یه توک پا میرم و میام.

فردا می خوام برم تهران‌. یا بهتره بگم کرج. انقدر خوش حالم. انقدر دلم تنگ شده. البته کلا همش تو راهم. یکی از آشناها داره میره تهران، همراهش می رم تا تهران بعد از اونجا خودم با مترو می رم کرج که کتابامو از خوابگاه بگیرم. و سریع باید برگردم تهران چون آشنامون تا ظهر بیشتر نمی مونه و می خواد برگرده شمال. خیلی وقته می خواستم برم خوابگاه کتابامو بگیرم اما با اتوبوس سفر کردن دیگه خیلی خطرناک بود. البته فردا هم متروی تهران_کرج خط قرمز ماجراست ولی خب چه میشه کرد. مجبورم. باید از ماسک و دستکش استفاده کنم و برم.

آخ...خیلی دلم تنگ شده. حیف که کل سفرو تو راه تهران_کرجم. وقت ندارم هیچ جا برم. اصلا شایدم زیر تختم تو خوابگاه قایم شدم و برنگشتم. دال میگه ممکنه شب که شد یهو برق همه اتاقا روشن شه و کلی دانشجو از تو اتاقا بریزن بیرون. بعد بگی عههه فلانی تو هم که اینجایی. همه فراری ها. واسه خودتون اونجا قلمرو تشکیل می دین.

بلوار تنهایی

دلم برای بلوار کشاورز تنگ شده. برای غروبایی که که از میدون ولیعصر بلوار و می گرفتم و می رفتم تا پارک لاله. دلم برای پارک لاله تنگ شده. دلم می خواد برم قدم بزنم. قدم بزنم. قدم بزنم. کلاه پالتومو بذارم سرم. دستامو فرو کنم تو جیبم. و قدم بزنم. تنهایی. تنهایی بستنی بخورم وسط زمستون. تنهایی یخ کنم.تنهایی بلرزم. زیپ پالتوم رو بکشم بالا. آب دماغم هم. بگم اشکال نداره. دستامو گره بزنم بهم. خودمو بغل کنم. هدفن بذارم تو گوشم. نامجو بخونه: ای ساربان..ای کاروان...لیلای من کجا می بری؟ به این فکر کنم که شاید یه روز یکی این شعرو برام بخونه. سرمو بندازم پایین. به کفشام نگاه کنم و باز شروع کنم به قدم زدن. قدم زدن و قدم زدن.

شادی های کوچک بین شهری

دیروز حوالی ظهر نشسته بودم کف قطار تهران_کرج. کوله ام توی بغلم بود.  پاهایم را به زور جمع کرده بودم و احساس می کردم خانمی که بالای سرم ایستاده هر آن ممکن است بیوفتد روی سرم. به سختی هدفنم را گذاشتم توی گوشم و اهنگی را پلی کردم. وسط صدای اهنگ و همهمه مسافران و دست فروش ها یکهو صدای تنبک و ویلوون بلند شد. چند لحظه زدند و بعد صدا قطع شد. یک خانمی از طبقه بالای قطار داد زد:" بزن..بزن...من برات پول جمع می کنم." پسرها شروع کردند به نواختن. قشنگ می زدند. اول همه بی حوصله بودند. زن شروع کرد به رقصیدن. نمی دیدمش. صدایش را می شنیدم و فقط دست هایی را می دیدم که هر چند لحظه می آمد و بالا یک روسری را توی هوا می چرخاند و می رفت پایین. از صدا و دست هایش می شد فهمید که مسن است. پسرها می زدند، زن می رقصید و زن های خسته و غمگین و بی حوصله کم کم لب هایشان به لبخند باز شد و شروع کردند به دست زدن. من؟ سرم داشت از درد می ترکید. اما هدفن را از توی گوشم دراوردم. و همانطور که کف قطار مچاله شده بودم، شروع کردم به دست زدن. وسط های مسیر موبایل یکی از پسرها زنگ خورد. گفت:" یه لحظه خانما" همه ساکت شدند. جواب داد. همسرش بود. گفت به افتخار خانمم یه دست بزنین. موبایل را گرفت سمت جمعیت و ما برای خانمش دست زدیم. خوش حال شد. خانمش هم لابد. تلفن را قطع کرد و دوباره شروع کردند به زدن. تا خود کرج زدند و زن رقصید و ما دست زدیم و خندیدیم. مسیر خسته کننده تهران_کرج کوتاه تر از همیشه شده بود. تهش با دو...سه تومن هایی که از کیف زن ها بیرون امد هیچ کسی فقیر نشد اما خرج یلدای پسر جور شد. دل هایمان هم برای لحظاتی شاد. پسرها ایستگاه کرج پیاده شدند و تا ایستگاه گلشهر باز قطار پر شد از زمزمه هایی درباره گرانی و بیکاری و بدبختی و سیاهی.

خوابگاه قدیمی

امروز رفتیم انقلاب. دوتایی مغازه ها رو گشتیم کتاب درسیا رو خریدم. بعدش پیاده رفتیم پارک لاله. چه قدر ذوق می کردم خیابونا رو میدیدم و خاطره های پارسال برام زنده می شد. غروب از لاله بلوار کشاورزو گرفتیم اومدیم تا میدون ولیعصر. اون رفت و من اومدم خوابگاه قدیمی. پیش دوستام.

چه قدر خوب بود که باز همه تو یه قابلمه شام خوردیم. درد دل کردیم. حرف زدیم. خندیدیم. چه قدر دلم براشون تنگ شده بود. دلم نمیاد برگردم کرج. من از این خوابگاه رفتم ولی دست خطم هنوز رو در دستشویی هست: " اگر دستتان توان بستن در دستشویی را ندارد لطفا وارد نشوید!" دست خط من هنوز رو در دستشویی هست و وسیله های متین هم هنوز توی انباری خوابگاه. متین دختر شمالی ارشدی که چند هفته پیش وقتی داشت میومد تهران تصادف کرد و مرد. اره به همین راحتی. همین مسخرگی. مرد. متین که همه به دوست پسر پولدارش حسودی شون می شد. اولش باورم نمی شد. ولی زندگی همین قدر بی ارزشه و ناپایدار.

آبتنی وسط آب های تهران!

بعد از چهار روز تو خوابگاه نشستن و خیره شده به در و دیوار اتاق و شمردن لکه های نداشته ی سقف و سر ریز شدن از حس مزخرف عصر جمعه ای وقتی دیدم بچه ها دارن چیتان پیتان میکنن که برن دور دور تصمیم گرفتم که منم تکونی به خودم بدم و از خوابگاه بزنم بیرون. دست کاکا کرمکی رو گرفتم و با هم رفتیم همونجا که خودتون بهتر از من می شناسید. کجا؟ بله بلوار کشاورز. راستی کاکاکرمکی هم اسم شخصیت رمانیه که این روزا می خونمش و خیلی هم ازش خوشم اومده. خب، داشتم می گفتم. اولش قرار نبود برم بلوار. قرار بود از بلوار پیاده برم پارک لاله. ولی وسطای راه گرما امونمو برید و گفتم حالا یه ذره رو یکی از همین نیمکتا استراحت کنم. استراحت کردن همانا و چند ساعت همونجا نشستن همان.

