موقع خواب به خاطر حال بد و لرز شدیدم از هم‌اتاقیم خواهش کردم کولر رو روشن نکنه. نکرد. حالا بیدار شدم و می‌بینم هوا واقعا گرمه. اما من هنوز تحمل باد کولر رو ندارم. ازش ممنونم که به خاطر من تو گرما خوابید.

دوست دارم به هم‌اتاقیم بگم:"نظرت چیه بری حموم؟" 

باز هم فراموشی

غمگینم مثل دختری که دیشب با تموم خستگی و کوفتگی‌ش ماکارونی درست کرده که امروز ناهار داشته باشه و امروز موقع گرم کردن غذا یادش می‌ره و نصف ماکارونی می‌سوزه.

غمگینم مثل دختری که با وجود خستگی بعد از کلاس کلی وقت می‌ذاره و می‌ره خرید که یه شام خوب داشته باشه‌. ( و البته گه گیجه می‌گیره از قیمت‌ها!) اما در نهایت نون رو تو یه میوه فروشی جا می‌ذاره!

غمگینم و خسته و گرسنه :')

بعد از دو ساعت عر زدن مامان زنگ زده می‌گه تو اتاق تنهایی مشکلی نداری؟ میگم: "نههه، چه مشکلی؟ هستم دیگه."

 نگفتم که در و دیوار دارن منو می‌خورن. نگفتم سکوت اتاق دیوونه‌م کرده. نگفتم صدای خنده بچه‌ها از اتاق‌های دیگه عصبیم می‌کنه. نگفتم که آینه گرفته بودم جلوی صورتم که بشم دوتا و تنها نباشم. 

گفتم مشکلی نیست. مثل همیشه.

حضوری شد.

بعد از دو سال دانشگاه حضوری شده. بعد از یک سال از کتابفروشی استعفا دادم تا بیام دانشگاه. 

دلتنگم و گیج. کاش زودتر چهارتا آشنا ببینم. کاش زودتر تو خوابگاه جاگیر شم. گفتن تا یکشنبه باید تو خوابگاه مهمان باشم تا مسوولش بیاد. اوف که چه قدر رو مخن!

ما رو از خونه مون بیرون کردن.

تو قطار کرج نشستم و دارم برمی گردم تهران. خیلی خیلی گرسنه و تشنه هستم. همین الان یه پسره داشت پیراشکی داغ و آب معدنی خنک می فروخت به منم اصرار کرد بخرم اما خب جرئت نکردم. دلم تنگ شده برای روزایی که همین پیراشکی دست فروش ها رو دولپُی می خوردم تو مترو.

دیشب تا صبح نخوابیدم. ینی الان خیلی وقته که نخوابیدم و واقعا گه گیجه گرفتم از خستگی و بی خوابی. امروز تنها چیزی که خیلی دلم می خواست این بود که می تونستم تا غروب رو تخت عزیزم تو خوابگاه بخوابم و خرس نرمم رو بغل کنم، غروب پاشم برم حموم و وقتی برگشتم ببینم بچه ها دارن تو اتاق چای می خورن. ولی خب فقط دقایقی وقت داشتم که زیر نظر مسوول خوابگاه وسایلم رو جمع کنم و تخم مرغ های توی یخچال رو بریزم دور. دانشگامون انقدر قشنگ شده بود. سرسبز. پر از گل. دلم نمیومد برگردم که. من واقعا نمی خواستم برگردم. من می خوام خوابگاه بمونم. این دیگه چه ‌کوفتیه گرفتارش شدیم. امروز تا سرپرست خوابگاه خواست همرام بیاد بهش گفتم آب خوابگاه وصله؟ می خوام برم دستشویی. داشتم منفجر می شدم. دیگه اون دستشویی بین راهی که هزار تومن پول جیش ازمون می گرفت هم نمی تونیم بریم. شاید باورتون نشه اما دلم برای دستشویی صورتی های خوابگاه هم تنگ شده بود. بعد از اینکه حسااابی دستامو شستم رفتم آشپزخونه، شیر آب رو باز کردم و مثل قحطی زده ها آب خوردم. داشتم هلاک می شدم.

الان کجام؟ وردآورد. اره خلاصه. اینطوری شد. راستی، این چه مسخره بازیه دراوردن. متروی تندروی کرج رو گذاشتن سه به بعد. ینی تایم شلوغ. ناکسا خب ما هم آدمیم. یک ساااعت باید بشینیم تو این قطار مزخرف که هی ایستگاه به ایستگاه وایسته. البته خانومه می گفت دیروز اینطور نبوده. فکر کنم پا قدم من بوده‌. الانم دراز کشیدم رو صندلی های سه نفره چونکه گفتم نا ندارم دیگه آقاجون. کرونای خالص شدم. الان خوبه مترو،خنکه. داشتم می رفتم کرج داشتم زیر ماسک بالا میاوردم انقدر که هوا سنگین و گرفته بود. با دوتا دستکش دستامم عرق کرده بود. گفتم همین جا غش میکنم. البته نکردم. چه قدر با دستکش لاتکس تایپ کردن سخته. این تاچ لامصب خوب نمی گیره. دراز کشیدم و فروشنده ها میان بالای کله م،  انگار تو اتاق عملم. آخ...رفتم خونه باید سرتا پا ضدعفونی بشم. راستی! شکلات صبحانه ی عزیزم رو نجات دادم. الان پیشمه. دوست مهربونم. خوراکی های دیگه هم دارم. سرمایه دار بودیم تو خوابگاه ها. اره خلاصه. رسیدیم چیتگر. من تا ارم سبز یه خورده چشامو ببندم استراحت کنم.

