوار شده بودیم و مسئولیت دوتا بچه 8 و 10 ساله با من و دختر دایی ام بود. من آخر از همه نشسته بودم و یکی از بچه ها را گرفته بودم تو بغلم. تویوپ که سر خورد همان اول چرخید و من که اخر بودم پخش زمین شدم. از تمام هیکلم فقط پاهایم روی تویوپ بود و دست هایم که هنوز سفت بچه را چسبیده بود. قلبم داشت می امد توی دهنم که یک وقت بچه چیزیش نشود. به هر ضرب و زوری که بود خودم را جمع و جور کردم که حداقل تو حالت نشسته باشم اما همان لحظه یک تویوپ پشتک زده خورد بهمان و من دوباره پخش زمین شدم و تا اخر مسیر سفت بچه را بغل کردم و همانطور دراز کشیده رفتم پایین. خودم نفهمیدم چرا دوباره افتادم اما شب که فیلمش را دیدیم فهمیدیم فردی که توی آن تویوپ پشتک زده بود وقتی به ما نزدیک شد من را کشید که مثلا تکیه گاه خودش کند! فیلم را چندین و چندبار دیدیم و انقدر خندیدیم که شکممان درد گرفت. 

امروز هیچ کس دلش نمیخواست برگردد خانه. هیچ کس دلش نمیخواست برگردد به زندگی همیشگی. دلمان نمی آمد از انجا دل بکندیم. اما باید برمی گشتیم. توی راه ، پل جاده هراز را که رد کردیم آنتن گوشی ها وصل شد و دینگ دینگ پیام ها رسید. مجازی ها برگشته بودند. هرچه به شهر نزدیک تر می شدیم آسمان آبی ، خاکستری تر می شد. و شاید زندگی هم.

گذر از جاده های شمال

از هفته قبل برنامه ریزی کرده بودیم که برویم ماسوله اما دو روز قبل از مسافرت خبرهایی در تلگرام منتشر شد که مبنی بر طوفان و وضعیت بد آب و هوایی در استان های شمالی بود. هی ما نگران شدیم گفتیم چه کنیم چه نکنیم ، هی داماد جان با اعتماد به نفس خاصی گفت معلوم نیست این خبرها درست باشد ، این اخبار را پخش می کنند که همه ، روز تعطیلی نروند سمت شمال!

پنج صبح پنجشنبه با صدای باران و نور رعد و برق از خواب بیدار شدیم! زنگ زدیم به خواهرجان که نظرتون درباره آب و هوا چیه؟! که گقتند باید با بقیه همسفران مشورتی کنند و بعد تصمیم بگیرند. تصمیم نهایی این شد که تا «نمک آبرود» برویم اگر هوا خوب شد مسیر را ادامه بدهیم اگر نه که همانجا ناهاری بخوریم و برگردیم. که البته ده درصد هم احتمال نمی دادیم هوا بهتر شود!

صبحانه را که چالوس خوردیم دیدیم هوا چه قدر خوب و عالی شده. یکی از همسفران گفت باز هوا بارونی می شود ، به ترافیک می خوریم مسیر را تغییر بدهیم برویم «کندلوس» اما خواهرجان ما که عشق دیدن ماسوله را داشت گفت نه، هوا که عالی ست طبق برنامه برویم طرف ماسوله. رفتیم. لنگرود خوردیم به یک ترافیک سنگین و باران شدید اما هنوز خیابان ها را کامل آب نگرفته بود. بعدازظهر رسیدیم لاهیجان. غروب توی نم نم باران رفتیم شیطان کوه و تا شب لاهیجان را گشتیم و همانجا یک خانه گرفتیم و خوابیدیم. قبل از خواب سرم را رو به آسمان کردم و گفتم : «خدایا! ینی میشه.. میشه ..میشه که فردا هوا خوب باشه؟!»

شنبه هوا عالی شد. بدون هیچ گونه آفتاب و باران. رفتیم سمت ماسوله. هرچه از زیبایی جاده فومن تا ماسوله بگویم کم گفته ام! تا بعد از ظهر ماسوله را گشتیم و بعد از ظهر هم راه افتادیم سمت خانه. سفر ما یک سفر دو روزه بود اما دو روز پر ماجرا و پر از اتفاقات پیش بینی نشده. همسفران خوبی داشتیم ، کسانی در یک مسافرت گروهی تک روی نمی کردند و خوش بودن در شرایط سخت را بلد بودند. تقریبا کل مسافرت را توی راه بودیم ، آن هم چه راهی! اما با این حال زیر همان باران رفتیم گشت و گذار و به ترافیک جاده و جوجه ای که با آرامش می توانستیم توی «کندلوس» بخوریم خندیدیم.