بلوار همیشه برای من یه چیز شگفت انگیز تو چنته داره و امروز رز های سفیدش بود که ردیییف یه خط صاف سفید رو تشکیل داده بودن و چه قدر خوشگل بودن. اره خلاصه همونجا نشستم و کتابمو باز کردم و شروع کردم به خوندن. اینکه وقتی تنها یه جا نشستم سرم تو کتابه و مجبور نیستم هی ادمای مختلف رو نگاه کنم باعث میشه کمتر تنهاییم به رخم کشیده بشه و از این نظر خیلی خوبه. جدا از بحث سرانه کتابخونی و این حرفا. این دفعه یه حرکت جدید زدم و اون این بود که برخلاف عادتم که همیشه گوشه نیمکت میشینم رفتم دقیقا وسط نیمکت نشستم که بگم اررره...من نمی خوام پیشم بشینین! این نیمکت دربست در اختیار منه! اما متاسفانه انقدر لاغرم که اینطوری از هرطرف یکی می تونست کنارم بشینه! اما من از موضعم پایین نیومدم و همونجا نشستم. نمیدونم چه قدر از نشستم گذشته بود که از بین بسیار رهگذری که امروز از جلوم رد شدن یه اقای حدودا چهل ساله_شاید یه خورده کمتر_ هم از جلوم داشت رد می شد که یهو ترمز زد و برگشت. گفت ببخشید خانم. سرمو بلند کردم گفت: میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ یه چیزی می خواستم بگم. قیافم ترکیبی از متفکر و بی حوصله شده بود. گفتم: نه..نمیشه. گفت: فقط چند لحظه..درباره کتابتون می خواستم حرف بزنم. یه سری اطلاعات می خواستم. اگه دختر باشید. و یکی از تفریحاتتون کتاب خوندن تو فضای باز باشه کم کم دستتون میاد که با همچین ادمایی چه طور برخورد کنین. بالاخره تو جامعه ی ما که عقده های جنسی فوران می کنه هر دختری بسته به نوع پوشش و رفتارش با انواعی از این بیماران جنسی در ارتباطه. حالا اونی که ارایشش غلیظ باشه شاید چارتا پسر تازه به بلوغ رسیده بهش تیکه بندازن، ما هم که ارایش نداریم  و یه گوشه میشینیم کتاب می خونیم از این فیلسوف نما های چس ادعا میان طرفمون و ادای فرهیختگی درمیارن. خیلی دلم میخواد یه بار به یکی شون بگم بابا این ادا ها دیگه از مد افتاده چارتا روش جدید یاد بگیرین! ولی خب ترجیح میدم در کوتاه ترین جواب دکشون کنم برن. وقتی گفت میخوام درباره کتابت حرف بزنم در صدم ثانیه از ذهنم رد شد اخه کتاب من که باز و رو پامه و تو حتی اسمشم ندیدی چه حرفی داری بزنی؟ هاا؟ بعد سریع قبل از اینکه بذارم حرفش تموم شه گفتم نه نه..اطلاعاتی ندارم. منظورم از اطلاعاتی ندارم این نبود که اطلاعاتی درباره ی کتابم ندارم، بلکه این بود که حرفی با تو ندارم و هرچه زودتر گورتو گم کن. که همین هم شد. رفت. نه ادامه ی مسیرش رو که دقیقا هم مسیری رو که اومده بود برگشت! باز سرمو فرو کردم تو کتاب قشنگم و محو روایت های کاکا شده بودم و داشتم کم کم با کاکا بزرگ می شدم که یه پیرمردی اومد کنارم نشست و گفت: البته با اجازه، خانم! اگه مزاحم نیستم. این هم از اون جمله های تکراریه. اتفاقا خاصه پیرمردها! سرم رو از توی کتاب در اوردم و بی حوصله نیم نگاهی بهش انداختم تا بفهمه اتفاقا خیلی هم مزاحمه! گفت: مزاحمم؟ جوابی ندادم و با یک نفس عمیق مشغل خوندن شدم که خودش گفت مثل اینکه مزاحمم. و رفت. نیایید بگیید که اون جای پدربزرگت بود و خواست کمی استراحت کنه که دهن خودم رو جر می دم. که اگه قصدش استراحت بود می نشست رو نیمکت کناریم که یک اقای تنها روش نشسته بود نه روی نیمکت من! دچار خودشیفتگی مفرط هم نیستم که بگم هرکی نگام کنه منظور داره. نه اونقدر ها جذابم که بگم همه جذبم می شن و نه اونقدرها زشتم که بگم طبق اون ضرب المثل قدیمی که می گن زشتا شانس دارن! من هم شانس دارم و همه دنبال من ان. نه من یه دخر معمولی ام و فقط می خوام بگم که یه دختر معمولی تو جامعه ما برای دو ساعت تو فضای ازاد نشستن انقدر دردسر داره.

بگذریم. امروز دو تا مورد عجیبم دیدم. بعدش فهمیدم یکیش خیلی هم عجیب نبود البته. اولی اینکه یه اقایی امروز داشت تو جوی بلوار کشاورز اب تنی می کرد! قشنگ ابتنی ها. یه طوری لخت شده بود انگار که تو دریاس. وسط شهر. تو بلوار. البته راستشو بخواین من خودم ندیدم چطور آبتنی کرد ولی یه لحظه که سرمو برگردوندم دیدم یکی لخت با یه شلوارک خیس نشسته لب جوی! واقعا هنگ کردم :| بعدشم سرمو چرخوندم دیدم یه پسره و دختره نشستن رو سقف ساختمون رو به رویی و پاهاشون رو آویزون کردن رو تابلو مجتمع و دارن شیر کاکاءو می خورن! تا مدت ها داشتم به این فکر می کردم که چطور رفتن اون بالا که بعد از دقایقی دو دو تا چارتا به این نتیجه رسیدم که اونجا یطورایی میشه حیاط ساختمون بالایی. حیاط که نه. ولی منظورم اینکه که اون بالا هم یه خیابونی بود انگار مثل همین پایین. یه چی تو مایه های خونه های ماسوله مثلا. چمیدونم درست. همینطوریا دیگه. ولی جالب بود. جای باحالی نشسته بودن. دلم خواست یه روز برم اونجا بشینم. اره..داشتم میگفتم. اون مرده هم انقدر آروم آروم لباسشو پوشید. حالا نه اینکه یه سره زل زدم بودم به اون. نه. من داشتم کتابمو می خوندم دو ساعت بعد یه لحظه سرمو اوردم بالا دیدم آقا داره تازه شلوارشو می پوشه! فکر کنم آبتنی بهش چسبیده بود!

