یکی زیر..یکی رو
دلم می خواد یه کاری انجام بدم که هم سرگرم شم و هم ذهنمو درگیر کنه در عین اینکه خودش به فکر کردن نیاز نداشته باشه. حوصلم حسابی پوکیده و ذهنمم حسابی درگیره یه موضوعیه که نمی خوام باشه. بعدازظهری یه ذره نقاشی کشیدم، چس مثقال کتاب خوندم و بقیه زمان رو سیخ نشستم روی تختم و زل زدم به در، دیوار و بچه ها که خواب بودن. الانم کنار ابرنگام دراز کشیدم و از تو حیاط صدای اندی میاد که میگه تولدت مبارک..تولدت مبارک. بچه ها تولد سوپرایزی داشتن. کاش کاموا داشتم می بافتم. بافتن مثل نقاشی و کتاب خوندن به ذهن آزاد نیاز نداره. میبافتم. یکی زیر. یکی رو. ذهنمو درگیر می کرد. خوب بود.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۸ ساعت 19:45 توسط رحما (rohama)
|