 

پ.ن: اگر دوست داشتید می توانید چند عکس از این سفر را در ادامه مطلب ببینید:

ادامه نوشته

تنگه ساواشی

صدبار این پست رو نوشتم و پرید. اعصابم داغون شد. هیچی دیگه خلاصه ش اینکه دیروز به اتفاق خواهرجان و دختردایی و پسرخاله عزیز رفتیم تنگه ساواشی. اول که وارد تنگه شدیم از سرما حرکت نمی تونستیم کنیم. آب بخ بود. بعد از تنگه به یه دشت بزرگ رسیدیم و درحالیکه که داشتیم از گرسنگی غش میکردیم اینقدر تند تند صبحانه خوردیم که تهش دل درد گرفتیم. بعدش حدود دو کیلو متر پیاده روی کردیم تا به تنگه دوم رسیدیم و دوباره از تنگه دوم تا آبشار کلی راه رو از توی آب رفتیم تا به آبشار برسیم. به آبشار که رسیدیم کل راه برگشت رو آب بازی کردیم و خیس خیس شدیم. هرچند که اولش ناخواسته خیس شدم ولی بعدش به این نتیجه رسیدم که همه کیف تنگه واشی به اب بازیشه!

خلاصه که کلا دیروز درحال رفت و آمد بودیم. اینقدر راه رفتیم که قدمای آخر تا اتوبوس رو به زور برمیداشتم. ینی ترجیح میدادم دراز بکشم و سینه خیز برم ولی یه قدم دیگه برندارم.

تنگه واشی جای قشنگیه اگه خلوت باشه. که این روزا اصلا اینطور نیست. خیلی شلوغ بود. تنگه مثل بازارای دم عید بود. درکل به ما که خیلی خوش گذشت ولی پیشنهاد میدم اگه می خواید به تنگه واشی برید وسط هفته برید که خلوت تر باشه.

ادامه نوشته

فیلبند

پنجشنبه و جمعه را با خواهرجان رفتیم فیلبند. فیلبند زیبا. فیلبند رویایی...

ساعت چهار بعدازظهر حرکت کردیم و توی جاده هراز خوردیم به یک ترافیک سنگین و همه دلشوره داشتیم که به غروب خورشید نرسیم ، اما رسیدیم. توی راه ، سنگچال بارانی بود و ما باز دلشوره داشتیم که فیلبند هم بارانی باشد و ابرها بالا آمده باشند اما فیلبند بارانی نبود. و همه چیز خوب پیش رفت و ما همین طور جاده پر پیچ و خم روستا را به سمت ارتفاعات رفتیم و رفتیم و ابرها را طبقه به طبقه پشت سر گذاشتیم و رسیدیم به آنجا که ابرها زیر پایمان بود. آنجا که لحظه ای نفس ها در سینه حبس شد و بعد همه جیغ کشیدند و کسی نمی دانست باید دقیقا چه بگوید. بگوید : woooW  یا وااای خدااا یا هرچیز دیگری، فقط جیغ زدیم و تند تند از مینی بوس پیاده شدیم.

برای شب چهارتا چادر زدیم و وسط چادرها آتش روشن کردیم و روی کنده های درخت و آجر دور آتش نشستیم. حالا تا صبح کی میتوانست بخوابد؟ کی دلش می آمد از آن آسمان پرستاره دل بکند؟ از آن رعد و برق هایی که می دیدیم و بارانی که نمی بارید، چون ما بالاتر از ابرها بودیم! شب سرد بود. شام  لوبیای داغ خوردیم و بعد دور آتش گیتار زدند و خواندند و تخمه خوردیم و تا صبح شب زنده داری کردیم. البته از آسمان پرستاره و این ها که بگذریم اگر میخواستیم بخوابیم هم نمی توانستیم. زمین سرد بود و با یک پتوی مسافرتی نمی شد توی چادر خوابید و چند ساعتی را هم که رفتیم توی چادر من بیشتر از یه ربع نخوابیدم و چنان منجمد شده بودم که توان بیرون آمدن و کنار آتش رفتن را هم نداشتم! ساعت 2..3 نصف شب بود که جناب لیدر دو بسته شصت تایی ترقه آورد و برای آنکه به آنهایی که توانسته بودند توی این سرما بخوابند زیادی خوش نگذرد همه را روشن کردیم و یک رزم شب حسابی راه انداختیم و صبح هم کلی فحش و نفرین نثارمان شد! البته من که یک دانه اش را هم روشن نکردم. بازی کثیفی بود..والا!