باز چی؟ هیچی دیگه. چه قدر حرف زدم. خلاصه اینکه سرتونو درد نیارم امروز روز عجیبی بود. تو راه برگشت هم یه شیرکاکاءو واسه خودم خریدم خوشحال شم. نه از این شیرکاکاءو کوچولو ها که نی رو توش فرو نکرده تموم میشه. یه شیرکاکاءو بزرگ خریدم که هی بخورم و تموم نشه. الانم گذاشتم یخچال خنک شه. وجودش بهم آرامش میده اصن. شما هم شیر بخورین. مفیده. هرچند گرونم هست. ولی اول ماه اشکال نداره. اول ماه ادم پول داره. اول ماه شیر بخورین.

بعدازظهر یک جمعه آفتابی در پارک لاله

بعد ازظهر نشسته بودم تو خوابگاه و یکی از هم اتاقیا که صبح رسیده بود خواب بود. لباس پوشیدم ، آهنگ رو تو گوشم پلی کردم، یه کتاب گذاشتم تو کیفم و رفتم بیرون. دلم برای بلوار کشاورز تنگ شده بود. رفتم تو بلوار و همینطوری قدم زدم تا رسیدم به پارک لاله. چه قدر شلوغ بود پارک. تهرانی ها جمعه ها میرن پارک؟ بچه ها، دونده ها، دوچرخه سوار ها، جفت های دست تو دست، آدمای تنها، جمع های چند نفری جوون ها...همه اومده بودن پارک. یه سری خانواده ها هم پارچه انداخته بودن وسط چمن ها نشسته بودن. یاد بچگی هام افتادم. اون وقتایی که مامان شامی درست می کرد و با یکی از فامیلامون می رفتیم پارک. آخرین باری که پسر اون خانواده رو دیدم مثل خیلی از پسرای فامیل دهنش اندازه غار باز شده بود و میگفت تو رحمایی؟!! چه قدر تغییر کردی!! آخه من قد نخود بودم دستمو می گرفت میبرد شهربازی :)) توقع داشت بعد چند سال من همون نخود مونده باشم! نشستم رو یکی از صندلی های پارک یه خورده به بچه هایی که تند تند دوچرخه سواری می کردن و یکی شون داد میزد: صبر کنید! نگاه کردم. همیشه تو  جمع بچه ها یکی هست که از بقیه عقب افتاده و مدام داد میزنه: صبر کنید! بعد کتابم رو از تو کیفم در آوردم و یه اهنگ بی کلام پلی کردم و مشغول خوندن شدم. یه خورده که گذشت یه خانومی اومد کنارم نشست. می دونید من شبیه کسایی ام که میشه کنارشون نشست. چون هربار رو یه صندلی نشسته بودم یکی اومد کنار نشست! شاید به خاطر اینه که عادت دارم گوشه نیمکت می شینم و کلی کنارم جای خالی میمونه. منم مثل هربار دیگه سرمو بالا نیاوردم و همچنان به خوندن ادامه دادن. می دونید من تا حالا هیچ کدوم از کسایی رو که کنارم نشستن، درست و حسابی ندیدم. چون هیچ وقت سرمو نمیارم بالا تا نگاهشون کنم. کتاب جذبم کرد و من سخت مشغول خوندن بودم و خانم کناری هم سخت مشغول تخمه شکستن. انگار ته مونده آجیل شون بود. چون وسطاش بادوم هم می خورد. همه ی این ها رو از روی صداشون فهمیمدم. حتی از روی صدای تخمه فهمیدم که تخمه کدو عه! تخمه می شکوند و پوستش رو می ریخت تو باغچه پشت سر یا زیر پا! یه خورده که شد دیگه کمرم درد گرفته بود از نشستن زیاد و سرمای نیمکت فلزی اما دلیل اینکه پا شدم قطعا کمردرد نبود بلکه صدای رو مخ شکستن تخمه ها و بدتر از همه اون حرکت زشت ریختن پوست تخمه ها رو زمین بود که داشت با اعصابم بازی می کرد. بلند شدم دور حوض پارک قدم زدم. یه لحظه آفتاب تابید، مردم خندیدن یه پیرزن لاغر از روی نیمکتش بلند شد و توپ رو شوت کرد برای یه بچه ، پدر و مادر بچه ذوق کردن ، یه آقایی برای خانومش بلال خرید، یه زن و شوهر بدمینتون بازی می کردن و بچه شون نشسته بود و نگاه می کرد یه لحظه همه شاد به نظر اومدن و من انگار که تمام این صحنه ها مثل یه فیلم از جلو چشمام عبور کنن، دیدم و لبخند زدم. می خواستم دوباره بشینم که حس کردم برای ادامه دادن نیاز به انرژی دارم و رفتم یه بسته پفک خریدم تا بخورم. نشستم، کتاب رو گذاشتم رو پام، بسته پفک رو باز کردم، دوتا دونه گذاشتم تو دهنم که یه گربه نگام کرد. همون لحظه چند نفر داشتن از جلوم رد میشدن و من از لابه لای پاها به گربه اخم کردم و فکر کردم که میره اما دیدم با پررویی تمام از لای پاها به زور خودشو رد کرد و داره میاد سمتم. سریع وسایلمو جمع کردم و اومدم پاشم که کفشم خورد به شلوار پسری که داشت رد میشد. تو دهنم پفک بود نمی تونستم حرف بزنم سعی کردم با بادی لنگوییج ازش عذرخواهی کنم و سریعا مکان رو ترک کردم. پفک رو باز کردم و قدم زنان شروع کردم به خوردن و فهمیدم که تو پارک لاله نمیشه نشست و چیزی خورد! بعد از سه حمله ی گربه ای به این نتیجه رسیدم. داشتم قدم میزدم به سمت خروجی پارک و برا خودم پفک می خوردم و به این فکر می کردم که الان مثل این کلیپا که خواننده داره واسه خودش قدم میزنه تو خیابون و میخونه کم کم کلی آدم پشت سرش راه میوفتن؛ پشت سر من هم کم کم کلی گربه جمع میشه و همین طوری دنبالم راه میوفتن  بعد یهو یه جا می ایستیم و شروع می کنیم به رقص دسته جمعی و آهنگ که به اوجش رسید من بسته پفک رو پرت می کنم تو هوا و بارون پفک می ریزه رو سرگربه های خوشحال. ولی خب تا از پارک خارج شم  دیگه هیچ گربه ای بهم نزدیک هم نشد. من همچنان پفک می خوردم و تا نیمه های بلوار رفته بودم. بعد رو یکی از صندلی های بلوار نشستم. بسته پفک رو گذاشتم کنار. یه دستمال از تو کیفم دراوردم و سر انگشتای نارجیم رو پاک کردم و باز مشغول خوندن شدم. "عشق و چیزهای دیگر" از مستور. غروب که شد لرز که افتاد به جونم پاشدم و برگشتم. خداروشکر بلوار خلوت بود دیگه کسی کنارم ننشست.

تهران چه خلوته..نمی شناسمش!

