موقع خواب به خاطر حال بد و لرز شدیدم از هماتاقیم خواهش کردم کولر رو روشن نکنه. نکرد. حالا بیدار شدم و میبینم هوا واقعا گرمه. اما من هنوز تحمل باد کولر رو ندارم. ازش ممنونم که به خاطر من تو گرما خوابید.
دوست دارم به هماتاقیم بگم:"نظرت چیه بری حموم؟"
باز هم فراموشی
غمگینم مثل دختری که دیشب با تموم خستگی و کوفتگیش ماکارونی درست کرده که امروز ناهار داشته باشه و امروز موقع گرم کردن غذا یادش میره و نصف ماکارونی میسوزه.
غمگینم مثل دختری که با وجود خستگی بعد از کلاس کلی وقت میذاره و میره خرید که یه شام خوب داشته باشه. ( و البته گه گیجه میگیره از قیمتها!) اما در نهایت نون رو تو یه میوه فروشی جا میذاره!
غمگینم و خسته و گرسنه :')
بعد از دو ساعت عر زدن مامان زنگ زده میگه تو اتاق تنهایی مشکلی نداری؟ میگم: "نههه، چه مشکلی؟ هستم دیگه."
نگفتم که در و دیوار دارن منو میخورن. نگفتم سکوت اتاق دیوونهم کرده. نگفتم صدای خنده بچهها از اتاقهای دیگه عصبیم میکنه. نگفتم که آینه گرفته بودم جلوی صورتم که بشم دوتا و تنها نباشم.
گفتم مشکلی نیست. مثل همیشه.
حضوری شد.
بعد از دو سال دانشگاه حضوری شده. بعد از یک سال از کتابفروشی استعفا دادم تا بیام دانشگاه.
دلتنگم و گیج. کاش زودتر چهارتا آشنا ببینم. کاش زودتر تو خوابگاه جاگیر شم. گفتن تا یکشنبه باید تو خوابگاه مهمان باشم تا مسوولش بیاد. اوف که چه قدر رو مخن!
ما رو از خونه مون بیرون کردن.
تو قطار کرج نشستم و دارم برمی گردم تهران. خیلی خیلی گرسنه و تشنه هستم. همین الان یه پسره داشت پیراشکی داغ و آب معدنی خنک می فروخت به منم اصرار کرد بخرم اما خب جرئت نکردم. دلم تنگ شده برای روزایی که همین پیراشکی دست فروش ها رو دولپُی می خوردم تو مترو.
دیشب تا صبح نخوابیدم. ینی الان خیلی وقته که نخوابیدم و واقعا گه گیجه گرفتم از خستگی و بی خوابی. امروز تنها چیزی که خیلی دلم می خواست این بود که می تونستم تا غروب رو تخت عزیزم تو خوابگاه بخوابم و خرس نرمم رو بغل کنم، غروب پاشم برم حموم و وقتی برگشتم ببینم بچه ها دارن تو اتاق چای می خورن. ولی خب فقط دقایقی وقت داشتم که زیر نظر مسوول خوابگاه وسایلم رو جمع کنم و تخم مرغ های توی یخچال رو بریزم دور. دانشگامون انقدر قشنگ شده بود. سرسبز. پر از گل. دلم نمیومد برگردم که. من واقعا نمی خواستم برگردم. من می خوام خوابگاه بمونم. این دیگه چه کوفتیه گرفتارش شدیم. امروز تا سرپرست خوابگاه خواست همرام بیاد بهش گفتم آب خوابگاه وصله؟ می خوام برم دستشویی. داشتم منفجر می شدم. دیگه اون دستشویی بین راهی که هزار تومن پول جیش ازمون می گرفت هم نمی تونیم بریم. شاید باورتون نشه اما دلم برای دستشویی صورتی های خوابگاه هم تنگ شده بود. بعد از اینکه حسااابی دستامو شستم رفتم آشپزخونه، شیر آب رو باز کردم و مثل قحطی زده ها آب خوردم. داشتم هلاک می شدم.
