شاهزاده‌ی سوار بر ۴۰۵ نقره‌ای

من که ادبیات خوانده ام می‌گویم شاهزاده همیشه سوار بر اسب سفید نمی‌آید. گاهی با ۴۰۵ نقره ای می‌آید. ظهر یک روز تابستانی که باران شدیدی می‌بارد. آنکه می‌داند تا صبح خوابت نمی‌برد و برای گذران روزت به قهوه نیاز داری‌. آنکه می‌داند اگر هر روز بهت سر نزند در دریای خودت و مشکلاتت غرق می‌شوی. آن غریق نجاتی که مدام صحنه غرق شدنت را می‌بیند اما هیچ وقت برایش تکراری نمی‌شود. همان که هر بار با تمام نیرو برای نجاتت تلاش می‌کند. همان که وسط ظهر تابستانی بارانی تو را می‌برد تا طبیعت تازه ای را که پیدا کرده نشانت بدهد. همان جایی که پنج دقیقه هم با شهر فاصله ندارد اما باغ است و شالیزار و رودخانه. باران آرام آرام می‌بارد روی زمین خاکی و تو دست هایت را باز می‌کنی و می‌دوی و فرار می‌کنی از غبار های توی سرت. می‌خواهی باران بشورد ببرد غم هایت را. در راه هندوانه‌ها و خربزه ها و انارها و عناب های باغ ها را نشانت می‌دهد. با چشمانی که برق می‌زند و تو می‌دانی این یک مسیر جادویی‌ست که فقط او می‌تواند پیدایش کند. جایی که حتی در باغ هایش درخت خرما و موز می‌ببینید وسط مازندران. و او از آرزوهایش برایت می‌گوید. می‌گوید که روزی یک باغ دارد وسط همین زمین ها. اصلا همان زمینی که بالای رودخانه ست و چشم انداز معرکه ای دارد. برمی‌گردید و در راه می‌بوسیش زیر باران چون بوسه‌ی زیر باران دلچسب تر است. سوار ماشین می‌شوید. برمی‌گردید و مدام از رویا دورتر می‌شوید. برمی‌گردید و تو نمی‌خواهی برگردید. برمی‌گردید و چیزی روی قلبت سنگینی می‌کند. حس فرو رفتن توی آب پس از یک دم عمیق از هوا.

به سادگی یک زرشکی پررنگ

از سفر برگشته. سوغاتی ها را باز می‌کند. وسط نقش های ظریف و زیبای خاتم و مینا و قلمکار یک چیز خودنمایی می‌کند. یک چیز کوچک که با این نقوش هماهنگ نیست. یک لاک زرشکی. با ذوق می‌گوید:"دیگه از این زرشکی تر نمی‌شه. از این جیغ تر نیست." می‌داند چه قدر لاک قرمز و زرشکی دوست دارم. قرمز آتشین و زرشکی پررنگ. که انقدر پررنگ بودنش برایم مهم است اگر ده تا لاک فروشی بروم و رنگ دلخواهم را نیابم، نمی‌خرم. می‌داند که تاکید می‌کند دیگر از این زرشکی تر نیست! می‌داند که چه‌قدر دلم خوش می‌شود با این چیزهای کوچک. حواسش هست به علایق دخترکی که در دیدار اول نوک بوت های قرمزش از زیر دمپای شلوار خودنمایی می‌کرد.

گاهی اوقات می‌شم آدمی که دوست ندارم. رفتارهایی ازم سر می زنه که دوست ندارم. و یار می‌شه سپر بلای مشکلاتی که سهمی توشون نداره. یار می‌شه مرهم زخم هایی که خودش اونا رو به وجود نیاورده. ته قلبم آروم می‌شه از داشتنش اما همین مسئله خودش باعث عذاب وجدانم می‌شه. اینکه اون به خاطر مسائل من ناراحت و درگیر بشه.

من زخم می‌خورم از موضوعاتی که دخالتی در اون ها ندارم. فقط در اطرافم اتفاق میافتن و ترکش ‌هاشون پرتاب می شه سمتم. و یار بیرون می‌کشه ترکش‌هایی رو که خودش نقشی در پرتاب اونها نداشته. اون پرستار فوق‌العاده‌ایه اما من خسته و خجالت زده ام از این روند.

