تو این محله مرده هم گم میشود.
مرگ در محله ما اتفاق غریبی نیست. قبرستان یک کوچه بالاتر از کوچه ماست. بعضی از روزها با صدای لا اله الا الله چشمهایم را باز میکنم. رفتن به مراسم ختم بخش جدایی ناپذیر روزمرگیهای مردم محلهست.
صدیق مردهشور محله ماست. در خیاطخانه زیاد میبینمش. مردهشوری هم مشکلات خودش را دارد. صدیقه میگوید:" اَته مِرده سَر ره چال هَکردنه." ناراحت بود. موقع حساب و کتاب یکی از مردهها را باهاش حساب نکرده بودند. شش تا شسته بود و پنج تا حساب کرده بودند. خیاطم میگوید:" میبینی تو این محله مرده هم گم میشود!"
صدیقه آدم جالبی ست. هروقت میآید یک خاطره تازه دارد. چند روز پیش خسته آمد. میگفت خانواده طرف اعتقادات عجیبی داشتند. چندین بار با سدر و کافور شستم ول کن نبودند.
امروز گفت یک قیچی شبیه قیچی خودم برایش بخرم. گفت قیچیاش تیز است. برای برش کفن میخواهد. دستهاش هم قرمز است گم نمیشود.
از وقتی صدیقه را زیاد میبینم به نظرم مردهشورها آدمهای جالبی هستند با خاطرات عجیب.