 

خراب نشید تا مامان برگرده پیشتون‌.

می دونید دارم به چی فکر می کنم؟ به ظرف شکلات صبحانه ی دو رنگ باز نشده ی توی یخچال‌. شکلات کاکائو ها و کیک و کلوچه هایی که توی سبد زیر تختم گذاشتم. آه...کافی میکس های عزیزم. دارم بهتون فکر می کنم. این که کی می تونم دوباره برگردم پیشتون؟ واقعا دلم براتون تنگ شده. حتی تو، کره ی بادوم زمینی جادویی که هرچی می خورم تموم نمی شی.

نوچ

همین الان وسط کتاب خوندن به یه نکته ی مهم رسیدم. اینکه کلمه ی "نوچ" یک کلمه ی فارسیه و مختص گویش استان ما نیست. همش تقصیر بچه های خوابگاس. باید دایره واژگان شون رو گسترش بدن. ینی چی؟ من هرچی می گم یه طوری مبهوت نگام می کنن که انگار تو عمرشون اون کلمه رو نشنیدن و به خاطر همین مسئله من فکر می کنم که اون کلمه مختص گویش ما است و اونا حق دارن که ندونن.

چندبار پیش اومده بود که وقتی شیشه مربا دستم بود میگفتم دستم نوچ شده و اونا با بهت نگام می کردن و من سریع می گفتم آها این کلمه رو شما ندارین، مال ماست. و بعد تبدیل می شدم به یه فرهنگ لغت گویا و با آرامش می گفتم: نوچ یعنی چسبناک‌. دستم چسبناااک شده.

پ.ن: کلمه ی نوچ رو همین الان توی کتابی که دستمه دیدم.

کیک پختن با اعمال شاقه

کیک پختم تو خوابگاه. اولین کیکی که بدون همزن برقی درست کردم. با چنگال! تازه الک هم نداشتیم برای آرد. با آبکش ریز الک کردیم! نمیدونم قراره چی بشه.  فقط میدونم اگه خراب شه بچه ها به شیش قسمت مساوی تقسیمم میکنن :/ خب کار سختیه بدون الک و هم زن برقی! الان رو گازه. آیت الکرسی خوندم قابلمه ش رو فوت کردم :)) ایشالا که خوب شه. امیدوارم.

مثل یه شعله نیم سوز

نشستم تو سالن انتظار درمانگاه دانشگاه. یکی از پرسنل درمانگاه داره با هم اتاقیم که سرم وصله به دستش صحبت میکنه. دیشب قرص خورد. سرترالین و پروپرانول. نزدیک به ده تا. نه به قصد خودکشی. فقط برای اینکه بتونه بخوابه. نصفه شب صدام کرد که حالم بده منو ببر تا دستشویی. پریدم از جام. دیدم داره می لرزه. فکش می لرزید. صبح اوردمش درمانگاه. دیشب یه فیلم ایرانی دیدیم. دارکوب. غم انگیز بود. کلی گریه کردیم با فیلم. فیلم که تموم شد، همونطور تو اتاق تاریک نشسته بودیم هی پشت هم اهنگ غم انگیز پلی می کرد و ما هم عر میزدیم. اون نمی دونست ما چرا گریه می کنیم. ولی ما میدونستیم اون برای پسری که دوستش داشت ( یا داره!) و ترکش کرد داره گریه میکنه. مدت ها گذشته. یه افسردگی سخت رو پشت سر گذاشته. مشاوره هاش رو رفته. و حالا با انرژی داره برای کنکور ارشد می خونه. اما فیلم یه جرقه بود تا آتیش درونش دوباره شعله بگیره. دختر موجود عجیبیه. و رابطه اتفاقی عجیب تر. تا کی این آتیش نیمه سوخته تو وجودش می مونه؟

