تو این محله مرده هم گم می‌شود.

مرگ در محله ما اتفاق غریبی نیست. قبرستان یک کوچه بالاتر از کوچه ماست. بعضی از روزها با صدای لا اله الا الله چشم‌هایم را باز می‌کنم. رفتن به مراسم ختم بخش جدایی ناپذیر روزمرگی‌های مردم محله‌ست.

صدیق مرده‌شور محله ماست. در خیاط‌خانه زیاد می‌بینمش‌. مرده‌شوری هم مشکلات خودش را دارد. صدیقه می‌گوید:" اَته مِرده سَر ره چال هَکردنه." ناراحت بود. موقع حساب و کتاب یکی از مرده‌ها را باهاش حساب نکرده بودند. شش تا شسته بود و پنج تا حساب کرده بودند. خیاطم می‌گوید:" می‌بینی تو این محله مرده هم گم می‌شود!"

صدیقه آدم جالبی ست. هروقت می‌آید یک خاطره تازه دارد. چند روز پیش خسته آمد. می‌گفت خانواده طرف اعتقادات عجیبی داشتند. چندین بار با سدر و کافور شستم ول کن نبودند.

امروز گفت یک قیچی شبیه قیچی خودم برایش بخرم. گفت قیچی‌اش تیز است. برای برش کفن می‌خواهد. دسته‌اش هم قرمز است گم نمی‌شود.

از وقتی صدیقه را زیاد می‌بینم به نظرم مرده‌شورها آدم‌های جالبی هستند با خاطرات عجیب.

باز مانده‌ها

فائزه می‌گوید: می‌دانم می‌نویسی اما به خاطر کمال‌گرایی‌ات منتشر نمی‌کنی.

می‌گویم: نه. حقیقتا خیلی وقت است چیزی نمی‌نویسم‌ و به همین خاطر حس می‌کنم از خودم دور شده ام.

نمی‌نویسم اما هر از گاهی میایم اینجا و سرکی می‌کشم. عجیب است. بیشترتان هستید و نیستید. هر چند وقت میایید پستی می‌گذارید و می‌‌خواهید ببینید برای سلام‌تان در این خانه متروکه پاسخی هست یا نه. و همین که پاسخی میابید خیال‌تان راحت می‌شود و می‌روید تا مدتی دیگر.

انگار چیزی در همه ما مشترک است و آن این است که نمی‌توانیم از اینجا دل بکنیم. اینجا همان خانه خاک گرفته‌ایست که دیگر به درد زندگی نمی‌خورد اما انقدر خاطره در خودش جای داده که کسی نمی‌تواند فراموشش کند.

شبکه‌های اجتماعی جدید می‌آیند، نسل های جدید می‌آیند، بلاگفا به فراموشی سپرده می‌شود و ما می‌مانیم و خاطراتمان. شاید هم همین حالا این اتفاق افتاده. ما مانده‌ایم و این دفتر خاطرات جمعی.