شعله عشق

دارم داستان های عاشقانه‌ای که خوندم رو تو ذهنم مرور می‌کنم. چرا هیچ کدوم از شخصیت های عاشق داستان‌ها به پای یار نمی‌رسن؟ حتی جمله های طلایی شون هم به پای حرف‌های عمیق یار نمی‌رسه. ساعت سه و نیم شب یهو می‌رم چت های قدیمی‌مون رو می‌خونم. وقتی هنوز قبول نکرده بودم که وارد یه رابطه‌ی عاطفی بشیم. چه قدر حالم بد بود و چه قدر بلد بود حالم رو بهتر کنه. چه قدر صبور بود. اون روزها یه دیوونه‌ی افسرده‌ی افسار گسیخته بودم. وجودم یخ زده بود. در قلبم رو باز کرد. یه کبریت زد.(شایدم فندک چون از کبریت متنفره) و بعد موند و با حوصله یه آتیش گرم درست کرد. موند و از شعله‌ش محافظت کرد. مثل شعله‌ی آتشکده ای چند هزار ساله. نذاشت خاموش بشه. نذاشت اونقدر بالا بره که بسوزونه. در حدی نگه‌ش داشت که منو گرم کنه. یخ ها رو آب کنه و تاریکی قلبم رو روشن.

این چت ها رو نگه داشتم. هر چند وقت می‌رم می‌خونم که یادم نره چه روزهایی رو گذروندیم. که یادم نره این شعله‌ای که حالا من تو قلب اون روشن کردم چه قدر نیاز به مراقبت داره. که یادم نره چه قدر برام عزیز و ارزشمنده. که داستان مون از هر عاشقانه‌ای عاشقانه تره.

ما مسافران نور و رویاییم. صبحانه‌مان را جایی حوالی شهر، میان باغ‌های مرکبات و شالیزارها می‌خوریم. در رویاهای‌مان خانه‌ای می‌سازیم وسط یکی از همان باغ‌ها. همانی که جوی آب از کناره‌اش می‌گذرد. قدم می‌زنیم و می‌رقصیم و گرمای مطلوب آفتاب زمستانی ما را در آغوش می‌گیرد. می‌رقصیم و فراموش می‌کنیم غم‌ها را. می‌رقصیم و فراموش می‌کنیم کابوس‌های شبانه را و سلامی می‌دهیم به نور، روشنایی و شروعی دوباره.

نرگس‌ها کار خودشان را کردند...

ترکیب بوی زعفران و نرگس چیز عجیبی ست. دیروز روز خوبی نبود. ساعت ها درگیر چرخ خیاطی ام بودم که دوختش به مشکل خورده بود و در آخر هم به نتیجه‌ای نرسیدم. از اینکه نمی‌توانستم لباس های نیمه اماده را بدوزم و روزم داشت هدر می‌رفت عصبی بودم. پای چرخ نشسته بودم که دیدم همکارهای قدیمی ام در تلگرام گروهی زده اند و شروع کرده‌اند به صحبت درباره‌ی اینکه عید برویم مسافرت. و من به این فکر نمی کردم که دلم می‌خواهد همراه شان بروم یا نه و اصلا خانواده های سخت گیرشان اجازه می‌دهند یا نه بلکه تمام ذهنم پر شده بود از اینکه چون فعلا درامد ندارم حتی نمی‌توانم به این مسافرت فکر کنم! و این غمگینم می‌کرد. واقعا غمگینم می‌کرد. از تلگرام آمدم بیرون. چرخ هم درست نشد. زدم زیر گریه‌. یار که زنگ زد ماجرای چرخ خیاطی را گفتم. گفت:" گریه که نکردی؟" دلیلی نداشت پنهان کنم. گفتم:"چرا کردم. ولی یکم."