پنجشنبه های دلگیر خوابگاه

از بعد از ظهر یه چیزی رو دلم بود. گیج بودم. نمی دونستم چمه. از خواب که بیدار شدم ظرفای کثیف رو شستم. خشک کردم. توی کمد مرتب کردم. لواشکایی که از چهار راه ولیعصر خریده بودم رو تیکه تیکه کردم و تو نایلون پیچیدم. رفتم تو اینترنت یه خورده وقت گذروندم. غروب شد. رفتم سلف. تنهایی غذا خوردن از عذاب آور ترین کارهای ممکنه! از سلف که برگشتم بهش زنگ زدم. جواب نداد. به خونه زنگ زدم. مامان برداشت. یه خورده حرف زدیم. گفت قطع کن من زنگ بزنم شارژت تموم نشه. قطع کردم. یادش رفت دوباره زنگ بزنه. دراز کشیدم، کتاب خوندم. کتاب خوندم. کتاب خوندم. خسته شدم. چه قدر شبا طولانیه. نشستم یه خورده خاطره نوشتم. بازم شب تموم نمی شد. دوباره گوشی رو برداشتم. هی بی هدف چرخیدم تو نت. یهو حس کردم اون چیزی که از بعداز ظهر رو دلم بود داره میاد بالا. یه خورده گیر کرد تو گلوم. یهو پرید بیرون. هق زدم. اشکم سرازیر شد. گریه کردم. بلند بلند. سرمو فرو کردم تو بالشت و زار زدم. نمیدونم چی بود. افسردگی بعد از پریودی...افسردگی تنهایی های خوابگاه...افسردگی سکوت سرسام آور خوابگاه جدید... دلتنگی...ترس از آینده. همه چی جمع شده بود و یهو پریده بود بیرون. یک ساعت تمام گریه کردم. مثل بچه ی لجبازی که نمیشه ساکتش کرد. انقدر گریه کردم که شب بلند پاییزی هم تموم شد. الان سبک شدم. چشام می سوزه و می تونم بخوابم. شب به خیر.

دختر بارون

امشب نشسته بودیم با ستاره رو تخت من گردو می خوردیم حرف می زدیم و من تو همون حال پیام هم تایپ می کردم. اتاق ساکت بود و یهو آسمون صدا داد. از این صداهایی که تو فیلما همیشه قبل بارون پخش میکنن و بعد شرررر بارون می باره. البته تو فیلما اشتباه می کنن چون معمولا بعد این صدا یه خورده طول می کشه تا بارون بباره. خلاصه تا صدا اومد پشت بندش نصف خوابگاه جیغ کشیدن. من سرمو اوردم بالا پوکر به ستاره نگاه کردم گفتم: وااا این الان ترس داشت؟! :| ستاره متعجب و ترسیده گفت صدای رعد و برق بود؟!! من با یه لحن خنثی گفتم: صدای آسمون قبل بارونه دیگه. گفت: اها..فکر کنم اینا برا شما عادیه! یهو هر دوتا زدیم زیر خنده. 

خوابگاه قدیمی

امروز رفتیم انقلاب. دوتایی مغازه ها رو گشتیم کتاب درسیا رو خریدم. بعدش پیاده رفتیم پارک لاله. چه قدر ذوق می کردم خیابونا رو میدیدم و خاطره های پارسال برام زنده می شد. غروب از لاله بلوار کشاورزو گرفتیم اومدیم تا میدون ولیعصر. اون رفت و من اومدم خوابگاه قدیمی. پیش دوستام.

چه قدر خوب بود که باز همه تو یه قابلمه شام خوردیم. درد دل کردیم. حرف زدیم. خندیدیم. چه قدر دلم براشون تنگ شده بود. دلم نمیاد برگردم کرج. من از این خوابگاه رفتم ولی دست خطم هنوز رو در دستشویی هست: " اگر دستتان توان بستن در دستشویی را ندارد لطفا وارد نشوید!" دست خط من هنوز رو در دستشویی هست و وسیله های متین هم هنوز توی انباری خوابگاه. متین دختر شمالی ارشدی که چند هفته پیش وقتی داشت میومد تهران تصادف کرد و مرد. اره به همین راحتی. همین مسخرگی. مرد. متین که همه به دوست پسر پولدارش حسودی شون می شد. اولش باورم نمی شد. ولی زندگی همین قدر بی ارزشه و ناپایدار.

جمعه

با هم اتاقی اردبیلی ام ناهار گوجه بادمجان پختیم و سیب زمینی سرخ کرده. من هم برنج درست کردم. کته. ابکشی بلد نیستم اما کته را مثل ابکشی زیبا درست میکنم. و خودم میدانم که از این نظر برعکس اکثر دختر ها هستم :)) ناهار را که پختیم ظرف و غذا را گرفتیم رفتیم توی حیاط خوابگاه روی چمن ها نشستیم خوردیم. نسیم ملایم می وزید و همه چیز لذت بخش بود. فقط وسط غذا یک سگ بزرررگ سیاه از چند متری مان خرامان خرامان گذشت و ما تا مرز سکته رفتیم. اما خب بعدش به غذا خوردنمان ادامه دادیم. اینجا سگ ولگرد به اندازه گربه فراوان است. خداوند به دادمان برسد. آمین.

تفریح جذاب

شاید باورتان نشود اما اگر تنها باشید و نه کتابی برای خواندن داشته باشید و نه فیلمی برای دیدن، آن وقت دستشویی رفتن هم برایتان جذاب میشود. می شود یکی از تفریحاتتان برای خروج از اتاق!

