یک روز از تولدم گذشته بود. هم اتاقی ها رفته بودند شهرشان و من تک و تنها توی اتاقم نشسته بودم. دوشنبه ها کلاس نداریم و با تعطیلی روز سه شنبه می شد دو روز تعطیلی پشت سر هم. دو روز تعطیلی و دو روز تنهایی توی خوابگاه! نشسته بودم و داشتم فکر می کردم که خودم تنهایی کجا می توانم بروم که یکهو یاد کتابی افتادم که مدت ها بود که می خواستم بخرم. گفتم خب حالا می توانم یک کتاب فروشی همین اطراف پیدا کنم و بروم آن کتاب را به عنوان کادو تولد از طرف خودم برای خودم بخرم! نیم ساعت تمام توی گوگل مپ ادرس همه کتاب فروشی های نزدیک را بالا و پایین کردم تا یک کتاب فروشی را انتخاب کردم که پیاده بیست دقیقه راه بود. کتاب فروشی لارستان. بعد از ظهر بود. نزدیک های غروب. گفتم جلدی می روم و جلدی برمی گردم.
از خوابگاه زدم بیرون و طبق نقشه راه افتادم به طرف کتاب فروشی. وارد خیابان لارستان که شدم احساس کردم مسیرش نسبت به مسیر های اصلی خلوت تر است. رفتم جلو تر دوباره مغازه ها را دیدم و خیالم راحت شد. کتاب فروشی را پیدا کردم اما کتابی را که من میخواستم تمام کرده بود! گفت همین نزدیکی ها یک کتاب فروشی دیگر هم هست و ادرسش را بهم گفت ، گفتم باشد و از کتاب فروشی امدم بیرون کمی این طرف و ان طرف خیابان را نگاه کردم و از رفتن منصرف شدم. راستش اصلا نفهمیده بودم کجا را می گفت. خیابان ها را اصلا نمی شناختم. کمی همانجا ایستادم. زورم می امد حالا که این همه راه آمده ام دست خالی برگردم. فکر کردم چه کتاب دیگری را دوست دارم. دوباره رفتم توی کتاب فروشی و گفتم:« کتاب «مثل خون در رگ های من» رو دارین؟» که داشت و خریدم. پرسید که به آن کتاب فروشی رفتم؟ که گفتم نه چون مسیرهای این خیابان را بلد نیستم. بعد گفت زنگ می زند ببیند آن کتاب فروشی کتاب را دارد اگر دارد مسیرش را بهم نشان می دهد تا بروم. زنگ زد. کتاب را داشت. تا سر خیابان همراهم امد و مسیر کتاب فروشی دیگر را بهم نشان داد. کتاب فروشی هوشیار.
کتاب فروشی هوشیار توی گوگل مپ ثبت نشده و من باز کمی در پیدا کردنش دچار مشکل شدم. اما یک مرضی دارم و آن هم این است که راهی را که امده ام نیمه کاره ول نمی کنم. باید تا تهش بروم. حالا که این همه راه امده بودم باید پیدایش می کردم. این درحالی بود که هوا تاریک شده بود و اصلا حس خوبی نداشتم. بالاخره کتاب فروشی را پیدا کردم و کتاب را خریدم. کتاب « همنوایی ارکستر شبانه چوب ها». از کتاب فروشی که بیرون امدم مسیر خوابگاه را روی گوگل مپ پیدا کردم و نقشه را گرفتم و خیلی سریع راه افتادم. توی راه با خودم فکر می کردم که به محض رسیدن به خوابگاه می ایم اینجا و برایتان پست می گذارم و می نویسم من دختر خوشبختی هستم. من امروز یکی از بهترین کادو های عمرم را دریافت کرده ام! تند تند راه می رفتم و بالای سرمم یک ابر خوشحال داشت برای خودش حرف می زد. به سر خیابان لارستان که رسیدم توی دلم گفتم اوه شت لارستان! به قسمت های خلوتش که رسیدم شروع کردم به ایت الکرسی خواندن و خلاصه با هزار بسم الله آن خیابان را رد کردم و توی دلم گفتم من دیگر شکر بخورم تنهایی پایم را اینجا بگذارم! بالاخره لارستان را رد کردم و رسیدم به خیابان حافظ_نبش وحدت. یک سه راه روبه رویم بود که یادم نمی امدم از کدام راهش آمده ام. به مپ عزیز رجوع کردم تا راهم را پیدا کنم اما مپ بازیش گرفته بود و همکاری نمی کرد، موقعیت من را دیر نشان می داد. انجا هم خلوت بود. میدانستم اگر حدودا 200 متر جلوتر بروم به خیابان شلوغ تری می رسم اما از کدام راه؟ مجبور شدم کمی از هر سه را راه بروم طی کنم تا مسیرم را پیدا کنم.