شب بعد از کلاس آخرش آمد دم در. با یک دسته نرگس که یک رز زیبای صورتی را احاطه کرده بودند. بعد از دو سال و اندی هنوز ماه گردها را هم یادش است. چیزی که خودم همیشه فراموش می‌کنم. مگر مردها فراموشکار نبودند؟ بد دیوانه‌ای‌ ست این مرد! امروز ظهر طبق قرار هر روزه قهوه درست کرد و رفتیم کنار یکی از آبندان‌های شهر خوردیم. آمده‌ام خانه. گل‌ها بهم لبخند می‌زنند. زعفرانی را که فرشته مدت‌ها پیش بهم هدیه داده بود ریخته ام توی یک کاسه استیل گذاشته ام روی بخاری تا خشک شود. اتاقم بوی زعفران و نرگس می‌دهد، چرخ خیاطی را هم صبح درست کردم. سوزن را برعکس نصب کرده بودم و انقدر حرص می‌خوردم. حس می‌‌کنم امروز خورشید از سمت ما طلوع کرده. امروز روز خوبی ست.

مقدار یار هم‌نفس چون من نداند هیچ‌کس

ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

+ سعدی

کتاب می‌خوانم. رمان"دل دلدادگی" که با مصیبت پیدایش کردم و چند سال طول کشید تا قسمت شود شروع کنم به خواندش. او هم لابد دارد زبان می‌خواند. مثل هر شب. و با واکمن پدر که بهش قرض داده‌ام کاست‌های قدیمی گوش می‌کند. گفتم این واکمن یکی از عزیزترین دارایی‌های پدرم است. گفت تو بیاور. قول می‌دهم مراقبش باشم.

سرشبی داشتیم تلفنی حرف می‌زدیم. دلمان گرفته بود از تلاش‌های بسیار و مزد اندک مان. دلمان گرفته بود از راهی که برای دوستان مان هموارتر است و برای ما مسیر قلعه رودخان. گفتم فدای خستگی‌هایت بشوم...من و تو ایم. بالاخره می‌شود. این همه تلاش که می‌کنیم بی‌نتیجه نمی‌ماند.

می‌گوید خودم کم بدبختی دارم این افکار هم ولم نمی‌کند. اسیرم کرده. می‌دانم. چه بگویم وقتی خودم هم درگیر می‌شوم. بحث را عوض می‌کنم. می‌نشینیم برنامه کلاس‌هایش را می‌چینیم. تا خرتناق پر می‌شود. می‌گویم خب آقای فلانی کلاس داری تا پاسی از شب! می‌گوید دوشنبه‌ها صبح می‌آیم دیدنت. می‌گویم صبح‌ها خودم سرکارم و می‌خندم. اشاره‌ام به کاریست که از چند روز آینده باید شروع کنم. حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم و نمی‌فهمیم چطور یک ساعت گذشته. انقدر حرف می‌زنیم تا خستگی‌ها را دور کنیم. تا فکر نکنیم و با اندک جان مان بتوانیم به ریسمان امیدمان چنگ بزنیم.

بازیابی

بارها با خودم فکر کردم وقتی از او اینجا می‌نویسم اسمش را چی بگذارم؟ و هربار یک کلمه در ذهنم تکرار شد. یار. یار کلمه کوتاه و پر باری‌ست. سنگین است. می‌تواند معشوق باشد، رفیق باشد، همراه باشد، همدل باشد. یار، یار است و هر دوستی یار نیست همانطور که فکر می‌کنم هر معشوقی یار نباشد.

دیشب بعد از شام داشتیم صحبت می‌کردیم. از هر دری سخنی. تا حرف های مان کشیده شد به سمت تربیت فرزند و رفتارهای خواهرزاده‌های مان و دوران رشد خودمان. زیاد پیش می‌آید درباره این مسائل حرف بزنیم اما وقتی که در فضای امن خانه هستیم. معمولا هم شب‌ها. نوجوانی‌ام زنگ خطر من است. با هرکسی نمی‌توانم انقدر راحت درباره‌اش حرف بزنم. حتی وقتی با او هم در این باره حرف می‌زنم به شدت جدی می‌شوم. گاهی انگار وسط یک جلسه رسمی هستم. اما او خوب بلد است چطور ورود کند. لایه لایه. برعکس خیلی‌ها که این روزها روان شناسی خوانده‌اند، روان شناسی نخوانده اما خیلی خوب می‌تواند ریشه یابی کند. انکار‌های من فایده ندارد، تهش به حرف او می‌رسم. می‌بینم درست می‌گوید. دیشب تا ساعت سه حرف می‌زدیم. این حرف ها با اینکه گاهی زخم‌هایمان را باز می‌کند اما به جان هردو مان می‌چسبد. البته همه‌اش هم تلخ نیست یک جاهایی انقدر خندید که مشت می‌کوبید به زمین گفتم بس کن همسایه ها را آزاری کردی. قبل خواب گفت این صحبت ها برایش تداعی کننده کلمه "بازیابی"ست. یک همچین حسی برایش دارد. صبح داشتم به این فکر می‌کردم هر دوی مان بچه‌های عجیب و غریبی بودیم با افکاری که سهم هر بچه‌ای نیست. اینکه چطور در جوانی همدیگر را پیدا کردیم هم به نظرم یک اتفاق عجیب است و نه یک اتفاق ساده! و بعد یاد فیلم "سرنوشت شگفت انگیز املی پولن" افتادم.