الان کجام؟ وردآورد. اره خلاصه. اینطوری شد. راستی، این چه مسخره بازیه دراوردن. متروی تندروی کرج رو گذاشتن سه به بعد. ینی تایم شلوغ. ناکسا خب ما هم آدمیم. یک ساااعت باید بشینیم تو این قطار مزخرف که هی ایستگاه به ایستگاه وایسته. البته خانومه می گفت دیروز اینطور نبوده. فکر کنم پا قدم من بوده. الانم دراز کشیدم رو صندلی های سه نفره چونکه گفتم نا ندارم دیگه آقاجون. کرونای خالص شدم. الان خوبه مترو،خنکه. داشتم می رفتم کرج داشتم زیر ماسک بالا میاوردم انقدر که هوا سنگین و گرفته بود. با دوتا دستکش دستامم عرق کرده بود. گفتم همین جا غش میکنم. البته نکردم. چه قدر با دستکش لاتکس تایپ کردن سخته. این تاچ لامصب خوب نمی گیره. دراز کشیدم و فروشنده ها میان بالای کله م، انگار تو اتاق عملم. آخ...رفتم خونه باید سرتا پا ضدعفونی بشم. راستی! شکلات صبحانه ی عزیزم رو نجات دادم. الان پیشمه. دوست مهربونم. خوراکی های دیگه هم دارم. سرمایه دار بودیم تو خوابگاه ها. اره خلاصه. رسیدیم چیتگر. من تا ارم سبز یه خورده چشامو ببندم استراحت کنم.
خراب نشید تا مامان برگرده پیشتون.
می دونید دارم به چی فکر می کنم؟ به ظرف شکلات صبحانه ی دو رنگ باز نشده ی توی یخچال. شکلات کاکائو ها و کیک و کلوچه هایی که توی سبد زیر تختم گذاشتم. آه...کافی میکس های عزیزم. دارم بهتون فکر می کنم. این که کی می تونم دوباره برگردم پیشتون؟ واقعا دلم براتون تنگ شده. حتی تو، کره ی بادوم زمینی جادویی که هرچی می خورم تموم نمی شی.
نوچ
همین الان وسط کتاب خوندن به یه نکته ی مهم رسیدم. اینکه کلمه ی "نوچ" یک کلمه ی فارسیه و مختص گویش استان ما نیست. همش تقصیر بچه های خوابگاس. باید دایره واژگان شون رو گسترش بدن. ینی چی؟ من هرچی می گم یه طوری مبهوت نگام می کنن که انگار تو عمرشون اون کلمه رو نشنیدن و به خاطر همین مسئله من فکر می کنم که اون کلمه مختص گویش ما است و اونا حق دارن که ندونن.
چندبار پیش اومده بود که وقتی شیشه مربا دستم بود میگفتم دستم نوچ شده و اونا با بهت نگام می کردن و من سریع می گفتم آها این کلمه رو شما ندارین، مال ماست. و بعد تبدیل می شدم به یه فرهنگ لغت گویا و با آرامش می گفتم: نوچ یعنی چسبناک. دستم چسبناااک شده.
پ.ن: کلمه ی نوچ رو همین الان توی کتابی که دستمه دیدم.
کیک پختن با اعمال شاقه
کیک پختم تو خوابگاه. اولین کیکی که بدون همزن برقی درست کردم. با چنگال! تازه الک هم نداشتیم برای آرد. با آبکش ریز الک کردیم! نمیدونم قراره چی بشه. فقط میدونم اگه خراب شه بچه ها به شیش قسمت مساوی تقسیمم میکنن :/ خب کار سختیه بدون الک و هم زن برقی! الان رو گازه. آیت الکرسی خوندم قابلمه ش رو فوت کردم :)) ایشالا که خوب شه. امیدوارم.