تازه مسیرم را پیدا کرده بودم و حواسم به شدت درگیر مپ بود که یک موتور از پشتم امد و گوشی ام را خیلی راحت از دستم قاپید!! انقدر راحت که حتی دستش هم به دستم نخورد. به سادگی آب خوردن! انقدر شوکه شده بودم که نمی دانستم باید چیکار کنم. اولش فقط به دست خالی ام نگاه کردم. اصلا باورم نمی شد. بعد طی یک عکس العمل طبیعی دو بار بلند جیغ کشیدم و دوییدم دنبال موتور. یکهو از آن طرف خیابان صدای دو پسر امد که گفتند: چی شد؟!! سرم را چرخاندم ، آنها هم موتورسوار بودند، داد زدم: گوشیییم..گوشیمو برد! بعد کنار دختر و پسری که ایستاده بودند کنار خیابان و با تعجب من را نگاه می کردند ، نشستم روی جدول کنار خیابان و زدم زیر گریه. داشتم دیوانه می شدم. مغزم از شوکی که بهم وارد شده بود داشت منفجر می شد. من..شب..تنها..توی خیابانی که حتی درست نمی دانستم اسمش چیست..از دست دادن تنها وسیله ارتباطی ام..دانشگاه..دانشجوی بدون اینترنت..از همه مهم تر ، نگرانی خانواده بعد از شنیدن این خبر! آن دختر و پسر نرفتند. ماندند کنارم و پسره هم سریعا زنگ زد به پلیس. بعد از چند دقیقه گریه کردن بلند شدم و ماجرا را برایشان تعریف کردم. بعدهم پلیس آمد و شرح واقعه را نوشت و یک برگه داد دستم و گفت برو کلانتری 105 سنایی. پلیس که رفت پسره گفت:« فهمیدی باید چیکار کنی؟» گفتم اره ولی من اصلا نمی دونم این کلانتریه کجاست و چجوری می تونم تا اونجا برم. الان هم فقط می خوام برم خوابگاه ، خوابگامون زیاد دور نیست ولی من مسیرش رو گم کردم.» که گفت:« به نظر من بهتره اول بری کلانتری. مسیر ما هم همون طرفه و می تونی همراه ما بیای.» مثل یک جوجه ی مادر مرده دنبالشان راه افتادم. در طول این یک ماه هیچ وقت انقدر احساس غربت نکرده بودم. نمی دانم هوا واقعا خیلی سرد بود یا من حالم خراب بود که انقدر لرز کرده بودم و مدام آستین گپی را که زیر مانتو پوشیده بودم می کشیدم پایین تا دستانم را که مثل دو تکه یخ شده بودند گرم کند. توی راه چند بار سعی کردند مسیر را بهم یاد بدهند اما من هربار گنگ نگاهشان می کردم و با گیجی می پرسیدم: ینی کدوم طرف؟ و انها هم می گفتند بیا مسیرمون یکیه با هم میریم. به پل کریم خان که رسیدیم دیگر مسیرمان جدا می شد و من هم می توانستم کلانتری را پیدا کنم پس از دو فرشته نجاتم که همراهی شان توی آن شب واقعا مایه آرامشم شده بود تشکر و خداحافظی کردم و رفتم سمت کلانتری. توی کلانتری فقط یک سرباز اطلاعاتی را که توی کاغذ توی دستم نوشته شده بود را توی کامپیوتر وارد کرد و گفت برو و پس فردا(بعداز روز تعطیل) بیا.
بعد از کلانتری یک تاکسی گرفتم و مستقیم آمدم خوابگاه. وقتی رسیدم خوابگاه هنوز هم توی شوک بودم. گیج و منگ آش یخ کرده ای که اشانتیون شام مان بود را خودم و دراز کشیدم روی تخت. توی خودم مچاله شدم و خیره شدم به روبه رو. دلم میخواست گریه کنم اما اشکم در نمی آمد. بعد از یک ساعت فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن بلند شدم کمی از برنج یخ کرده ام خوردم و بعد برق را خاموش کردم و باز افتادم روی تخت. مگر خوابم می برد؟ مطمئن بودم که اگر بخوابم هم کابوس میبینم. که دیدم. تا صبح انواع و اقسام کابوس های دزدی را دیدم و چندین بار از خواب پریدم و به این فکر کردم که اگر آن دختر و پسر نبودند ممکن بود خیلی اتفاقات بدتری برایم رخ بدهد. و تا صبح صدبار دعایشان کردم.
پ.ن1: وقتی برای بار دوم رفتم کلانتری بهم گفتند که برای تشکیل پرونده باید بروم دادگاه و دادگستری که خب من مسیر هیچ کدامشان را بلد نبودم و برادرم گفت که نمی خواهد شکایت کنی اصلا. اعلام مفقودی می کنیم و اگر گوشی پیدا شد بهمان خبر می دهند. گوشی ام خیلی گران قیمت نبود اما چیزی بود که کار من راه می انداخت و من هم به شدت بهش نیاز داشتم. دزدهای پست فطرت لعنتی!
پ.ن2: در حال حاضر در خانه خودمان هستم و با کامپیوتر عزیزم این پست را تایپ کردم. یک گوشی دست دوم هم دارم که از گوشی خودم بهتر است. یکی از فامیل ها بهم داده که خدایش خیر دهد!