ما مسافران نور و رویاییم. صبحانهمان را جایی حوالی شهر، میان باغهای مرکبات و شالیزارها میخوریم. در رویاهایمان خانهای میسازیم وسط یکی از همان باغها. همانی که جوی آب از کنارهاش میگذرد. قدم میزنیم و میرقصیم و گرمای مطلوب آفتاب زمستانی ما را در آغوش میگیرد. میرقصیم و فراموش میکنیم غمها را. میرقصیم و فراموش میکنیم کابوسهای شبانه را و سلامی میدهیم به نور، روشنایی و شروعی دوباره.
این چه مغزیه که من دارم؟ مگه میشه سه شب بخوابم و شیش صبح که پاشدم برم دستشویی دیگه خوابم نبره؟ بعدش چه اتفاقی میافته؟ همینطور که چشمام بسته ست و دارم سعی میکنم که بخوابم افکار هجوم میارن بهم. دستای درازشون رو میپیچن دور سرم، دور گلوم، دور قلبم. ولم نمیکنن. مغزم روانیه. دکمه خاموش و روشن که نداره. خیلی وقته که اینو فهمیدم. کاش میشد دستمو ببرم تو سرم درش بیارم حداقل. اینطوری کلا خاموش میشد.
گوش دادن به تک نوازی سه تار واقعا حالم رو خوب میکنه. مخصوصا موقع کار. آرومم میکنه. میتونم خوب تمرکز کنم.
دیروز از صبح تا ساعت ۲ نصف شب داشتم خیاطی میکردم که سفارشم رو تحویل بدم و امروز که دو تا از همکارهای قدیمیم رو دیدم بهم میگن بیکاری و استراحت خوش میگذره؟ نه اونا حرف شون با کنایه بود و نه من آدمی ام که زود بهم بربخوره. اما مسئله دیده نشدنه. نمیتونم بگم حس بدی نداره اینکه با همه سختیهاش داری تو خونه کار میکنی و بقیه فکر میکنن بیکاری و علاف میچرخی. البته که پیشرفتی که تو این مدت داشتم و خودم بهش آگاهم مهم تر فکر بقیه ست. البته که حمایتها و تشویق های یار مهم تر از فکر بقیهست. اما اگه بگم حس بدی نگرفتم دروغ گفتم.
مامان
کاش مامان یه روز فقط مامان ما باشه. فکر و ذکر و کاراش برای بچههاش باشه. برای خودش و بچههاش. کاش فقط یه روز در حال حل کردن مشکلات دیگران نباشه. چشمش برای بچه های فامیل برق نزنه و تلاش کردن بچههاش رو ببینه. یه روز کاری برای دیگران نکنه. به فلان خانم محل شامی درست کردن یاد نده، برای فلان دختر فامیل دنبال شوهر نباشه، در حال اطلاع رسانی خبر دفاع بچههای فامیل نباشه. می خوام یه روز کامل مامان من باشه. برم خونه بگه زود غذا پختم میدونستم از کلاس میای گرسنه ای. بدون سرزنشهای متوالی بتونیم دوتا کلمه با هم حرف بزنیم. حرفامو بفهمه. درباره مشکلاتم ازم بپرسه. براش مسئله باشه که فلان مشکلم حل شد یا نه. بهم افتخار کنه. من مامان خودمو میخوام. مامانی که مال من باشه نه بقیه.
هرچی سن پدر و مادرم بالاتر میره ارتباط برقرار کردن باهاشون سخت تر میشه. سخت ترش کجاست؟ اینجا که تو بچه آخری و تازه اوج جوونیته و این فاصله سنی و فکری و رفتاری روانیت میکنه!
معضلات یه دختر لاغرو در خانواده تپلو
احساس میکنم بین اطرافیانم فقط من گرسنه میشم. نیاز به غذا تو بقیه از بین رفته؟ چطور میتونید ساعتهای طولانی چیزی نخورید؟
پ.ن: من هله هوله رو غذا نمیدونم. کم پیش میاد بخورم و هیچ وقتم باهاشون سیر نمیشم.
پ.ن۲: سوپ هم وعده غذایی محسوب نمیشه.
پ.ن۳: سالاد و میوه هم بیشتر آدم رو گرسنه میکنن.
پ.ن۴: کباب خوبه. ناهارم همیشه پلو باشه :(