پ.ن: یکی از دلایلی که خوابگاه جدید را دوست دارم دستشویی هایش است. تمیز و زیباست. می پسندم.

اتاق خالی

فکر می کنم ناف من را با تنهایی توی خوابگاه بریده اند. آن از پارسال که اتاقمان شش نفره بود و باز با این حال وقت هایی بود که من یک هفته توی اتاق تنها میشدم. این هم از امسال که وقتی مسوول امور خوابگاهی بهم گفت اتاق دو نفره میخوای یا سه نفره یا پنج نفره؟ گفتم پنج نفره که چون بچه ها را نمی شناسم اتاق شلوغ باشد که مثلا اگر نشد با یکی کنار امد با دو تا ی دیگر کنار بیایم. اما کو چهار نفر دیگر؟؟ حالا اتاق شامل تخت من است و چهار تخت خالی! دیروز فقط یکی از هم اتاقی هایم امد. که آن هم امروز رفت و گفت اخر هفته بر میگردد و وسایلش را می اورد. فکر می کردم با ترم اولی ها هم اتاق بشوم. اما هم اتاقی ام ترم سه است. بهتر شد. هم سن و سال خودم است راحت ترم. تهرانی ست. دختر خوبی ست. توی این یک روز ازش بدی ندیدم. و خب نکات ریزی هم بود که نشان می داد هم اتاقی بودن را بلد است. مثلا وقتی میخواست بخوابد گفت برق اتاق را روشن بگذارم و به کارهایم برسم. گفت عذاب وجدان میگیرد اگر به خاطر او برق را خاموش کنم. که البته من خودم برق را خاموش کردم و گفتم نیازی ندارم. صبح هم وقتی میخواست در بالکن را باز کند باز اول از من پرسید که مشکلی ندارم؟ خلاصه که اولین هم اتاقی هم خداروشکر خوب است. طی صحبت هایی که با هم کردیم فهمیدم تا اخر ممکن است اصلا اتاق پر نشود. مثلا شاید یکی دو نفر دیگر بیایند. حالا پنج نفر هم نشدیم مهم نیست. تعداد کمتر، جای بیشتر. اما خب حداقل یک نفر دیگر بیاید. این که تهرانی ست اخر هفته ها می رود. تنها میشوم. انقدر تنهایی هم خوب نیست دیگر. اشتهایم کور شده. پارسال توی خوابگاه همیشه گرسنه بودیم. مثل گاو می خوردیم و سیر نمی شدیم. تو جمع غذا خوردن کیف دارد. حتی اگر نان خشک باشد. اما حالا که تنهایم نه حوصله غذا خوردن دارم و نه خیلی گرسنه ام میشود. دیشب اگر اشپزی کردم و برنج پختم بیشتر برای این بود که وقت بگذرد و سرگرم شوم وگرنه من که با یک نودل هم سیر می شدم. به هر حال خدا کند هم اتاقی های دیگرم هم خوب باشند. هم اتاقی های پارسالم هم هنوز از شهرشان نیامده اند تهران. بیایند خوابگاه یک اخر هفته می روم بهشان سر می زنم. دلم برایشان تنگ شده.

جارو برقی

یادتونه کوچیک بودیم همیشه موضوع یکی از انشا هامون این بود: اگر من رییس جمهور بودم...؟ خب من اون موقع واقعا نمیدونستم چی بنویسم. همیشه از این موضوع بدم میومد. اما حالا میدونم!

اگر من رییس جمهور بود ترتیبی می دادم تا همه ی خوابگاه های دانشجویی آسانسور داشته باشند و تعداد زیاااادی جارو برقی!

پ.ن: سه طبقه باید برم پایین بعد برم یه ساختمون دیگه کارت دانشجویی گرو بذارم بهم جارو برقی بدن. بعد کلی راه بیارمش تا ساختمون خودمون و سه طبقه بیارمش بالا و بعد کار دوباره ببرمش همون سرپرستی و کارتم رو بگیرم :| ظلمه به خدا. یعنی چی؟ الان دوبار تا سرپرستی رفتم و گفتن جارو برقی نیست. بردنش. من اگه بتونم این جارو رو گیر بیارم و اتاق رو تمییز کنم تا یه ماه دست به جارو نمیزنم! بچه های دیگه برن :/