مثل یه شعله نیم سوز
نشستم تو سالن انتظار درمانگاه دانشگاه. یکی از پرسنل درمانگاه داره با هم اتاقیم که سرم وصله به دستش صحبت میکنه. دیشب قرص خورد. سرترالین و پروپرانول. نزدیک به ده تا. نه به قصد خودکشی. فقط برای اینکه بتونه بخوابه. نصفه شب صدام کرد که حالم بده منو ببر تا دستشویی. پریدم از جام. دیدم داره می لرزه. فکش می لرزید. صبح اوردمش درمانگاه. دیشب یه فیلم ایرانی دیدیم. دارکوب. غم انگیز بود. کلی گریه کردیم با فیلم. فیلم که تموم شد، همونطور تو اتاق تاریک نشسته بودیم هی پشت هم اهنگ غم انگیز پلی می کرد و ما هم عر میزدیم. اون نمی دونست ما چرا گریه می کنیم. ولی ما میدونستیم اون برای پسری که دوستش داشت ( یا داره!) و ترکش کرد داره گریه میکنه. مدت ها گذشته. یه افسردگی سخت رو پشت سر گذاشته. مشاوره هاش رو رفته. و حالا با انرژی داره برای کنکور ارشد می خونه. اما فیلم یه جرقه بود تا آتیش درونش دوباره شعله بگیره. دختر موجود عجیبیه. و رابطه اتفاقی عجیب تر. تا کی این آتیش نیمه سوخته تو وجودش می مونه؟
پنجشنبه های دلگیر خوابگاه
از بعد از ظهر یه چیزی رو دلم بود. گیج بودم. نمی دونستم چمه. از خواب که بیدار شدم ظرفای کثیف رو شستم. خشک کردم. توی کمد مرتب کردم. لواشکایی که از چهار راه ولیعصر خریده بودم رو تیکه تیکه کردم و تو نایلون پیچیدم. رفتم تو اینترنت یه خورده وقت گذروندم. غروب شد. رفتم سلف. تنهایی غذا خوردن از عذاب آور ترین کارهای ممکنه! از سلف که برگشتم بهش زنگ زدم. جواب نداد. به خونه زنگ زدم. مامان برداشت. یه خورده حرف زدیم. گفت قطع کن من زنگ بزنم شارژت تموم نشه. قطع کردم. یادش رفت دوباره زنگ بزنه. دراز کشیدم، کتاب خوندم. کتاب خوندم. کتاب خوندم. خسته شدم. چه قدر شبا طولانیه. نشستم یه خورده خاطره نوشتم. بازم شب تموم نمی شد. دوباره گوشی رو برداشتم. هی بی هدف چرخیدم تو نت. یهو حس کردم اون چیزی که از بعداز ظهر رو دلم بود داره میاد بالا. یه خورده گیر کرد تو گلوم. یهو پرید بیرون. هق زدم. اشکم سرازیر شد. گریه کردم. بلند بلند. سرمو فرو کردم تو بالشت و زار زدم. نمیدونم چی بود. افسردگی بعد از پریودی...افسردگی تنهایی های خوابگاه...افسردگی سکوت سرسام آور خوابگاه جدید... دلتنگی...ترس از آینده. همه چی جمع شده بود و یهو پریده بود بیرون. یک ساعت تمام گریه کردم. مثل بچه ی لجبازی که نمیشه ساکتش کرد. انقدر گریه کردم که شب بلند پاییزی هم تموم شد. الان سبک شدم. چشام می سوزه و می تونم بخوابم. شب به خیر.
دختر بارون
امشب نشسته بودیم با ستاره رو تخت من گردو می خوردیم حرف می زدیم و من تو همون حال پیام هم تایپ می کردم. اتاق ساکت بود و یهو آسمون صدا داد. از این صداهایی که تو فیلما همیشه قبل بارون پخش میکنن و بعد شرررر بارون می باره. البته تو فیلما اشتباه می کنن چون معمولا بعد این صدا یه خورده طول می کشه تا بارون بباره. خلاصه تا صدا اومد پشت بندش نصف خوابگاه جیغ کشیدن. من سرمو اوردم بالا پوکر به ستاره نگاه کردم گفتم: وااا این الان ترس داشت؟! :| ستاره متعجب و ترسیده گفت صدای رعد و برق بود؟!! من با یه لحن خنثی گفتم: صدای آسمون قبل بارونه دیگه. گفت: اها..فکر کنم اینا برا شما عادیه! یهو هر دوتا زدیم زیر خنده.
خوابگاه قدیمی
امروز رفتیم انقلاب. دوتایی مغازه ها رو گشتیم کتاب درسیا رو خریدم. بعدش پیاده رفتیم پارک لاله. چه قدر ذوق می کردم خیابونا رو میدیدم و خاطره های پارسال برام زنده می شد. غروب از لاله بلوار کشاورزو گرفتیم اومدیم تا میدون ولیعصر. اون رفت و من اومدم خوابگاه قدیمی. پیش دوستام.
