گریه

هرشب

جهت تخلیه بار روانی منفی

کاش انقدر درباره هیچ و پوچ رویاپردازی نمی‌ کردم. کاش.کاش.کاش.

صد در صد نباشه، نود درصد علائم افسردگی رو دارم. تو تاریکی نمی‌شینم و با آهنگای چس ناله سیگار و گل نمی‌کشم اما تمام این علائم رو دارم: بی‌خوابی و بدخوابی، کابوس های شبانه، بهم خوردن عادات غذایی. تو ده روز دو کیلو کم کردم. منی که خوش غذا بودم و اکثر غذاها رو می‌خوردم حالا خیلی از غذاها رو اصلا نمی‌تونم بخورم و کلا نسبت به بقیه غذاها هم بی‌میل شدم. گوارشم بهم ریخته و معده درد گرفتم. همه چیز برام مسخره ست و انگار هیچ چیز نمی‌تونه واقعا خوش حالم کنه. حتی آهنگ ها هم حالم رو خوب نمی‌کنن. آهنگ ها هم برام مثل غذاها شدن. مدام رد می‌کنم و نمی‌تونم یکی رو انتخاب کنم انگار هیچ کدوم با حسم سازگاری ندارن. آره افسردگی اینطوریه که هر روز حموم می‌رم، لباسام رو اتو می‌کنم، مرتب و منظم می‌رم سرکار. اونجا هم با همکارا می‌گم و می‌خندم و کارام رو به بهترین نحو انجام می‌دم و با کلی مشتری هم سر و کله می‌زنم در ظاهر همه‌چی خوب و خوشه. اما از درون؟ واقعا دارم تهی می‌شم. درد هایی هستن که بی‌دلیل حمله می‌‌کنن به جسمم. یه روز شونه ام درد می‌گیره. یه روز زانوم. مقطعی میان و میرن. مشکلاتی هست تو خونه و مشکلاتی هست تو محل کار. دیگه نمیدونم از خونه به محل کار فرار کنم یا از محل کار به خونه. فقط میام و می‌رم و روزها رو می‌گذرونم و سکوت می‌کنم. اطرافیانم واقعا نمی‌فهمن حالم خوب نیست یا نمی‌خوان بفهمن یا می‌فهمن و کاری از دست‌شون برنمیاد؟ اوه همه چیز دست خودمه؟ خودم باید خودم رو نجات بدم! چی دست منه وقتی فشار از هر طرف داره دهنمو سرویس می‌کنه؟ خسته‌م. واقعا خسته‌م. چه‌قدر به یه سفر نیاز دارم. سفر. سفر. سفر. خیلی خیلی خیلی بهش نیاز دارم. 

شاید باورتون نشه اما برای تو هال موندن هم هرشب باید یه بحثی داشته‌باشم چون مامان می‌خواد تو هال بخوابه! میگم خب اتاق به این بزرگی داری برو تو اتاق خودت بخواب. میگه من تو هال راحت ترم. الان آخرشبه بخواب دیگه. چرا من باید حتما ساعت دوازده بخوابم؟ می‌گم می‌خوام کتاب بخونم نیاز دارم برق روشن باشه بعد اگه یه لحظه گوشی دستم بگیرم میگه می خوای با گوشیت کار کنی خب برق رو خاموش کن و من اون لحظه باید احساس گناه کنم از اینکه چرا دارم با گوشی کار می‌کنم و برق روشنه. چرا فرض رو بر این نمی‌ذارن شاید من بخوابم یه ساعت فقط یه ساعت تو بیست و چهار ساعت کوفتی تنها باشم! اصلا شاید بخوام با تلفن حرف بزنم. چرا نمی‌فهمن یه آدم در آستانه ۲۲ سالگی نیاز به حریم شخصی داره؟

آااااخ که چه‌قدر سر این موضوع مسخره و تکراری و تکراری و تکراری دارم دیوونه می‌شم و برنامه های زندگیم به فاک می‌ره.

آااقا..خانووم من امشب فیلم دفاع پسرعموم رو دیدم اشک در چشمانم حلقه بست. چند روز پیش هم شنیدم تو یه دانشگاهی استاد شده. کلی قربون صدقه ش رفتم:))) انگار دو روز پیش بود داشتیم تو کوچه وسطی بازی می‌کردیم. کی انقدر بزرگ شد این بچه؟ کی انقدر بزرگ شدیم؟

دارم سه‌تار تمرین می‌کنم. با اینکه امروز عصر کار بودم و فردا و شیفت صبحم. با اینکه خوابم میاد. اما بازم شین رفته بیرون و نمی‌تونم این موقعیت رو از دست بدم. اگه همه نت هایی که تا حالا یاد گرفتم رو دوباره تمرین کنم و یادم بیاد شاید از مهر باز کلاس رو شروع کنم. نباید این حس خوب رو از خودم دریغ کنم. بهش نیاز دارم.