بر اعجاز عشق تکیه کن!

ماه هاست اینجا ننوشته ام و این یک اتفاق عجیب است. اتفاقی نادر پس از چند سال نوشتن مداوم در این صفحه. فکر می‌کنید دلیلش چیست؟

آرام شده ام. کنج امنم را پیدا کرده‌ام. کنج امنم دیگر این صفحه نیست.( چند سال پیش ممکن بود این جمله برایم غریب باشد.) کنج امنم یک آدم است. آدمی‌ که همین حالا با چشم هایی خواب آلود رو به رویم نشسته. من خودم را در او پیدا کردم و او خودش را در من. آبان ماه پارسال ما دو تنها، دو سرگشته، دو بی‌کس بودیم. آبان ماه پارسال ما ته خط زندگی‌مان بودیم. استیصال از سر و روی مان می‌بارید. ما در سیاه ترین نقطه زندگی مان هم را یافتیم. درست در نقطه‌ای که نمی‌دانستیم یک قدم دیگر را چگونه برداریم.

آشنایی‌ و دیدار های اولیه راحت اتفاق میافتد اما ادامه دادنش و چگونه ادامه دادنش واقعا ساده نیست. آن هم با کسی که تا گردن در باتلاق افسردگی فرورفته. روزهای عجیبی را پشت سر گذاشتیم. طوری آرام آرام در روح و جانم رخنه کرد که جای تمام قرص ها و روان درمانی ها را گرفت. حرف زدن، حرف زدن، حرف زدن های بسیار با کسی که تو را درک می‌کند. این چیزی بود که هر دوی ما تمام عمر تشنه ی آن بودیم و حالا بهش دست یافته بودیم. ما به اندازه چند سال برون ریزی کردیم. انقدر حرف زدیم و گریه کردیم که گویی پس سال ها روح مان را چلاندیم‌.

عشق وصال نیست. عشق هدف نیست. عشق نتیجه نیست. عشق یک مسیر است. عشق همراهی ست. عشق آرامشی ست که در مسیر پر تلاطم زندگی همراه توست. گرمایی‌ست در روزهای سرد و باریکه نوری ست در روزهای تاریک.

حالا هم روزهای آذین شده‌ای را نمی‌گذرانیم. اتفاقا روزهای سختی‌ست. هر دو سخت مشغول کاریم. هر دو سخت تلاش می‌کنیم و گاهی به شدت خسته‌ایم. واضح بگویم خیلی هم تحت فشاریم اما ناامید نه‌. و این نادرترین حسی‌ ست که در تمام زندگی‌مان تجربه کرده ایم. این حجم از شجاعت و امیدواری را تا به حال لمس نکرده بودیم.

از آبان ماه پارسال تا به حال انگار دو آدم دیگر شده ایم. پوست انداخته‌ایم. و البته پوست انداختی که ساده نبود‌. پوست انداختیم، زخم های مان را برای هم آشکار کردیم و سپس؛ مرهمی برای دیگری شدیم‌.

این سطور را رحمایی نوشته که سال ها با افسردگی دست و پنجه نرم می‌کرد و شاید مخاطبان قدیمی این صفحه این را بهتر از هرکسی بدانند. حالم خوب است. اگر حالم بد شود، در کنار او خوب می‌شود. سال‌ها اینجا نوشته ام و غر زده‌ام. سال‌ها از مشکلاتم گفته‌ام. و امروز آمده‌ام تنها بگویم، خوبم.

راستی سلام:).