اومدم خوابگاه ، هیچکی نیست. ینی علاوه برا این که هیچ کس تو اتاق نیست تو طبقه هم کسی نیست. یک طبقه فقط منم. دو طبقه ی دیگه رو نمی دونم کسی هست یا نه. شاید چند نفری باشن ولی من که سر وصدایی نشنیدم. از وقتی اومدم خوابگاه فقط آقای تاسیساتی رو دیدم قراربود کل عید رو به جای سرپرستا تو خوابگاه باشه و خب هنوزم هست. برای بار هزارم بهم گفت از روی کلید اتاق تاکثیر کنین و من مثل همیشه تند تند سر تکون دادم و گفتم چشم چشم. ازش آدرس کلیدسازی رو پرسیدم و فقط اولشو فهمیدم چی گفت. بقیه شو فکر کنم خودشم نفهمید.گفتم حدودشو فهمیدم خوبه. بعد گلدون پتوس زیبام رو که روی میز سرپرستی بود برداشتم و گفتم این گلم ماله منه و ازش تشکر کردم. اخر تشکرم نگفتم بابت آب دادن به گل. نمیدونم فهمید دلیل تشکرم رو یا نه. حالا. به هرحال. خوابگاه یه سکوووتی داااره. باحاله. ولی خب خدایی یه خورده خوفم داره. ینی تنهایی فقط اونجایی که میرم تو لابی بعد این پرده پلاستیکی توی راه رو باد که می خوره حرکت می کنه و من هی فکر می کنم یکی داره میاد تو. ولی خب نمیاد. کسی نیست. پرده س فقط. ده بار تا حالا اینو به خودم گفتم که هربار صدا رو شنیدم مثل احمقا خیره نشم به در ورودی. آره خلاصه اینطوری شده. تهرانم چه خلوت شده. نه به اون قبل عید و بازاراش که تو پیاده رو باید نیم ساعت تو ترافیک وایمیستادیم تا بتونیم به خوابگاه برسیم نه به الانش. غرفه های زیرگذر چهارراه ولیعصر و چرا جمع کردن؟ امروز رفتم زیرگذر یه لحظه فکر کردم اشتباه اومدم. من عاشق دنیای رنگی تو زیرگذرم. این چه وضعشه؟ ای بابا.

 

پ.ن: دیشب خواهرجون تو یه ظرف کوچولوی قلبی برام شیرینی های کوچولوی خوشمزه ریخت و گفت اینو با خودت ببر. الان من یه ظرف قلبی پر از شرینی های خوشگل خوشمزه دارم که وقتی بهشون فکر می کنم روحم تازه میشه ^--^

بلوار کشاورز

همین الان یادم آمد بلوار کشاورز را که از این ریسه های ریز رنگی رنگی کشیدند، توی شب ندیدم. خیلی دلم می خواست یکبار شب بروم و ببینم چه شکلی می شود. به نظر باید خیلی زیبا باشد. کاش تا بعد از عید خراب نشوند و من بیایم ببینمشان.

خودم

امروز موقع ناهار فهمیدم کلاس بعدازظهرمون کنسل شده بعد به خودم گفتم ینی الان برم خوابگاه بگیرم بخوابم روزم رو هدر بدم؟ گفتم من چرا مثل بچه های دیگه دانشکده که وقتی کلاس کنسل میشه میرن بیرون نرم دور بزنم؟ البته که کسی نبود باهاش برم مثل اونا که گروهی میرن ولی خودم که می تونستم برم! دست خودمو گرفتم اول بردمش انقلاب دو تا کتاب درسی می خواستم. از اونجایی که مغازه خوب رو می شناختم خیلی زود کارم تموم و شد و کتابا رو خریدم. گفتم حالا که انقدر زود کارم تموم شد پس پیاده بر می گردم. از انقلاب پیاده راه افتادم سمت بلوارکشاورز و از کنار دانشگاه تهران که رد می شدم یه آهی کشیدم و از میله هاش یه سرکی به حیاطش کشیدم بعد دست خودمو کشیدم و گفتم بیا دیگه بسه! از دانشگاه زیبای خودت لذت ببر! به بلوار که رسیدم دیگه خسته شده بودم. کوله داشتم، شونم درد گرفته بود. رفتم تو پارک لاله. دور حوضش یه خورده نشستم. یه پامو دراز کرده بودم رو صندلی و از روی بیکاری داشتم با گوشی داغونم از قیافه داغون ترم زرت و زرت عکس می گرفتم یه لحظه سرمو برگردونم دیدم یه سرباز تنها دور تر نشسته دستش رو زده زیر چونش و خیره شده به روبه رو. همون جایی که من نشسته بودم. البته شایدم نگاش به من نبود ولی خب منم خیلی ریز خودمو جمع و جور کردم  و یکی از کتابامو گرفتم دستم و شروع کردم به ورق زدن. یه نیم ساعتی نشستم زیر نور افتاب و گرم شدم و بعد که دیگه مخم داشت می ترکید انقدر که افتاب خورده بود به کله م پاشدم راه افتادم که برگردم. بعد تو راه برگشت که تو بلوار داشتم قدم می زدم یه لحظه حس کردم امروز دختر خوبی بودم. چراش رو نمیدونم ولی خب حسه دیگه. ینی به ذهنم رسید که باید برای خودم جایزه بخرم. اونم چی؟! آفرین...بستنی! به سر بلوار که رسیدم رفتم بستنی خریدم و دوباره برگشتم تو بلوار و نشستم خوردم و تموم که شد و لرزم که شروع شد، کلاه پالتومو انداختم سرمو برگشتم خوابگاه. میدونید خیلی هم بد نبود. تنهایی بیرون رفتنم عالمی دارد. البته اینکه وقتی یه جا نشستی کسی نیست دو تا کلمه باهاش حرف بزنی یه خورده مزخرفه ولی خب. خوبه. از خوابگاه نشستن خیلی بهتره.

آسی ، دوست دیوونه من!