صبح بعد از خوردن صبحانه وقتی هوا گرم شد بند وبساط را جمع کردیم و گفتیم زودتر راه بیفتیم که هراز و ترافیکش را ردکنیم و ناهار را هم در یکی از جنگل های اطراف بخوریم. رفتیم پارک جنگلی امل و همان جا زیر سایه درخت ها ناهار را خوردیم و بعد از ناهار هم پانتومیم بازی کردیم که به حول قوه الاهی گروه ما که در ابتدای امر و زمان یارکشی بسیار ضعیف تر از گروه حریف می نمود ، برنده شد! هرچند که بازی طبق معمول پایانی نداشت و بین بازی باز دعوا شد! البته دعوای واقعی که نه بحث همراه با خنده اما خب به توافقی در بازی نرسیدیم و بازهم مثل همیشه تصمیم براین شد که بساط را جمع کنیم و برگردیم. و این گونه بود که سفر ما به پایان رسید.

عکس ها را می توانید در ادامه مطلب ببینید...

ادامه نوشته

روزی که گذشت ، خوش گذشت.

ساعت 6 صبح حدود بیست تا جوان چپیدیم توی یک ون کوچک و رفتیم تو دل طبیعت. ماشین حدود یک ساعت  از یک جاده باریک از دل جنگل گذر کرد و من هربار با صدای بچه ها که می گفتند :« ابرا زیر پامونن!» گردن کج می کردم تا بتوانم از لای دست ها و گوشی هایی که می خواستند از جاده فیلم بگیرند ابر ها را ببینم.

به جنگل که رسیدیم نم نم باران می بارید. البته نه خیلی اما هوا ابری بود و نسبتا خنک. حصیر را پهن کردیم و تا آتش را روشن کنند با چندتا از بچه ها منچ بازی کردیم. بعد از بازی صبحانه را به صرف چای زغالی و املت سرخ شده توی کره خوردیم و بعد از جمع کردن سفره نشستیم و درباره انواع بیماری های مربوط به گوش و مشکلات گفتاری در کودکان صحبت کردیم چون سه تا دانشجوی پزشکی توی گروه داشتیم که یکی از آنها گفتار درمان بود. حالا بماند شوخی های میان بحث که بیشتر حالت طنز به بحث داده بود تا تخصصی اما خب در این میان واقعا چیزهایی هم یادگرفتیم. بعداز آن بحث پربار سه دور وسطی بازی کردیم که هر سه دور را به لطف سرگروه گل بگیر و البته گاها جر زنمان بردیم. از وسطی که خسته و کوفته شدیم راه افتادیم به سمت آبشار. موقع عبور از رودخانه به حرف یک مشت روانی اعتماد کردم که اگر از فلان سمت رودخانه بروم خیس نمی شوم. کفشم هایم را گرفتم توی دستم و ارام قدم گذاشتم توی آب اما دو قدم نرفته بودم که همان روانی های محترم سرتاپایم را خیس خیس کردند!

بعد از عبور از رودخانه به سرچشمه رسیدیم و همه رفتند و زیر آبشار عکس گرفتند. من هم چند عکسی _که تنها عکس هایم از امروز بود _ زیر همان ابشار گرفتم و برگشتیم. اول لباس هایم را که سرتا پا خیس و کمی هم گلی شده بود عوض کردم و دوباره چهارتا خرس گنده نشستیم و منچ و مارپله بازی کردیم. ( اخه چه قدر ما بچه های خوبی هستیم!) چندتا از بچه ها هم دور اتش جمع شده بودند و برای خودشان گیتار می زدند و میخواندند و البته توجه چندانی هم از سوی اعضای خوش ذوق گروه بهشان نشد!