چه قدر خوب بود که باز همه تو یه قابلمه شام خوردیم. درد دل کردیم. حرف زدیم. خندیدیم. چه قدر دلم براشون تنگ شده بود. دلم نمیاد برگردم کرج. من از این خوابگاه رفتم ولی دست خطم هنوز رو در دستشویی هست: " اگر دستتان توان بستن در دستشویی را ندارد لطفا وارد نشوید!" دست خط من هنوز رو در دستشویی هست و وسیله های متین هم هنوز توی انباری خوابگاه. متین دختر شمالی ارشدی که چند هفته پیش وقتی داشت میومد تهران تصادف کرد و مرد. اره به همین راحتی. همین مسخرگی. مرد. متین که همه به دوست پسر پولدارش حسودی شون می شد. اولش باورم نمی شد. ولی زندگی همین قدر بی ارزشه و ناپایدار.
جمعه
با هم اتاقی اردبیلی ام ناهار گوجه بادمجان پختیم و سیب زمینی سرخ کرده. من هم برنج درست کردم. کته. ابکشی بلد نیستم اما کته را مثل ابکشی زیبا درست میکنم. و خودم میدانم که از این نظر برعکس اکثر دختر ها هستم :)) ناهار را که پختیم ظرف و غذا را گرفتیم رفتیم توی حیاط خوابگاه روی چمن ها نشستیم خوردیم. نسیم ملایم می وزید و همه چیز لذت بخش بود. فقط وسط غذا یک سگ بزرررگ سیاه از چند متری مان خرامان خرامان گذشت و ما تا مرز سکته رفتیم. اما خب بعدش به غذا خوردنمان ادامه دادیم. اینجا سگ ولگرد به اندازه گربه فراوان است. خداوند به دادمان برسد. آمین.
تفریح جذاب
شاید باورتان نشود اما اگر تنها باشید و نه کتابی برای خواندن داشته باشید و نه فیلمی برای دیدن، آن وقت دستشویی رفتن هم برایتان جذاب میشود. می شود یکی از تفریحاتتان برای خروج از اتاق!
پ.ن: یکی از دلایلی که خوابگاه جدید را دوست دارم دستشویی هایش است. تمیز و زیباست. می پسندم.
اتاق خالی
فکر می کنم ناف من را با تنهایی توی خوابگاه بریده اند. آن از پارسال که اتاقمان شش نفره بود و باز با این حال وقت هایی بود که من یک هفته توی اتاق تنها میشدم. این هم از امسال که وقتی مسوول امور خوابگاهی بهم گفت اتاق دو نفره میخوای یا سه نفره یا پنج نفره؟ گفتم پنج نفره که چون بچه ها را نمی شناسم اتاق شلوغ باشد که مثلا اگر نشد با یکی کنار امد با دو تا ی دیگر کنار بیایم. اما کو چهار نفر دیگر؟؟ حالا اتاق شامل تخت من است و چهار تخت خالی! دیروز فقط یکی از هم اتاقی هایم امد. که آن هم امروز رفت و گفت اخر هفته بر میگردد و وسایلش را می اورد. فکر می کردم با ترم اولی ها هم اتاق بشوم. اما هم اتاقی ام ترم سه است. بهتر شد. هم سن و سال خودم است راحت ترم. تهرانی ست. دختر خوبی ست. توی این یک روز ازش بدی ندیدم. و خب نکات ریزی هم بود که نشان می داد هم اتاقی بودن را بلد است. مثلا وقتی میخواست بخوابد گفت برق اتاق را روشن بگذارم و به کارهایم برسم. گفت عذاب وجدان میگیرد اگر به خاطر او برق را خاموش کنم. که البته من خودم برق را خاموش کردم و گفتم نیازی ندارم. صبح هم وقتی میخواست در بالکن را باز کند باز اول از من پرسید که مشکلی ندارم؟ خلاصه که اولین هم اتاقی هم خداروشکر خوب است. طی صحبت هایی که با هم کردیم فهمیدم تا اخر ممکن است اصلا اتاق پر نشود. مثلا شاید یکی دو نفر دیگر بیایند. حالا پنج نفر هم نشدیم مهم نیست. تعداد کمتر، جای بیشتر. اما خب حداقل یک نفر دیگر بیاید. این که تهرانی ست اخر هفته ها می رود. تنها میشوم. انقدر تنهایی هم خوب نیست دیگر. اشتهایم کور شده. پارسال توی خوابگاه همیشه گرسنه بودیم. مثل گاو می خوردیم و سیر نمی شدیم. تو جمع غذا خوردن کیف دارد. حتی اگر نان خشک باشد. اما حالا که تنهایم نه حوصله غذا خوردن دارم و نه خیلی گرسنه ام میشود. دیشب اگر اشپزی کردم و برنج پختم بیشتر برای این بود که وقت بگذرد و سرگرم شوم وگرنه من که با یک نودل هم سیر می شدم. به هر حال خدا کند هم اتاقی های دیگرم هم خوب باشند. هم اتاقی های پارسالم هم هنوز از شهرشان نیامده اند تهران. بیایند خوابگاه یک اخر هفته می روم بهشان سر می زنم. دلم برایشان تنگ شده.