بازگشت

بالاخره تموم شد. باید بارو بندیلمون و جمع کنیم و سه ماه بریم خونه هامون. علی رغم میل باطنی مون! قرار نبود فردا برم. یه سری کار اداری دارم که واسه اونا میخواستم بمونم و هفته بعد برم. اما امروز که خواب بودم یهو با صدای سرپرست خوابگاه بیدار شدم که میگفت خانم فلانی گفتن تا فردا همه باید خوابگاه رو تخلیه کنن! اونقدر به مغزم فشار اومده بود که همونطور دراز کشیده با چشای بسته داد زدم: خانم فلانی ... خورد! مگه میشه یهو وسایلمونو جمع کنیم و بریم؟!! بچه ها گرخیده بودن. خب کار دارم من اینجا. بیشعورن این مسوولا. درک نمیکنن که. حالا اینا به کنار.غروبی همه بچه ها رفتن و فقط من موندم که میخوام فردا برم. همه تختا خالیه. کمدا خالی. فقط منم و تختم و چمدون و وسایل ریخت و پاشم که هرچی جمع میکنم تمومی ندارن. از اونجایی که به دلایلی( حالا بعدا میگم) از ترم بعد دیگه تو این خوابگاه نیستم باید تمااام وسایلمو با خودم ببرم. از لباس و ظرف و ظروف گرفته تا تشک و پتو. کلیییی وسیله دارم و فردا باید همه شو دست تنها ببرم. اینکه چطور تو ترمینال حمل شون کنم رو نمی دونم. مامان زنگ زد که بذار به دایی بگم بیاد دنبالت گفتم: نههه خودم یه کاریش میکنم. داییم خیلی مهربونه اگه مامان زنگ میزد فوری میومد اما خب خودم راحت نیستم. معذبم. که اگه نبودم تو این نه ماه یه بار میرفتم خونه شون. که نرفتم. حالا من موندم و تنهایی و دلتنگی و اعصاب خوردی کارای اداری نیمه تموم و باری که نمیدونم چیکارش کنم و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه که باعث شده وقتی دال زنگ زد و یه خورده با هم حرف زدیم تا قطع کردم زدم زیر گریه. اشک نه ها. زار زااار. یه دل سیر گریه کردم. آخ که چه قدر خستم.

تفریحات

دراز کشیدم. پاهام از تخت اویزونه. زینب قلمو گرفته داره با ابرنگ رو پام نقاشی میکشه. خوشم میاد. قلمو رو که می کشه رو پام. حس باحالیه.

یکی زیر..یکی رو

دلم می خواد یه کاری انجام بدم که هم سرگرم شم و هم ذهنمو درگیر کنه در عین اینکه خودش به فکر کردن نیاز نداشته باشه. حوصلم حسابی پوکیده و ذهنمم حسابی درگیره یه موضوعیه که نمی خوام باشه. بعدازظهری یه ذره نقاشی کشیدم، چس مثقال کتاب خوندم و بقیه زمان رو سیخ نشستم روی تختم و زل زدم به در، دیوار و بچه ها که خواب بودن. الانم کنار ابرنگام دراز کشیدم و از تو حیاط صدای اندی میاد که میگه تولدت مبارک..تولدت مبارک. بچه ها تولد سوپرایزی داشتن. کاش کاموا داشتم می بافتم. بافتن مثل نقاشی و کتاب خوندن به ذهن آزاد نیاز نداره. میبافتم. یکی زیر. یکی رو. ذهنمو درگیر می کرد. خوب بود.

نامردیه

اینکه میرید شهرتون و یه کوه از ظرف های نشسته رو میذارین واسه اونی که تو خوابگاه میمونه اصلا صورت قشنگی نداره. زشته. نکنید این کارو. مخصوصا وقتی که اون فرد در طول هفته گذشته چندبار ظرف شسته و حالا نوبت شماست که ظرفا رو بشورید!

تهران چه خلوته..نمی شناسمش!

اومدم خوابگاه ، هیچکی نیست. ینی علاوه برا این که هیچ کس تو اتاق نیست تو طبقه هم کسی نیست. یک طبقه فقط منم. دو طبقه ی دیگه رو نمی دونم کسی هست یا نه. شاید چند نفری باشن ولی من که سر وصدایی نشنیدم. از وقتی اومدم خوابگاه فقط آقای تاسیساتی رو دیدم قراربود کل عید رو به جای سرپرستا تو خوابگاه باشه و خب هنوزم هست. برای بار هزارم بهم گفت از روی کلید اتاق تاکثیر کنین و من مثل همیشه تند تند سر تکون دادم و گفتم چشم چشم. ازش آدرس کلیدسازی رو پرسیدم و فقط اولشو فهمیدم چی گفت. بقیه شو فکر کنم خودشم نفهمید.گفتم حدودشو فهمیدم خوبه. بعد گلدون پتوس زیبام رو که روی میز سرپرستی بود برداشتم و گفتم این گلم ماله منه و ازش تشکر کردم. اخر تشکرم نگفتم بابت آب دادن به گل. نمیدونم فهمید دلیل تشکرم رو یا نه. حالا. به هرحال. خوابگاه یه سکوووتی داااره. باحاله. ولی خب خدایی یه خورده خوفم داره. ینی تنهایی فقط اونجایی که میرم تو لابی بعد این پرده پلاستیکی توی راه رو باد که می خوره حرکت می کنه و من هی فکر می کنم یکی داره میاد تو. ولی خب نمیاد. کسی نیست. پرده س فقط. ده بار تا حالا اینو به خودم گفتم که هربار صدا رو شنیدم مثل احمقا خیره نشم به در ورودی. آره خلاصه اینطوری شده. تهرانم چه خلوت شده. نه به اون قبل عید و بازاراش که تو پیاده رو باید نیم ساعت تو ترافیک وایمیستادیم تا بتونیم به خوابگاه برسیم نه به الانش. غرفه های زیرگذر چهارراه ولیعصر و چرا جمع کردن؟ امروز رفتم زیرگذر یه لحظه فکر کردم اشتباه اومدم. من عاشق دنیای رنگی تو زیرگذرم. این چه وضعشه؟ ای بابا.