بعد از منچمان دیدیم اکثر بچه ها دارند والیبال بازی می کنند و ما هم بیکار. چندتا از دختر ها خودمان به صورت خودکار چند تا کیسه زباله برداشتیم و راه افتادیم و زباله هایی که همان اطراف ریخته شده بود را جمع کردیم. همین طور داشتم زباله جمع می کردم که دیدم بچه ها سفره پهن کردند و سخت مشغول خوردن شامی و کتلت و الویه هستند. من هم که دیدم سرم کلاه رفته سریع دست هایم را شستم و به بقیه پیوستم.

بعدازظهر خواستیم کمی پانتومیم بازی کنیم که بعد از چند دور بازی دورباره جرو بحث های بچگانه همیشگی بین سرگروه ها شروع شد و آخر هم خودشان به این نتیجه رسیدند که این یک بازی کثیف (!)است و بهتر است هرچه زود تر تا هوا تاریک نشده جع کنیم و برویم. در راه برگشت هرچند که واقعا از درون تحت فشار بودم و کلیه هایم درحال فروپاشی(قطعا موضوع را گرفته اید دیگر!) اما باز اینقدر توی ماشین خل بازی درآوردیم و خندیدیم که میتوان آن فشار ها را نادیده گرفت.

خلاصه که باز هم از یک گردش یک روزه به اندازه یک مسافرت چند روزه حال و هوای خوب و تازه دریافت کردم :)

یک شروع بد و یک پایان خوب

چند روز پیش لیدر تور پیام داده بود که جمعه ساعت 4/30 صبح حرکت می کنیم و ما دیشب همه بار و بندیل مان را جمع کرده بودیم و لباس هایمان را هم از کشو دراورده بودیم و گذاشته بودیم گوشه اتاق که صبح سریع اماده بشویم. شب موبایل ها را زنگ گذاشتیم و خوابیدیم.

صبح با صدای پدرم بیدار شدم که میگفت: ساعت پنجه!!...فکر کردم از عمد ساعت را اشتباه می گوید که زود تر بلند شوم ، سریع صفحه گوشی را نگاه کردم اما خشکم زدم. واقعا ساعت پنج بود. هول شده بودیم نمی دانستیم چکار کنیم. حتما رفته بودند و این تراژدی غم انگیزی بود ، فوق العاده غم انگیز برای ما که از مدت ها قبل برنامه ریزی کرده بودیم. زنگ زدیم به لیدر و گفت که شماره مان را نداشته که زنگ بزند ، منتظر مانده اند و دیدند نیامدیم رفتند. 

هاج و واج مانده بودیم که یکهو دایی ام _ که از قضا بعد مدت ها شب خوابیدن را خانه ما مانده بود_ گفت خب اگه نزدیک ان من می رسونمتون. دوباره تماس گرفتیم ، خیلی هم دور نشده بودند میشد بهشان رسید. گفتند که برایمان صبر میکنند. با سرعتی که از ما بعید بود شش لا لباسمان را سریع پوشیدیم و راه افتادیم. و دایی جانی که معمولا سرعتش از بیستا بالاتر نمیرود ، سرعتش به صد وده تا رسیده بود!                             خلاصه وقتی اتوبوس را دیدیم انگار که جان دوباره بهمان داده بودند.

وقتی رسیدیم از دیدن آن همه سفیدی داشتم دیوانه می شدم. البته هوا هم کمی بازیش گرفته بود دیگر برف نمی بارید. بوران بود. دانه های ریز برف به صورتمان سیلی میزد و اغلب بچه ها طاقت نمی آوردند و بعد از گرفتن چند عکس برمی گشتند پایین اما ما انقدر لباس پوشیده بودیم که ان وسط گرم مان هم شده بود!               بعد از پیست رفتیم جایی دورتر ، زیر یک پل آتش روشن کردیم و روی یک حصیر یخ زده غذا خوردیم.

سخت بود ، سرد بود ، دو تا جوراب هایم خیس شده بود ، پا هایم ذوق ذوق می کرد ، صورتم از سوز سرما می سوخت اما خوب بود. برای منی که چنین برفی را فقط توی فیلم ها دیده بودم خیلی خوب بود.                   اصلا جا های مختلف را دیدن خوب است. من دیدن ندیده ها را دوست دارم. هیجان و گردش های یک روزه را هم.

سه دختر و یک چتر در باران...