امشب بعد از مدت‌ها سه‌تار زدم. فکر می‌کردم همه چی یادم رفته باشه اما انگار ریتم‌ها می‌مونن جایی پس ذهن. شین خونه نیست. به زودی برمی‌گرده قطعا. شاید فردا، شاید پس‌فردا. و من؟ باز باید برگردم وسط هیاهوی هال. به کنج امنی که ندارم.

تو دلم رخت می‌شورن. رختِ چرک. 

کتاب‌فروش

امروز جلوی یکی از قفسه‌ها روی زمین نشسته بودم و دورم پر کتاب بود و داشتم کتاب‌ها رو خاک‌گیری می‌کردم و تو قفسه می‌چیدم. کتاب‌ها زیاد بود و جا کم. کلافه شده‌بودم. یه مشتری اومد تو بخش. گفت خوش‌ به حال تون که همچین جایی کار می‌کنید‌. راستش زیاد این جمله رو می‌شنوم. بعدش نشستم فکر کردم که چه‌قدر یه روزایی آرزوم بود کتاب‌فروش بشم. خب الان کتاب‌فروشم. دیگه حرفم چیه؟

اون دوستم بود که بعد مدت ها بهم پیام داده بود. امروز اومد فروشگاه. فهمیدم کات کرده:) قشنگ با پسره دوست شد منو گذاشت کنار، کات کرد دوباره برگشت. مهم اینه که من دیگه برنمی‌گردم:))

غذای محبوبم

امروز ناهار یه غوره بادمجونی معرکه‌ای درست کردم که فقط یه شمالی می‌تونه اینطوری درست کنه:)))

مرا می‌بخشید ایرانی‌ها گنده‌گوز اند و دورو. نگاه کنید به پرچمتان و آن نقش شیر و خورشیدش‌! این گنده‌گوزی نیست؟ این‌ها هم اگر حذفش کرده‌اند از فروتنی نیست. چون دارید می‌بینید، ادعای نجات بشریت را دارند. بعلاوه، خودتان مقایسه کنید لباس ملاها را با لباس کشیشیان، یا لباس خاخام‌ها و موبدان. آن هاله‌ی دور سر قدیسین را اینها به شکل عمامه درآورده‌اند تا به خود هیئتی قدسی بدهند.

+ چاه بابل / رضا قاسمی

بدبختی که می‌آید، به سلسله می‌آید.

+ چاه بابل / رضا قاسمی

وقتی چیزی دیگر به ما  تعلق ندارد بی‌مقدارش می‌کنیم تا کمبودش را بهتر تحمل کنیم؟ یا حکایت، همان حکایت عطار است که مرد وقتی دیگر عاشق نبود دریافت چشم معشوقه‌اش لوچ است؟

+ چاه بابل / رضا قاسمی

گمان نمی‌ کنم اگر کسی توی چاه افتاده باشد لازم باشد دلسردش کنند.

+چاه بابل / رضا قاسمی

پشم بزغاله

تو فروشگاه برای بچه‌های مردم کتاب می‌خونم و تو خونه برای پسرچه.

 این صدای من بود که امروز تو خونه پیچیده بود:" آاااااای...پشم بزغاله...پشم بزغاله...فرش اتاق خاله...خاله عروسی داره...از دولت بزغاله"

ولی کار سختیه. صدام گرفت :)))

بارون می‌باره...شدید

تازه شهریور شروع شد

توقف در جاده خاکی آرزوها

چند روزی است دارم فکر می‌کنم که چه قدر از علایقم دور شده‌ام. چه قدر در راه رسیدن به رویاهایم زده‌ام به جاده خاکی و توی همان خاکی توقف کرده ام. حدود چهار سال است دوچرخه‌سواری نکرده ام. نمیدانم. یادم نمی‌آید. اگر هم کرده باشم درست و حسابی نبوده. قدیمی های اینجا می‌دانند که در روزهای نوجوانی می‌خواستم جهانم را با رکاب زدن فتح کنم!

سه سالی می‌شود که دست به مداد رنگی و قلم‌مو نبردهام و نقاشی نکشیده ام. منی از که از کودکی رویای نقاش شدن در سر داشتم. منی که سال‌ها در این مسیر تلاش کرده بودم و داشتم به جاهایی خوبی در نقاشی می‌رسیدم. چه شب هایی تا صبح، تا خود صبح که سپیده بزند برنامه‌های شبانه‌ی رادیو را یکی پس از دیگری گوش کرده و نقاشی می‌کشیدم. استاد سختگیری داشتم که اگر دست خالی می‌رفتیم کلاس بد ضایع‌مان می‌کرد. چه شد که دیگر نرفتم کلاس؟ رفتم دانشگاه. از شهر خودمان رفتم. کلاس های خوب تهران هم گران بود. به خاطر پولش نرفتم؟ همه اش به خاطر پول نبود. اما خب این مسئله هم بی تاثیر نبود. خب خودم چرا تمرین کردن را ادامه ندادم؟ چرا سه سال است که دست به قلم و کاغذ نبرده ام؟ نقاشی همانقدر که آرامش می‌دهد، آرامش هم می‌خواهد. داشته‌ام؟ خیر. خیر. خیر. 