آسی رفت. من و کیمیا هم تا راه آهن همراهش رفتیم. اون لحظه ای که اسنپ رسید دم خوابگاه خیلی صحنه غم انگیزی بود. بقیه بچه ها با دمپایی و شلوارای رنگ به رنگ اومده بودن تو کوچه و گریه می کردن. راننده با دهن باز فقط نگاه می کرد. حتی پیاده نشد کمک کنه چمدونو بذاریم تو صندوق. وقتی تو ماشین نشستیم هر کدوم مون تو سکوت خیره شدیم به پنجره. راننده هم یه پوشه از غمگین ترین اهنگاشو باز کرد و تا اخر مسیر ما گریه کردیم. یه جا هم کیمیا زد رو شونه آسی و گفت یه دستمال بده. بعد آسی از رو داشبورد یه دستمال برداشت و داد بهش. وضعیت اسف باری بود. نزدیک بود راننده یه جعبه خرما بگیره و بهمون تعارف کنه. تو راه آهن یه شکلی بودیم که همه نگامون می کردن. سه تا دختر با کلییی وسیله بودیم که از زور وسیله ها مثل پنگوءن راه می رفتیم. من چمدونو داشتم و کیف پتو. آسیه کوله و تشک و کیمیا هم یه ساک کتاب و یه پلاستیک حاوی تشت و آبکش و یه سری وسیله دیگه. اولش که رفتیم جا نبود رو صندلی ها. رفتیم سه تایی رو لبه پنجره نشستیم. اونجا کلی به عکسای کارت ملی هم خندیدیم. بعد صندلی ها خالی شد رفتیم نشستیم. آسی که نشسته بود چرت و پرت می گفتیم و می خندیدیم. اصلا مگه میشه آسی باشه و آدم نخنده؟ ولی وقتی آسی می رفت تا کاراشو برسه من و کیمی افسرده همو نگاه می کردیم و سر تکون می دادیم. آخرا هم تلویزیون داشت اخبار نشون می داد. خوابگاه متاهلی! بعد ما با دهن باز خیره شده بودیم. یهو گزارشگر رفت یه اتاقی که بچه هم داشتن. بعد چون صدای تلویزیون قطع بود ما خودمون شروع کردیم به ترجمه حرفاشون. کیمی جای دختره حرف میزد و من جای پسره. پسره خیلی خوش حال بود! راضی بود! تازه چند جا هم به جوونا سفارش کردم که ازدواج کنن و بچه دار شن. بچه های زیاد! اخبار تموم شده بود و من همچنان داشتم حرف میزدم جای پسره. اینقدر خندیدیم که نزدیک بود صندلی رو بندازیم :| چند دقیقه بعدش که اسم قطار کرمان اومد، قلبم اومد تو دهنم. دوباره سه تایی پاشدیم و به همون ترتیب وسایلو گرفتیم و دوییدیم سمت گیت. اونجا هرچی اصرار کردیم که ما هم تا دم قطار باهاش بریم اجازه ندادن. گفتیم بارش زیاده گفتن باربر بگیره. بعد گفتیم پول نقد نداره. دیرش شده. گفتن شما بدین مگه دوستش نیستین؟ گفتیم ما هم نداریم! البته دروغ هم نمی گفتیم. یک قرون هم پول نقد نداشتیم. یک جوری خواهش می کردم که نزدیک بود خود طرف پنج تومن بذاره کف دستم. آخرش گفت نه و تمام. هیچی دیگه آسی مجبور شد بره از عابربانک پول بگیره و بعد هم اومد این طرف گیت و همدیگه رو بغل کردیم و خداحافظی. وقتی محکم بغلش کرده بودم دلم نمی خواست ازش جدا شم. وقتی رفت اون سمت من و کیمی چسبیدیم به شیشه و شروع کردیم به عکس و فیلم گرفتن. یه جا دوربین من فلش زد نورش خورد تو چشم خانمی که بلیطا رو چک می کرد یهو برگشت ما رو دید با اشاره گفت شما اینجا چیکار میکنین؟! برین. ما هم بی توجه بهش دوباره مشغول ادا دراوردن واسه آسی شدیم. انقدر همونجا پشت شیشه ایستادیم تا رفت. تا گمش کردیم. تا دیگه نبود. تو راه برگشت تو بی ار تی که نشسته بودیم از چهار ولیعصر تا خوابگاه تمام راه برامون خاطره بود. بی ارتی دور میدون که ایستاد کیمی برگشت و بستنی فروشی رو نشون داد و نگام کرد. منم سینما قدس رو نشون دادم و گفتم اون روز که رفته بودیم سینما. و اینگونه با بغض و سردرد و چشمانی قرمز برگشتیم خوابگاه. زندگی همینه. هرکی باید بره دنبال سرنوشتش. هرکس مسیری داره. جدایی ها هم ادامه داره. هرچی بزرگ تر میشیم بیشتر میشه. باید تحمل کرد. باید خو کرد.

پاییز در ولیعصر

دو سوم پاییز رفت و من هنوز نارنجی ها را ندیدم. زرد و قرمز ها را هم.گفته بودند تهران است و پاییز و خیابان ولیعصرش. اگر بخواهم به استناد عکس های اینستاگرام بگویم باید بگویم که بله راست گفتند. اما اگر بخواهم از آنچه خودم دیدم بگویم ، خب من چیزی ندیدم! منکه کوچه پس کوچه های ولیعصر را متر نکردم ، همین حوالی میدان را گشته ام و چندتا از پارک ها را دیده ام. که هیچ کدامشان آنطور که باید نارنجی نبودند. شده ام مثل قحطی زده ها ، پنحشنبه که رفته بودیم پارک ساعی فقط دنبال چهارتا دانه برگ خشک می گشتم که زیر پایم خش خش کند. پیدا نکردم. این عکاس ها به کدام خیابان ها می روند که تا عکس شان را باز می کنی زردی عکس چشم هایت را میزند و برگ های خشک هجوم می آورند توی صورتت و صدای خش خش شان می پیچد توی گوشت؟

دلم می خواهد بروم خیابان گردی. کوچه گردی. پیاده. کاش اینجا هم شهر خودمان بود. کاش پیاده روی برای یک دختر تنها استرس نداشت. امشب به بچه ها گفتم یک روز خیابان ولیعصر را بگیریم همینطور پیاده برویم بالا. بی مقصد. فقط آسی پایه بود که او هم فعلا مجروح است. پنجشنبه توی پارک زمین خورد. سالم هم بود با هم کلاسی هایش می رفت بیرون. ما از هم کلاسی هم شانس نیاوردیم. حالا یک روزی برایتان می گویم که چه قدر باهاشان حال نمی کنم.

از آن ور هم دوست و آشنا توی شمال می روند جنگل و برایم عکس جنگل های رویایی پاییز را می فرستند و ما هیچ ما نگاه. ما آه..ما افسوس. من اگر تا آخر پاییز این کوچه های خوشگل را نبینم رحما نیستم. تا این سفره زرد و نارنجی روی زمین است من باید ببینمش. خداجان! سفره ات را جمع نکن تا من خودم را برسانم.

ماجرای یک سرقت _ دوشنبه . هفتم آبان ماه

یک روز از تولدم گذشته بود. هم اتاقی ها رفته بودند شهرشان و من تک و تنها توی اتاقم نشسته بودم. دوشنبه ها کلاس نداریم و با تعطیلی روز سه شنبه می شد دو روز تعطیلی پشت سر هم. دو روز تعطیلی و دو روز تنهایی توی خوابگاه! نشسته بودم و داشتم فکر می کردم که خودم تنهایی کجا می توانم بروم که یکهو یاد کتابی افتادم که مدت ها بود که می خواستم بخرم. گفتم خب حالا می توانم یک کتاب فروشی همین اطراف پیدا کنم و بروم آن کتاب را به عنوان کادو تولد از طرف خودم برای خودم بخرم! نیم ساعت تمام توی گوگل مپ ادرس همه کتاب فروشی های نزدیک را بالا و پایین کردم تا یک کتاب فروشی را انتخاب کردم که پیاده بیست دقیقه راه بود. کتاب فروشی لارستان. بعد از ظهر بود. نزدیک های غروب. گفتم جلدی می روم و جلدی برمی گردم.