 

پ.ن: دیشب خواهرجون تو یه ظرف کوچولوی قلبی برام شیرینی های کوچولوی خوشمزه ریخت و گفت اینو با خودت ببر. الان من یه ظرف قلبی پر از شرینی های خوشگل خوشمزه دارم که وقتی بهشون فکر می کنم روحم تازه میشه ^--^

به خانه برمی گردیم.

ساعت سه بعد از ظهر بلیط دارم. بر می گردم به شهر خودمان. برمی گردم به خانه. از هشت صبح دارم وسیله جمع می کنم و تمام نمی شود. قرار است خوابگاه را سم پاشی کنند و گفته اند که باید همه وسایلتان را جمع کنید. همه را! بعد من باید بنشینم وسایلی را که توی خوابگاه می ماند نایلون پیچ کنم. همه را بسته بندی کنم. رویشان هم اسم بزنم که اگر وسایل را از اتاق خارج کردند گم نشود. واقعا کار سختی ست. وسایل تمام شدنی نیستند. دو ساعت وقت گذاشتم چمدانم را که قرار است توی خوابگاه بماند، چیدم. به زور وسایل را تویش چپاندم و حالا یادم امده که قرصم را برنداشتم. دیشب می خواستم بردارم گم شده بود. حالا باید کل چمدان را خالی کنم تا پیدایش کنم. کوله و ساکی که قرار است با خودم ببرم دیگر بماند. هی وسیله ریختم توی ساک و پرش کردم و زیپش را به زور بستم و حالا نمی دانم کی دقیقا میخواهد بلندش کند؟! به غایت سنگین شده. اخرین باری که این ساک را پر کردم و از شمال می آوردم پسر یکی از معلم های دبیرستانم ساک را برایم تا یک جایی آوردم که من اسنپ بگیرم. حالا ماجرا دارد که او از کجا پیدایش شد. یعنی چون آشنای خیلی دورمان بود مامانم که پدرش را توی ترمینال دید گفت هوای من را داشته باشد که ساعت ده شب می رسم تهران. بعد فهمیدیم که پدر نمی رود تهران بلکه پسر می رود. بله..خلاصه اینطور شد. امروز یک پسرمعلم هم نیست که ساکمان را بلند کند. و من از همین حالا دارم به بی ارتی وحشتناکی که به ترمینال می رود فکر میکنم. مزخرف ترین بی ار تی است که سوار شده ام. باید نیم ساعت صبر کنی تا یک اتوبوس بیاید و وقتی هم که می اید همیشه شلوغ است. انقدر که باید صبر چندتا اوتوبوس بیاید تا شاید بتوانی تو یکی خودت را بچپانی. تا اخر مسیر هم فقط سوار می شوند مردم. اصلا خالی نمی شود انگار. به جز چندتا ایستگاه آخر. خلاصه خیلی وحشتناک است. فکر میکنم یک روز یکی از دستانم را توی همین بی ار تی از دست بدهم. مثلا دست چپم همین طور که کوله ام را محکم گرفته یکهو از شانه قطع می شود و می افتد کف بی ارتی. بعید نیست واقعا. خلاصه اینکه حالا من نشسته ام بین انبوهی از وسایل و به ظرف های نشسته نگاه می کنم و فکر می کنم که ناهار چه باید بخورم و بدون هندزفری چطور پنج ساعت راه را توی اتوبوس تاب بیاورم؟

 

سرخوشی های شبانه

برق اتاق خاموش. نور فلش گوشی کار رقص نور رو انجام میده. یکی وسط اتاق داره می رقصه. و بقیه از روی تخت هاشون همراهیش میکنن.