جارو برقی
یادتونه کوچیک بودیم همیشه موضوع یکی از انشا هامون این بود: اگر من رییس جمهور بودم...؟ خب من اون موقع واقعا نمیدونستم چی بنویسم. همیشه از این موضوع بدم میومد. اما حالا میدونم!
اگر من رییس جمهور بود ترتیبی می دادم تا همه ی خوابگاه های دانشجویی آسانسور داشته باشند و تعداد زیاااادی جارو برقی!
پ.ن: سه طبقه باید برم پایین بعد برم یه ساختمون دیگه کارت دانشجویی گرو بذارم بهم جارو برقی بدن. بعد کلی راه بیارمش تا ساختمون خودمون و سه طبقه بیارمش بالا و بعد کار دوباره ببرمش همون سرپرستی و کارتم رو بگیرم :| ظلمه به خدا. یعنی چی؟ الان دوبار تا سرپرستی رفتم و گفتن جارو برقی نیست. بردنش. من اگه بتونم این جارو رو گیر بیارم و اتاق رو تمییز کنم تا یه ماه دست به جارو نمیزنم! بچه های دیگه برن :/
بازگشت
بالاخره تموم شد. باید بارو بندیلمون و جمع کنیم و سه ماه بریم خونه هامون. علی رغم میل باطنی مون! قرار نبود فردا برم. یه سری کار اداری دارم که واسه اونا میخواستم بمونم و هفته بعد برم. اما امروز که خواب بودم یهو با صدای سرپرست خوابگاه بیدار شدم که میگفت خانم فلانی گفتن تا فردا همه باید خوابگاه رو تخلیه کنن! اونقدر به مغزم فشار اومده بود که همونطور دراز کشیده با چشای بسته داد زدم: خانم فلانی ... خورد! مگه میشه یهو وسایلمونو جمع کنیم و بریم؟!! بچه ها گرخیده بودن. خب کار دارم من اینجا. بیشعورن این مسوولا. درک نمیکنن که. حالا اینا به کنار.غروبی همه بچه ها رفتن و فقط من موندم که میخوام فردا برم. همه تختا خالیه. کمدا خالی. فقط منم و تختم و چمدون و وسایل ریخت و پاشم که هرچی جمع میکنم تمومی ندارن. از اونجایی که به دلایلی( حالا بعدا میگم) از ترم بعد دیگه تو این خوابگاه نیستم باید تمااام وسایلمو با خودم ببرم. از لباس و ظرف و ظروف گرفته تا تشک و پتو. کلیییی وسیله دارم و فردا باید همه شو دست تنها ببرم. اینکه چطور تو ترمینال حمل شون کنم رو نمی دونم. مامان زنگ زد که بذار به دایی بگم بیاد دنبالت گفتم: نههه خودم یه کاریش میکنم. داییم خیلی مهربونه اگه مامان زنگ میزد فوری میومد اما خب خودم راحت نیستم. معذبم. که اگه نبودم تو این نه ماه یه بار میرفتم خونه شون. که نرفتم. حالا من موندم و تنهایی و دلتنگی و اعصاب خوردی کارای اداری نیمه تموم و باری که نمیدونم چیکارش کنم و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه که باعث شده وقتی دال زنگ زد و یه خورده با هم حرف زدیم تا قطع کردم زدم زیر گریه. اشک نه ها. زار زااار. یه دل سیر گریه کردم. آخ که چه قدر خستم.