از خوابگاه زدم بیرون و طبق نقشه راه افتادم به طرف کتاب فروشی. وارد خیابان لارستان که شدم احساس کردم مسیرش نسبت به مسیر های اصلی خلوت تر است. رفتم جلو تر دوباره مغازه ها را دیدم و خیالم راحت شد. کتاب فروشی را پیدا کردم اما کتابی را که من میخواستم تمام کرده بود! گفت همین نزدیکی ها یک کتاب فروشی دیگر هم هست و ادرسش را بهم گفت ، گفتم باشد و از کتاب فروشی امدم بیرون کمی این طرف و ان طرف خیابان را نگاه کردم و از رفتن منصرف شدم. راستش اصلا نفهمیده بودم کجا را می گفت. خیابان ها را اصلا نمی شناختم. کمی همانجا ایستادم. زورم می امد حالا که این همه راه آمده ام دست خالی برگردم. فکر کردم چه کتاب دیگری را دوست دارم. دوباره رفتم توی کتاب فروشی و گفتم:« کتاب «مثل خون در رگ های من» رو دارین؟» که داشت و خریدم. پرسید که به آن کتاب فروشی رفتم؟ که گفتم نه چون مسیرهای این خیابان را بلد نیستم. بعد گفت زنگ می زند ببیند آن کتاب فروشی کتاب را دارد اگر دارد مسیرش را بهم نشان می دهد تا بروم. زنگ زد. کتاب را داشت. تا سر خیابان همراهم امد و مسیر کتاب فروشی دیگر را بهم نشان داد. کتاب فروشی هوشیار.

کتاب فروشی هوشیار توی گوگل مپ ثبت نشده و من باز کمی در پیدا کردنش دچار مشکل شدم. اما یک مرضی دارم و آن هم این است که راهی را که امده ام نیمه کاره ول نمی کنم. باید تا تهش بروم. حالا که این همه راه امده بودم باید پیدایش می کردم. این درحالی بود که هوا تاریک شده بود و اصلا حس خوبی نداشتم. بالاخره کتاب فروشی را پیدا کردم و کتاب را خریدم. کتاب « همنوایی ارکستر شبانه چوب ها». از کتاب فروشی که بیرون امدم مسیر خوابگاه را روی گوگل مپ پیدا کردم و نقشه را گرفتم و خیلی سریع راه افتادم. توی راه با خودم فکر می کردم که به محض رسیدن به خوابگاه می ایم اینجا و برایتان پست می گذارم و می نویسم من دختر خوشبختی هستم. من امروز یکی از بهترین کادو های عمرم را دریافت کرده ام! تند تند راه می رفتم و بالای سرمم یک ابر خوشحال داشت برای خودش حرف می زد. به سر خیابان لارستان که رسیدم توی دلم گفتم اوه شت لارستان! به قسمت های خلوتش که رسیدم شروع کردم به ایت الکرسی خواندن و خلاصه با هزار بسم الله آن خیابان را رد کردم و توی دلم گفتم من دیگر شکر بخورم تنهایی پایم را اینجا بگذارم! بالاخره لارستان را رد کردم و رسیدم به خیابان حافظ_نبش وحدت. یک سه راه روبه رویم بود که یادم نمی امدم از کدام راهش آمده ام. به مپ عزیز رجوع کردم تا راهم را پیدا کنم اما مپ بازیش گرفته بود و همکاری نمی کرد، موقعیت من را دیر نشان می داد. انجا هم خلوت بود. میدانستم اگر حدودا 200 متر جلوتر بروم به خیابان شلوغ تری می رسم اما از کدام راه؟ مجبور شدم کمی از هر سه را راه بروم طی کنم تا مسیرم را پیدا کنم.

تازه مسیرم را پیدا کرده بودم و حواسم به شدت درگیر مپ بود که یک موتور از پشتم امد و گوشی ام را خیلی راحت از دستم قاپید!! انقدر راحت که حتی دستش هم به دستم نخورد. به سادگی آب خوردن! انقدر شوکه شده بودم که نمی دانستم باید چیکار کنم. اولش فقط به دست خالی ام نگاه کردم. اصلا باورم نمی شد. بعد طی یک عکس العمل طبیعی دو بار بلند جیغ کشیدم و دوییدم دنبال موتور. یکهو از آن طرف خیابان صدای دو پسر امد که گفتند: چی شد؟!! سرم را چرخاندم ، آنها هم موتورسوار بودند، داد زدم: گوشیییم..گوشیمو برد! بعد کنار دختر و پسری که ایستاده بودند کنار خیابان و با تعجب من را نگاه می کردند ، نشستم روی جدول کنار خیابان و زدم زیر گریه. داشتم دیوانه می شدم. مغزم از شوکی که بهم وارد شده بود داشت منفجر می شد. من..شب..تنها..توی خیابانی که حتی درست نمی دانستم اسمش چیست..از دست دادن تنها وسیله ارتباطی ام..دانشگاه..دانشجوی بدون اینترنت..از همه مهم تر ، نگرانی خانواده بعد از شنیدن این خبر! آن دختر و پسر نرفتند. ماندند کنارم و پسره هم سریعا زنگ زد به پلیس. بعد از چند دقیقه گریه کردن بلند شدم و ماجرا را برایشان تعریف کردم. بعدهم پلیس آمد و شرح واقعه را نوشت و یک برگه داد دستم و گفت برو کلانتری 105 سنایی. پلیس که رفت پسره گفت:« فهمیدی باید چیکار کنی؟» گفتم اره ولی من اصلا نمی دونم این کلانتریه کجاست و چجوری می تونم تا اونجا برم. الان هم فقط می خوام برم خوابگاه ، خوابگامون زیاد دور نیست ولی من مسیرش رو گم کردم.» که گفت:« به نظر من بهتره اول بری کلانتری. مسیر ما هم همون طرفه و می تونی همراه ما بیای.» مثل یک جوجه ی مادر مرده دنبالشان راه افتادم. در طول این یک ماه هیچ وقت انقدر احساس غربت نکرده بودم. نمی دانم هوا واقعا خیلی سرد بود یا من حالم خراب بود که انقدر لرز کرده بودم و مدام آستین گپی را که زیر مانتو پوشیده بودم می کشیدم پایین تا دستانم را که مثل دو تکه یخ شده بودند گرم کند. توی راه چند بار سعی کردند مسیر را بهم یاد بدهند اما من هربار گنگ نگاهشان می کردم و با گیجی می پرسیدم: ینی کدوم طرف؟ و انها هم می گفتند بیا مسیرمون یکیه با هم میریم. به پل کریم خان که رسیدیم دیگر مسیرمان جدا می شد و من هم می توانستم کلانتری را پیدا کنم پس از دو فرشته نجاتم که همراهی شان توی آن شب واقعا مایه آرامشم شده بود تشکر و خداحافظی کردم و رفتم سمت کلانتری. توی کلانتری فقط یک سرباز اطلاعاتی را که توی کاغذ توی دستم نوشته شده بود را توی کامپیوتر وارد کرد و گفت برو و پس فردا(بعداز روز تعطیل) بیا.

