امروز رفتیم انقلاب. دوتایی مغازه ها رو گشتیم کتاب درسیا رو خریدم. بعدش پیاده رفتیم پارک لاله. چه قدر ذوق می کردم خیابونا رو میدیدم و خاطره های پارسال برام زنده می شد. غروب از لاله بلوار کشاورزو گرفتیم اومدیم تا میدون ولیعصر. اون رفت و من اومدم خوابگاه قدیمی. پیش دوستام.

چه قدر خوب بود که باز همه تو یه قابلمه شام خوردیم. درد دل کردیم. حرف زدیم. خندیدیم. چه قدر دلم براشون تنگ شده بود. دلم نمیاد برگردم کرج. من از این خوابگاه رفتم ولی دست خطم هنوز رو در دستشویی هست: " اگر دستتان توان بستن در دستشویی را ندارد لطفا وارد نشوید!" دست خط من هنوز رو در دستشویی هست و وسیله های متین هم هنوز توی انباری خوابگاه. متین دختر شمالی ارشدی که چند هفته پیش وقتی داشت میومد تهران تصادف کرد و مرد. اره به همین راحتی. همین مسخرگی. مرد. متین که همه به دوست پسر پولدارش حسودی شون می شد. اولش باورم نمی شد. ولی زندگی همین قدر بی ارزشه و ناپایدار.