بی اعصاب و سرخوش و دیوونه

امروز من و کیمی دیوانه بازی رو به حد اعلای خودش رسوندیم. اون از بعد از ظهر که نشسته بودیم کوییز او کینگز بازی می کردیم یهو یکی تو بازی پیام داد سلام. زیادن این احمقایی که تو بازی هم میخوان دوست پیدا کنن. بعد ما هم گفتیم جوابشو بدیم یه ذره بخندیم. من نوشتم سلام. کیمی گفت: میخوایم بخندیما..همین؟! بعد نوشت خوشگلخ. می خواست بنویسه خوشگله که اشتباه شد. بعد طرف جواب داد خوشگلخ دیگه چیه؟ ما هم گفتم گمشو احمق...مزاحم نشو. الان مشخصه حالمون خوب نبود؟! یه دختره هم اسکل کردیم :| تو همون بازی. بهش پیام دادیم اونجا ساعت چنده؟ گفت کجا؟ گفتیم اینجا دیگه. گفت فکر کنم بالای صفحه گوشی تون ساعت باشه. گفتیم نه نیست. خواهش می کنم بگو. گفت منم ندارم. شرمنده عزیزم(!!!) گفتیم ساعت مچی چی؟ گفت ندارم گفتیم ساعت دیواری چی؟ گفت اونم ندارم. ببخشید. گفتیم: ساعت شنی چی؟ گفت عزیزم هیچ ساعتی ندارم. اگه داشتم میگفتم. اخرش گفتیم میخوای برات بخریم؟ و بازی به پایان رسید و رفت. ولی خیلی بچه مودبی بود! واقعا عجیب بود.

اونم از غروبی که گفتیم بریم بیرون یه قدمی بزنیم یه هوایی به کله مون بخوره بلکه دیوونگی از سرمون بپره. دو تا بی اعصاب رفتیم بیرون و از اول مسیر شروع کردیم به غر زدن. اولش که تو پیاده رو شلوغ یه زنه پشت سرمون هی غر میزد واه اصلا راه نمی دن بعد کیمی یه چشم غره رفت. بعدم یه جا داشتیم از خیابون رد میشدیم یه پیرمرده همین طوری داشت گاز میداد و میومد سمت ما. من یهو خیلی جدی نگاش کردم و گفت نیا! شاید باورتون نشه ولی ایستاد! :| و کیمی با بهت نگام کرد. رفتیم جلوتر یه دختر پسره جلومون بودن و خرامان خرامان راه می رفتن. منم بدم میاد تو پیاده رو یکی همش جلوم باشه. به کیمی گفتم از اینا جلو بزنیم؟ گفت چرا؟ گفتم اعصابم خورد میشه جلومونن! یهو چشاش شد قد نعلبکی و من در بی اعصاب ترین حالت ممکن داشتم بلند بلند می خندیدم و کیمی میگفت رحما الان اومدیم بیرون دیگه تو هنوز حالت خوب نیست؟! همین طوری به مسیرمون ادامه دادیم یه جا پیاده رو شلوغ شد یه پسره با سرعت داشت میومد یهو خورد به من سریع ایستاد بعد خندش گرفت گفت ببخشید..ببخشید. منم بدون اینکه نگاش کنم یهو کیمی رو نگاه کردم و با مسخرگی گفتم: ها ها هااا :/ کیمی همچنان متعجب نگام می کرد و میگفت رحما اعصاب نداریاا. و من همچنان در جوابش می خندیدم! بعد رفتیم یه جایی نشستیم. حالا نمی گم کجا بود. چون خوشم اومد از جاش. شاید از این به بعد تو تنهایی هام برم اونجا. خلاصه. یه چند تا عکسی گرفتیم و برگشتیم. بستنی هم خوردیم. حس می کنم صورتم داره شکل بستنی میشه دیگه. تو راه برگشت هم یه اتفاق جالب افتاد. داشتیم میومدیم که یهو یه پسره قیافش برام اشنا اومد. بعد گفتم عههه کیمی این پسره خیلی شبیه یه عکاسه که تو اینستا فالوش کردم!! دوباره گردن کج کردم و نگاش کردم. گفتم خیلی شبیهشه.خیلی. انگار خودش بود. وقتی رسیدیم خوابگاه دیدم عکاسه چندتا استوری گذاشته از همون خیابونا. حتی یکی از عکسا درست سر کوچه خوابگامون بود! جالب نبود؟ بود دیگه. اره خلاصه نمیدونم امروز چمه که حساابی خل شدم. شاید از ذوق غیبتیه که امروز استاد بزرگوار به خاطر چند دقیقه تاخیر واسم رد کرد! همین چند دقیقه پیش کیمی نگام کرد من زدم زیر خنده. گفت رحمااا تو امروز یه چیزیت هستاا..خوبی؟!! گفتم اوووم...غذایی که من امروز خوردم و تو نخوردی ماهی سلف بود. فکر کنم یه چی توش بود. گفت اها..اره. خیالم راحت شد.

این دستمال مال شماااست؟!

با کیمیا نشستیم تو خوابگاه. هر کدوم رو تخت خودمون. مشغول کار با گوشی. هر چند دقیقه یکی مون سرشو میاره بالا و یکی از سوال های عضو جدید رو با همون لحن مسخره خودش از هم می پرسیم و می زنیم زیر خنده. همین قدر بیکار. همین قدر تباه.

چرا؟!!