بعد از کلانتری یک تاکسی گرفتم و مستقیم آمدم خوابگاه. وقتی رسیدم خوابگاه هنوز هم توی شوک بودم. گیج و منگ آش یخ کرده ای که اشانتیون شام مان بود را خودم و دراز کشیدم روی تخت. توی خودم مچاله شدم و خیره شدم به روبه رو. دلم میخواست گریه کنم اما اشکم در نمی آمد. بعد از یک ساعت فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن بلند شدم کمی از برنج یخ کرده ام خوردم و بعد برق را خاموش کردم و باز افتادم روی تخت. مگر خوابم می برد؟ مطمئن بودم که اگر بخوابم هم کابوس میبینم. که دیدم. تا صبح انواع و اقسام کابوس های دزدی را دیدم و چندین بار از خواب پریدم و به این فکر کردم که اگر آن دختر و پسر نبودند ممکن بود خیلی اتفاقات بدتری برایم رخ بدهد. و تا صبح صدبار دعایشان کردم.

پ.ن1: وقتی برای بار دوم رفتم کلانتری بهم گفتند که برای تشکیل پرونده باید بروم دادگاه و دادگستری که خب من مسیر هیچ کدامشان را بلد نبودم و برادرم گفت که نمی خواهد شکایت کنی اصلا. اعلام مفقودی می کنیم و اگر گوشی پیدا شد بهمان خبر می دهند. گوشی ام خیلی گران قیمت نبود اما چیزی بود که کار من راه می انداخت و من هم به شدت بهش نیاز داشتم. دزدهای پست فطرت لعنتی!

پ.ن2: در حال حاضر در خانه خودمان هستم و با کامپیوتر عزیزم این پست را تایپ کردم. یک گوشی دست دوم هم دارم که از گوشی خودم بهتر است. یکی از فامیل ها بهم داده که خدایش خیر دهد!

برج میلاد_پل طبیعت_انفجار یک بغض خفته

امروز صبح از طرف دانشگاه رفتیم برج میلاد و پل طبیعت. وارد محوطه برج که شدیم من گفتم خیلی هم بلند نیستا. دوستم گفت چرا بابا..بلنده..خوب نگاه کن. یه بار دیگه سرمو بلند کردم، دیدم نه واقعا بلنده! بعد گفتم اااه عجب چیزیه! و خب طبیعتا به سرعت گوشی ها را از کیف درآورده و شروع به عکاسی کردیم. برج دو نوع بلیط داره که با ارزون تره فقط می تونیم بریم طبقه هفتم ینی ابتدای همون قسمت دایره ای شکل! و با بلیط گرون تر می شد رفت طبقات بالاتر ینی موزه و رستوران و اینا. خب دانشگاه برای ما همون بلیط نوع اول رو خریده بود. اما بازم جالب بود. همین که کل تهران زیر پات بود. همین که همه چیزو ریز میدیدی! جالب بود. خوشمان آمد. هواشم خوب بود اون بالا. یه بااادی می وزید. خیلی خوب بود. راستی از این اینه های چاق و لاغر کن هم داشت که اصلا عااالی بود. همه خیلی جدی می رفتن جلو اینه که ببینن چه خبره که یهو خودشونو میدیدن و میزدن زیر خنده. ینی خم و راست می شدن و می خندیدن.

بعد برج میلاد رفتیم پل طبیعت. مسیرش کلی پله داشت و مردیم تا بالا بریم. منم همیشه خدا کتونی پامه عدل همین امروز کتونی نپوشیده بودم. به بالای پل هم رسیدیم باز چیریک چیریک عکس برداری شروع شد. از این طبقه به اون طبقه می رفتیم و عکس می گرفتیم. چه قدر سرسبز بود. چه قدر قشنگ بود. بیخود نیست بهش میگن پل طبیعت! بعد از پل طبیعت رفتیم توی پارک طالقانی نشستیم تا از دانشگاه ناهارمونو بیارن. از آفتاب دم ظهر پناه برده بودیم به سایه درختای بید پارک و یه گوشه ای توی چمنا نشسته بودیم. خیلی خسته بودیم. به دوستم گفتم دلم می خواد دراز بکشم. نه فقط به خاطر خستگی ، همیشه دوست داشتم که زیر درختا دراز بکشم و از پایین به برگاشون نگاه کنم. دوستم گفت خب دراز بکش. انگار فقط به یه تأیید نیاز داشتم. سریع دراز کشیدم و خیره شدم به گیسوهای بلند بید که با باد تکون می خوردن و جنونشون رو به نمایش می ذاشتن. از بلندگوهای پارک آهنگ «از سرزمین های شرقی» پالت بند پخش میشد و صحنه رو رویایی تر می کرد. بعد از یه مدت نسبتا طولانی وقتی که هممون دیگه داشتیم از گرسنگی تلف می شدیم بالاخره ناهارو آوردن و تو یکی از آلاچیقای پارک خوردیم و برگشتیم. تو راه برگشت انقدر خسته بودیم که میدونستم اگه لحظه ای چشمام رو ببندم خوابم می بره. وقتی رسیدیم خوابگاه همه سریع افتادیم رو تخت مون و خوابیدیم.

غروب توی خواب و بیداری بودم که دیدم گوشیم داره ویبره می ره. تماس تصویری از طرف خواهرم. همون طوری با چشمای نیمه باز تماس رو وصل کردم و سریع دستمو بردم بالای تخت و عینکمو برداشتم. اول یه خورده صدای اهنگ میومد ،فکر کردم رفته جشنی چیزی. بعد که تصویرش واضح شد دیدم تو یه خونه س. گفتم کجایی؟؟ گفت سنگچال. این کلمه رو که گفت انگار یه سطل آب یخ ریخته بودن رو سرم. اعصابم حسابی بهم ریخت. دیروز گفته بود بیا خونه شاید آخر هفته بریم سنگچال ولی من قبول نکرده بودم و گفتم نمی تونم ، کلاس دارم. برنامه رو بذارین واسه دوهفته دیگه که من میام. من خودم از دیروز اعصابم داغونه، همه بچه های اتاقم این هفته می رن شهرشون جز من! اینو که شنیدم یهو بغضم ترکید. درست بعد یک ماه. دلم برای تک تک اون چهار نفری که میدونستم الان توی ویلای سنگچال هستن به شدت تنگ شده بود. برای شوخیامون، بازیامون. بعد از یک ماه درست و حسابی گریه کردم. اتاق تاریک بود و چهرم مشخص نبود. گوشی رو گذاشتم رو تخت و سرم رو فرو کردم تو بالشت. بعد صدای خواهرم اومد که رحما..کجایی؟! برای اینکه بچه ها بیدار نشن رفتم تو بالکن. اونجا هم تاریک بود ولی یهو انقدر صدای گریم اوج گرفت که خواهرم فهمید. گفت داری گریه می کنی؟ و من وسط هق هقم فقط تونستم بگم:« خیلی نامردین...خیلی نامردین... من تو این یک ماه گریه نکرده بودم!» خلاصه وضعیت بدی بود. به زور خودمو کنترل کردم که بیشتر از این گند نزنم به عیش شون ولی تا تماسو قطع کردم نشستم توی بالکن و زانوهامو بغل کردم و اشک ریختم که یهو آسیه داد زد: رحمااا..بیا تو  اتاق همه با هم گریه کنیم

