خواهرم نقش پررنگی تو روزای قشنگ زندگیم داره.
میرینه توش!
خواهرم نقش پررنگی تو روزای قشنگ زندگیم داره.
میرینه توش!
گاهی اوقات میشم آدمی که دوست ندارم. رفتارهایی ازم سر می زنه که دوست ندارم. و یار میشه سپر بلای مشکلاتی که سهمی توشون نداره. یار میشه مرهم زخم هایی که خودش اونا رو به وجود نیاورده. ته قلبم آروم میشه از داشتنش اما همین مسئله خودش باعث عذاب وجدانم میشه. اینکه اون به خاطر مسائل من ناراحت و درگیر بشه.
من زخم میخورم از موضوعاتی که دخالتی در اون ها ندارم. فقط در اطرافم اتفاق میافتن و ترکش هاشون پرتاب می شه سمتم. و یار بیرون میکشه ترکشهایی رو که خودش نقشی در پرتاب اونها نداشته. اون پرستار فوقالعادهایه اما من خسته و خجالت زده ام از این روند.
دارم داستان های عاشقانهای که خوندم رو تو ذهنم مرور میکنم. چرا هیچ کدوم از شخصیت های عاشق داستانها به پای یار نمیرسن؟ حتی جمله های طلایی شون هم به پای حرفهای عمیق یار نمیرسه. ساعت سه و نیم شب یهو میرم چت های قدیمیمون رو میخونم. وقتی هنوز قبول نکرده بودم که وارد یه رابطهی عاطفی بشیم. چه قدر حالم بد بود و چه قدر بلد بود حالم رو بهتر کنه. چه قدر صبور بود. اون روزها یه دیوونهی افسردهی افسار گسیخته بودم. وجودم یخ زده بود. در قلبم رو باز کرد. یه کبریت زد.(شایدم فندک چون از کبریت متنفره) و بعد موند و با حوصله یه آتیش گرم درست کرد. موند و از شعلهش محافظت کرد. مثل شعلهی آتشکده ای چند هزار ساله. نذاشت خاموش بشه. نذاشت اونقدر بالا بره که بسوزونه. در حدی نگهش داشت که منو گرم کنه. یخ ها رو آب کنه و تاریکی قلبم رو روشن.
این چت ها رو نگه داشتم. هر چند وقت میرم میخونم که یادم نره چه روزهایی رو گذروندیم. که یادم نره این شعلهای که حالا من تو قلب اون روشن کردم چه قدر نیاز به مراقبت داره. که یادم نره چه قدر برام عزیز و ارزشمنده. که داستان مون از هر عاشقانهای عاشقانه تره.