یکی از عضو های جدید اتاق مان یک عادتی دارد آن هم این است که سوال های چرت می پرسد. مدام سوال می پرسد و یکی از یکی چرت تر. سوال هایش در حد اینکه چرا وقتی تشنه هستی آب می خوری؟! مضحک هست! مثلا روزی صدبار از همه بچه های اتاق می پرسد فردا ساعت چند کلاس داری؟ بعد من گفتم نمیدونم. گفت ینی نمی دونی فردا چه ساعتی باید بری کلاس؟! یا هر بحثی که داریم می کنیم او یکهو سرش را از زیر پتو در می اورد و می گوید چرا؟!! جایزه مضحک ترین سوالش هم می رسد به امشب که از اتاق سرپرستی اهنگ گذاشتند و از بلندگو های خوابگاه پخش میشد. قبلا هم این کار را کرده بودند. بعد او یکهو سرش را اورد بالا و گفت چرا اهنگ گذاشتن؟! گفتم نمیدونم :| گفت ینی قبلش نگفتن چرا اهنگ میذارن؟!! گفتم: نه اعلام نکردن :| وقتی سوال می پرسد کیمی که روی تخت بالایی اش هست ادا درمیاورد و دو تا انگشتش را مثل تفنگ می کند و شلیک می کند به سرش و من که روی تخت روبه رو هستم از خنده می پوکم و به کیمی چشم غره می روم. و دلم می خواهد سرم را بکوبانم به دیوار. خلاصه که خیلی زیبا دهنمان را آسفالت کرده. بله.

وضعیت مزخرف

اینکه سه تا از هم اتاقی ها ترم قبل هم اتاق بودند، اینکه با دو تا از بچه های ارشد هم صمیمی هستند، اینکه جمع می شوند دور هم و موقع حرف زدن یکهو ولوم صدایشان می اید پایین و پچ پچ میکنند، اینکه گروه تلگرامی می زنند و وقتی کنار هم اند به هم پیام می دهند تا حرف شان خصوصی بماند، اینکه قرار است با هم کار هم انجام بدهند آن هم توی خوابگاه؛ حس خوبی بهم نمی دهد. طعم گس غربت می اید تو دهانم.

هم اتاقی های جدید

بعد از ظهر رسیدم خوابگاه، دوش گرفتم، یه ساندویچ کوچک خوردم و شروع کردم به کار تا حالا. احساس میکنم شانه چپم دارد قطع می شود. جا به جایی داشتم. از تخت آسی به تخت انسی. امدم تخت گوشه. کنار پنجره. طبقه بالای تخت قبلی ام. من همیشه گوشه را ترجیح می دادم. توی کافه، توی کتابخانه. دیوار کنار تختم پر از عکس و نقاشی و کاردستی شده. روی طاقچه کنار تختم هم یک گلدان زیبا قرار گرفته. از همان پتوس هایی که عشق من است. می توانم بگویم حالا زیبا ترین تخت خوابگاه از آن من است. بله با اعتماد به نفس این را می گویم چون چندین ساعت برایش وقت گذاشتم. اما چه فایده؟ وقتی دلت خوش نیست. همه ی هم اتاقی هایم رفته اند جز همانی که دو هفته یکبار می اید خوابگاه سک سک می کند و می رود خانه عمه اش. حالا من مانده ام و بچه های جدید. بچه هایی که سه تایشان ترم قبل هم اتاقی بودند و خب صمیمی ترند و من به شدت احساس غربت می کنم بین شان. امشب قرار است که وسایلشان را بیاورند. کاش یک امشب را تنها بودم. زمان بیشتری برای سوگواری نیاز دارم. دوست داشتم امشب را تنها باشم. شاید بچه های بدی نباشند. شاید دو روز بعد بیایم بگویم خیلی دوست شان دارم. اما خب من خدای غرغر های پیش از حادثه ام! ولی...به هرحال دلم گرفته. دلم برای هم اتاقی های قبلی ام تنگ شده. با وجود تخت زیبا و رنگی رنگی ام فضای خوابگاه برایم خفه کننده شده.

 

گرمای طاقت فرسای زمستانه

تخت طبقه بالا گرم است. تخت طبقه بالای اتاق بالای شوفاژ خانه گرم تر. من سرمایی ام اما از گرمای وسایل گرمایشی خوشم نمی اید، فضا که گرم باشد نفسم میگیرد، حالم بد می شود. ترجیح میدهم لباس گرم بپوشم. شوفاژ را تا ته بستم اما با لوله های آب گرمی که از کف و سقف و در و دیوار اتاق رد میشوند چه می شود کرد؟! منی که زمستان همیشه شلوار پشمی می پوشم دیشب با یک تیشرت آستین کوتاه و شلوارک داشتم از گرما میپختم. موقع خواب فقط یک پتوی مسافرتی کشیدم روی خودم اما نصفه شب با حس اینکه توی کوره آدم پزی هستم از خواب پریدم و سریعا رفتم پنجره اتاق را باز کردم. دختری که تختش کنار پنجره بود دارد می رود. تصمیم دارم بروم روی تخت او تا هروقت گرمم شد خیلی ظریف و بدون اینکه بچه ها بفهمند و بخواهند غر بزنند پنجره را باز کنم و نفسی تازه کنم. هاهاها..