چهار ماهی است ‌که کلاس سه‌تار را رها کرده‌ام و این بین یکی دو باری بیش‌تر دست به سه‌تار نبرده ام. مگر نه اینکه کلاس سه‌تار باریکه‌ای نور شده بود برایم در این روزهای تاریک و کل هفته را انتظار می‌کشیدم برای آن نیم ساعت؟ اولش فکر‌ می‌کردم چون فول تایم سرکار می‌روم از کلاس دور شده‌ام و به محض اینکه کارم روی روالش بیوفتد و شیفتی بشود باز می‌روم کلاس. شیفتی شد. رفتم؟ خیر. چرا؟ زیرا فهمیدم من درمانده ی زمانی برای رفتن به کلاس نبودم. من درمانده‌ی مکانی برای تمرین ام. آن چند ماهی را هم که کلاس می‌رفتم در محل کار سابقم تمرین می‌کردم نه در خانه. 

من روحم گره خورده با هنر. اگرچه  قبول دارم که تنوع طلب هستم در این مورد اما به هر حال در هر دوره‌ای از زندگی باید با یک هنری درگیر باشم تا روحم ارضا شود. هنر روحم را به پرواز در می‌اورد و دور می‌کند از زشتی های زندگی. 

بیا دستم را بگیر و بزن زیر گوشم و بگو لعنتی کلاس خیاطی‌ات را حداقل ادامه بده. این یکی را دیگر باید ادامه بدهی. البته اینجا در پرانز بگویم که خراب شدن مداوم چرخ خیاطی هم بی تاثیر نبوده. یک لباسی را چند ماه است می‌خوام تمام کنم هربار می‌نشینم پشت چرخ تِر می‌زند. 

می‌دانی؟ سخت است. به هرچه معتقدی قسم که سخت است تو جایی برای خودت نداشتی باشی و هرمهمانی می‌آید بیایند مدادرنگی هایت را از روی میز جمع کنند و بریزند توی اتاق، داد بزنند پایه سه تارت را جمع کن، وسایل خیاطی ات گم شود و مدام سرت غر بزنند که تو شلخته‌ای. وسایلت همه جا پخش است. وسایلم کجا باشد خب؟ 

انگار هربار سعی می‌کنم به طریقی با شرایط موجود بجنگم و یا تا حدودی بپذیرمش و بگویم خب، همینه است که هست و نباید بگذارم جلوی آرزوهایم را بگیرد اما مگر می‌شود؟ والا که نمی‌شود! هر از چند گاهی مبارزه و مقابله خسته‌ام می‌کند، کناره می‌گیرم و می‌گویم پشت جبهه ماندن بهتر جنگیدن و فتح سرزمین های تازه ست. اما خب. پشت جبهه ماندن خوب است؟ فرار کردن خوب است؟ نتیجه اش می‌شود افسردگی. نمیدانم. نمیدانم. نمیدانم. چه باید کرد؟ چه‌قدر خسته‌ام و چه‌قدر برای هرچیز در این زندگی باید بجنگم و به نتیجه نرسم؟ 

بگذریم. اوضاع ما درست بشو که نیست. دلمان گرفته بود. گفتیم مختصر درددلی کرده‌باشم. شما هم می‌توانی بیایی بگویی اوه چه‌قدر بهانه می‌آوری دختر. آدم از سختی هاست که کمر راست کرده و به قله‌های موفقیت دست پیدا ‌می‌کند. آن‌وقت من هم با لبخندی می‌گویم برو جانم، من این واحدهای مثبت اندیشی و انگیزشی را سال هاست پاس کرده‌ام و می‌دانم امید واهی خوب که نیست، آسیب زننده هم هست.

خب پادکست "رادیو دیو" ای که گوش می‌کردم تمام شد. من بروم. شب شما به خیر‌.

تو ده روز اخیر ۲کیلو وزن کم کردم. خانم قری‌ها بیاین راز لاغریم رو بهتون بگم. البته که من ناخواسته لاغر شدم:)

از درد های کوچک است که آدم می‌نالد‌. وقتی ضربه سهماگین باشد، لال می‌شود آدم.