تفریحات
یکی زیر..یکی رو
نامردیه
تهران چه خلوته..نمی شناسمش!
پ.ن: دیشب خواهرجون تو یه ظرف کوچولوی قلبی برام شیرینی های کوچولوی خوشمزه ریخت و گفت اینو با خودت ببر. الان من یه ظرف قلبی پر از شرینی های خوشگل خوشمزه دارم که وقتی بهشون فکر می کنم روحم تازه میشه ^--^
به خانه برمی گردیم.
سرخوشی های شبانه
بی اعصاب و سرخوش و دیوونه
اونم از غروبی که گفتیم بریم بیرون یه قدمی بزنیم یه هوایی به کله مون بخوره بلکه دیوونگی از سرمون بپره. دو تا بی اعصاب رفتیم بیرون و از اول مسیر شروع کردیم به غر زدن. اولش که تو پیاده رو شلوغ یه زنه پشت سرمون هی غر میزد واه اصلا راه نمی دن بعد کیمی یه چشم غره رفت. بعدم یه جا داشتیم از خیابون رد میشدیم یه پیرمرده همین طوری داشت گاز میداد و میومد سمت ما. من یهو خیلی جدی نگاش کردم و گفت نیا! شاید باورتون نشه ولی ایستاد! :| و کیمی با بهت نگام کرد. رفتیم جلوتر یه دختر پسره جلومون بودن و خرامان خرامان راه می رفتن. منم بدم میاد تو پیاده رو یکی همش جلوم باشه. به کیمی گفتم از اینا جلو بزنیم؟ گفت چرا؟ گفتم اعصابم خورد میشه جلومونن! یهو چشاش شد قد نعلبکی و من در بی اعصاب ترین حالت ممکن داشتم بلند بلند می خندیدم و کیمی میگفت رحما الان اومدیم بیرون دیگه تو هنوز حالت خوب نیست؟! همین طوری به مسیرمون ادامه دادیم یه جا پیاده رو شلوغ شد یه پسره با سرعت داشت میومد یهو خورد به من سریع ایستاد بعد خندش گرفت گفت ببخشید..ببخشید. منم بدون اینکه نگاش کنم یهو کیمی رو نگاه کردم و با مسخرگی گفتم: ها ها هااا :/ کیمی همچنان متعجب نگام می کرد و میگفت رحما اعصاب نداریاا. و من همچنان در جوابش می خندیدم! بعد رفتیم یه جایی نشستیم. حالا نمی گم کجا بود. چون خوشم اومد از جاش. شاید از این به بعد تو تنهایی هام برم اونجا. خلاصه. یه چند تا عکسی گرفتیم و برگشتیم. بستنی هم خوردیم. حس می کنم صورتم داره شکل بستنی میشه دیگه. تو راه برگشت هم یه اتفاق جالب افتاد. داشتیم میومدیم که یهو یه پسره قیافش برام اشنا اومد. بعد گفتم عههه کیمی این پسره خیلی شبیه یه عکاسه که تو اینستا فالوش کردم!! دوباره گردن کج کردم و نگاش کردم. گفتم خیلی شبیهشه.خیلی. انگار خودش بود. وقتی رسیدیم خوابگاه دیدم عکاسه چندتا استوری گذاشته از همون خیابونا. حتی یکی از عکسا درست سر کوچه خوابگامون بود! جالب نبود؟ بود دیگه. اره خلاصه نمیدونم امروز چمه که حساابی خل شدم. شاید از ذوق غیبتیه که امروز استاد بزرگوار به خاطر چند دقیقه تاخیر واسم رد کرد! همین چند دقیقه پیش کیمی نگام کرد من زدم زیر خنده. گفت رحمااا تو امروز یه چیزیت هستاا..خوبی؟!! گفتم اوووم...غذایی که من امروز خوردم و تو نخوردی ماهی سلف بود. فکر کنم یه چی توش بود. گفت اها..اره. خیالم راحت شد.
این دستمال مال شماااست؟!
چرا؟!!
وضعیت مزخرف
هم اتاقی های جدید