کتاب میخوانم. رمان"دل دلدادگی" که با مصیبت پیدایش کردم و چند سال طول کشید تا قسمت شود شروع کنم به خواندش. او هم لابد دارد زبان میخواند. مثل هر شب. و با واکمن پدر که بهش قرض دادهام کاستهای قدیمی گوش میکند. گفتم این واکمن یکی از عزیزترین داراییهای پدرم است. گفت تو بیاور. قول میدهم مراقبش باشم.
سرشبی داشتیم تلفنی حرف میزدیم. دلمان گرفته بود از تلاشهای بسیار و مزد اندک مان. دلمان گرفته بود از راهی که برای دوستان مان هموارتر است و برای ما مسیر قلعه رودخان. گفتم فدای خستگیهایت بشوم...من و تو ایم. بالاخره میشود. این همه تلاش که میکنیم بینتیجه نمیماند.
میگوید خودم کم بدبختی دارم این افکار هم ولم نمیکند. اسیرم کرده. میدانم. چه بگویم وقتی خودم هم درگیر میشوم. بحث را عوض میکنم. مینشینیم برنامه کلاسهایش را میچینیم. تا خرتناق پر میشود. میگویم خب آقای فلانی کلاس داری تا پاسی از شب! میگوید دوشنبهها صبح میآیم دیدنت. میگویم صبحها خودم سرکارم و میخندم. اشارهام به کاریست که از چند روز آینده باید شروع کنم. حرف میزنیم و حرف میزنیم و نمیفهمیم چطور یک ساعت گذشته. انقدر حرف میزنیم تا خستگیها را دور کنیم. تا فکر نکنیم و با اندک جان مان بتوانیم به ریسمان امیدمان چنگ بزنیم.