قرار بود بعداز ظهر روزی که آخرین امتحان مان را می دهیم برویم پارک همدیگر را ببینیم. میخواستیم چهارشنبه برویم که هم آخرین امتحان موکول شد به شنبه هم باران آمد. گفتیم شنبه را حتما می رویم. تو تلگرام هماهنگ کرده بودیم و همه آماده شده بودیم که درست نیم ساعت قبل از حرکت باد های شدید شروع شد. به خودم گفتم نه ، امروز را کنسل نمی کنم. از خانه رفتم بیرون دیدم باران هم نم نم می بارد. برگشتم چترم را گرفتم و رفتم.

وقتی من و حسنا رسیدیم پارک هنوز فاطمه زهرا نیامده بود. ساعت سه بعدازظهر بود و پارک خلوت خلوت. مثل گیج ها توی پارک دور می زدیم و قیافه مان هم داد می زد که منتظر کسی هستیم. در آن وقت از روز و در آن هوا وقتی دو تا دختر را توی پارک ببینند اینجور سرگردان و منتظر، یحتمل فکر می کنند که قراری چیزی دارند!(از آن جور قرار های مذکر-مونثی). از آنجایی که تمام نیکت ها خیس بودند رفته بودیم زیر یک درخت ایستاده بودیم. حالا ما خیلی در موقیت خوبی بودیم یک مرد چهل و اندی ساله هم از دور هی ما می پایید و و با تغییر مکان ما او هم نقل مکان می کرد. آخر از پارک رفتیم بیرون و پیش یک وانت میوه فروش ایستادیم تا راهش را کشید و رفت.

فاطمه زهرا که آمد ، حالا ما مانده بودیم و پارک و باران و یک چتر برای سه نفر. یک دور، دور پارک چرخیدیم تا آلاچیق ها را پیدا کردیم. خداراشکر توی کیف حسنا یک سری چک نویس و برگه امتحانی و کاغذ مجله قلم چی بود که همان ها را گذاشتیم روی حاشیه بلند تر الاچق و نشستیم. خوراکی ها را ریختیم وسط. کمی خوردیم و حرف زدیم و عکس گرفتیم اما از یک جایی به بعد دیگر واقعا هوا سر شده بود. آن ها غر می زدند و من مدام می گفتم خاطره می شود..خاطره!

یکی دو ساعتی توی پارک نشستیم و بعد رفتیم یکی از پیتزا فروشی های اطراف که یک غذای گرمی خورده باشیم. اما یک پیتزا فروشی که صندلی هایش بیرون مغازه است. وقتی رفتیم توی مغازه که سفارشمان را بدهیم یکی از مشتری ها داشت به  فروشنده می گفت که خوب است مغازه را گسترش بدهند برای زمستان مشتری ها نمی توانند بیرون بشینند ، که همان لحظه فاطمه زهرا گفت :" می شه یه دستمال بدید صندلی ها رو خشک کنیم؟"...فروشنده آمده بود و میز و صندلی ها را خشک کرده بود و ما توی آن سوز با دماغ هایی سرخ و دست هایی که از زور سرما به سختی حرکت می کرد نشسته بودیم و غذایمان را میخوردیم. البته گه گاه هم می خندیدیم. 

خلاصه که هر ادمی باید در زندگی اش از این دست تجربه ها هم داشته باشد. همیشه که برای داشتن        "یک روز خوب" همه چیز مهیا نیست. آدم  ها خودشان "یک روز خوب" ها را می سازند.

از آن روز های به یاد ماندنی

دیروز یه روز ناب بود. یه روز تجربه نشده.

یه جنگل برنامه ریزی نشده...اتوبوس و یه جمع شاد...3 ساعت پیاده روی تو یه مسیر صعب العبور...صدای شلپ شلپ آب و گل توی کفش...چشمه و آب بازی و شیرجه...و یه تیم خوب که یه روز فوق العاده رو می ساخت..

 

پ.ن: دفعه قبلی که رفتم جنگل و تا زانو پاهامو خیس کردم یه سرمای اساسی چند هفته ای خوردم الانم یه خورده تب دارم ..امیدوارم این دفعه دیگه سرما نخورم :/

جنگل یه هویی

دیروز یکی از آن روزهای خوب بود. خیلی یه هویی تصمیم گرفتیم برویم جنگل، و رفتیم.                                 چوب جمع کردیم..آتش روشن کردیم..عکس گرفتیم..کباب خوردیم..جیغ زدیم..عکس های دسته جمعی گرفتیم. و برگشتیم :)