بعد اون چندبار خواهرم تماس گرفت. با همه حرف زدم ، شوخی کردیم ، خندیدیم. حتی توی اتاقم خودمون دورهمی گرفتیم. ولی همه اینا چیزی از عمق فاجعه کم نکرد. از دلتنگی..از تنهایی..از حساس شدن آدم ها در غربت...از دلتنگی..دلتنگی و دلتنگی 

دوست کوچک من

به در کردن غروب جمعه از به در کردن روز سیزده هم مهم تر است. امروز نشسته بودیم توی اتاق و به ظرف های کثیف ناهار خیره شده بودیم که یکهو یکی از بچه های اتاق بغلی در زد و آمد توی اتاق و گفت: کمربند دارین ؟ کمر شلوارم برام گشاد شده. کمربند نداشتیم. گفتیم: کجا میرین حالا؟ که گفت می روند ازادی و میلاد را ببینند. ما پول نداشتیم برویم میلاد. اما توی خوابگاه هم نباید می ماندیم. سه نفر بودیم. لباس پوشیدیم. از خوابگاه زدیم بیرون و همین طور پیاده رو را گرفتیم و رفتیم تا چهار راه ولیعصر. به چهارراه که رسیدیم دو انتخاب داشتیم. اینکه با پولی که قرار بود امشب خرج کنیم برویم یک فست فودی و یک غذایی بخوریم که بشود شاممان یا اینکه برویم کافه و یک نوشیدنی بخوریم و از محیطش لذت ببریم. و خب ما دومی را انتخاب کردیم! مکان خوب را به شکم سیر ترجیح دادیم. رفتیم یکی از کافه هایی که قبلا با برادر رفته بودم. یک کافه ی دنج که از در و دیوارش گلدان های پوتوس اویزان است و آدم هایش چس کلاس نیستند! وقتی توی کافه بودیم سحر مدام غر می زد که دیر شد ، زودتر بریم، من کلی کار دارم. من و آسیه هم به روی خودمان نمی آوردیم و سریع بحث را عوض می کردیم. بعد هم من گفتم برگشتنی با بی آرتی می رویم که زود برسیم. اما توی مسیر برگشت هم وقتی سحر سرش توی موبایلش بود، خیلی زیرکانه ایستگاه بی آرتی را رد کردیم و پیاده برگشتیم تا خوابگاه! بین راه هم ایستادیم و چندتا پیکسل خریدیم. البته من یک گردنبند هم خریدم. یک گردنبند خیلی زیبا! :) به میدون ولیعصر که نزدیک شدیم صدای فلوت می آمد ، صدای شگفت انگیزی بود. اگر چشم هایت را می‌بستی حس می کردی تنها وسط یک جنگل سبز ایستاده ای. جلو تر که رفتیم دیدیم پسر جوانی ایستاده و می دمد توی فلوتش. من و آسیه مظلوم سحر را نگاه کردیم و سریع نشستیم روی یکی از صندلی های کنار خیابان و نیم ساعت با صدای فلوت غرق در رویا شدیم. این بخش آخر گردشمان از همه بیشتر چسبید. پر از حس خوب بود. فوق العاده بود.

عکس نوشت: ببینید چی خریده ام! حالا من یک گیاه دارم. یک موجود زنده که نفس می کشد  و همراه من زندگی می کند. گل من ، گل کوچک من توی خانه شیشه ای اش مرتب و منظم نشسته و همراه من می آید دانشگاه، خرید، خیابان گردی، کافه و هرجا که من بروم. دوست جدید کوچکم من را تنها نمی گذارد.

گفت و گو با گربه های چند نژاده!

تا برادر هست باید خیلی جا ها رو یاد بگیرم. امروز کوچه ها و خیابونای اطراف خوابگاه رو گشتیم. نون وایی و میوه فروشی و ساندویچی و یه سری مغازه های دیگه رو کشف کردم. یه خورده هم تو پارک سر کوچه خوابگاه نشستیم. این پارک پاتوق برادر و دوستاش بود. وقتی نشسته بودیم میگفت:«هعععی..کی فکرشو می کرد رحما کوچولو یه روزی همسایه پارک پاتوق بشه؟!» زندگیه دیگه. کی فکرشو میکنه؟

بعد رفتیم پارک لاله. خب باید بگم انصافا فوق العاده بود. همشو نگشتیم. ولی همون قدری که دیدم بسیااار زیبا بود. یاد جنگلهای شمال افتادم. خب حالا اینا به کنار. گربه هاش!! واای. فقط همین قدر و تصور کنید که من روی نیمکت نشستم،ساندویچ کالباس دستمه و دور و برم پر گربه که خودشونو لوس میکنن! کوفتم شد. دلم سوخت؟ نه بابا. از بس که باهاشون حرف زدم کوفتم شد! از اول تا آخر یا داشتم به یکی شون چشم غره می رفتم یا زیر لبی یه چیزی بارشون می کردم:/ یه چند کلمه ای هم با کلاغا حرف زدم.

از پارک پیاده رفتیم انقلاب یه کتاب درسی خریدم. چه قدررر شلوغ بود. سرگیجه گرفتم. سریع کتابو خریدم و بعد رفتیم یکی از کافه های تقریبا نزدیک میدون ولیعصر و یکی از اشناهامونو دیدیم. تو راه برگشت که پیاده داشتیم میومدیم تا خوابگاه اشنامون یه خورده نصیحتم کرد. دوتا خاطره هم از دست شویی های عمومی برام تعریف کرد که واسه خودش اتفاق افتاده بود، مو به تنم سیخ شد!

آره خلاصه اینطوری شد. فردا هم برای اولین بار تنهایی می خوام برم دانشگاه. باید یه بی ارتی و یه تاکسی بگیرم تا دانشگاه. فعلا سرویسم نداریم.

دیگه...هم اتاقیامم خوبن. امروز یه نفر دیگه هم بهمون اضافه شد. شیش نفرمون تکمیل شد. نوشهریه. ولی مامانش کرده. اینم بیشتر لهجه کردی داره. کلا تو اتاق مون اینطوریه که یه لحظه حرف می زنیم و انقدر می‌خندیم که اتاق میره رو هوا ، یه لحظه هم همه سرمون می‌ره تو گوشی و اتاق سکوت مطلق! امشب از سر بیکاری نشستیم اسم فامیل بازی کردیم. چه  قدر چرت و پرت نوشتیم و خندیدیم. غذا؟ گلابی پلو، وزغ سرخ شده:/

خب من دیگه بخوابم. ۷٫۳۰ صبح کلاس دارم.