+ چاه بابل / رضا قاسمی

چه کسی داور است؟ لباس سپید را ایرانی ها برای عروسی می‌پوشند و هندی‌ها برای عزا. من باید چه لباسی بپوشم؟ تمام استنباط ما از درستی و نادرستی چیزها مشروط است. ماشینی هستیم که از کودکی برنامه‌ریزی‌اش می‌کنند برای آنکه جهان را آنطور ببیند که بزرگترها خواسته‌اند. با اینهمه، ما معتقدیم عقل داریم و قادریم خوب را از بد جدا کنیم. پس من کی باید جهان را آنگونه ببینم که هست؟ و مگر ما چندبار به دنیا می‌آییم؟

+چاه بابل / رضا قاسمی

معده م داره سوراخ می‌شه. دردش وحشتناک شده.

خوابم نمی‌بره اینطوری. 

یکی از دوستای سابقم که قبلا با هم خیلی صمیمی بودیم اما بعد یه دوره ای که با یه پسری دوست شد و یه سری دوستای جدید پیدا کرد، کلا منو فراموش کرد. همونی که چند باری بهش پیام دادم بریم بیرون و گفت وقت ندارم و امتحان دارم و بعد دیدم گشت و گذاره و امتحان نداره. همون یه هفته پیش دیدم یه تماس بی پاسخ ازش دارم‌. گفتم حتما اومده فروشگاه می خواسته منو ببینه. دیگه بهش زنگ نزدم و پیگیر نشدم و پیامی هم ندادم. دیگه برام مهم نیست. چند روز پیش پیام داد که خانممم...سلااام. خیلی پر انرژی. خیلی "کجایی، ازت خبری نیست" طور منم نوشتم علیک سلام و دوتا الف اضافه کردم بعد لامِ سلام که یه خورده از خشکی دراد. گفتی چطوری و شیفات چطوریه و می‌خوام بیام فروشگاه ببینمت. در جواب چطوری هیچی نگفتم. در جواب می خوام بیام ببینمت نگفتم عه چه خوب بیااا. نگفتم دلم برات تنگ شده. نگفتم چه بی معرفتی. این حرفا برای قدیم بود. آدمی که عوض می‌شه کلا دیگه حس قبل رو بهش ندارم. ننوشتم دلم برات تنگ شده چون دیگه دلم براش تنگ نمیشه. فقط نوشتم روزهای فرد شیفت صبح و روزهای زوج شیفت عصر. بدون هیچ حرف اضافه ای. برام مهم نیست چی فکر می‌کنه چون اونم براش مهم نبود من چی فکر می‌کنم.

من حالم خوبه. دیروز نه ناهار خوردم و نه شام. منی که خیلی زود گرسنه م میشه. گشنه‌م بود اما انگار هیچی رو دوست ندارم. به هیچ غذایی میل ندارم. من حالم خوبه. دیشب فقط چهار ساعت خوابیدم و امروز دو شیفت کار کردم و شیفت صبح تنهایی دوتا بخش رو اداره کردم. من حالم خوبه. صبح پریود شدم و دو تا ژلوفن خوردم تا بتونم ۱۲ساعت کار کنم. وقتی یازده شب رسیدم شام نداشتیم. بابام گفت چی می‌خوری درست کنم؟ گفتم هیچی. دیگه نمی تونم غذاهای آماده مثل همبرگر و سوسیس و این چیزا رو بخورم. واقعا بوش هم میاد حالم بد می‌شه. نمی‌گم گشنمه. نمی‌گم دوست ندارم. فقط آروم می‌گم چیزی نمی خورم. من حالم خوبه. مامان و شین سر یه شلوار بحث شون شد. دال هم پرید وسط بحث. و من؟ منی چهار ساعت خوابیده بود و ۱۲ساعت کار کرده بودم و اولین روز پریودم بود...منی که آستانه تحملم زیر صفر بود. سکوت کردم. سکوت کردم. تو خودم مچاله شدم. نشد. گفتم بسه..بسه.بسههه...برید تو اتاقاتون. شاید براتون جمله ی احمقانه ای بیاد. اینکه خب چرا خودم از فضا دور نشدم. مسئله اینه که خودم نمی تونم دور شم. فقط بقیه باید برن تو اتاق شون تا تنها شم. من حالم خوبه. مامان سیب زمینی سرخ کرد گفتم نمی خورم. من حالم خوبه. از تموم درد های دنیا یه معده درد رو تجربه نکرده بودم که اونم تجربه کردم. معده م به شدت درد می‌کنه. انگار اسید معده‌م میاد بالا و میره پایین. قُل می‌خوره. من حالم خوبه. مگه روال همین نیست؟ همینه. پس من حالم خوبه. مثل همیشه. لبخند می‌زنم همچنان.

من حالم خوبه.

من حالم خوبه. دیروز نه ناهار خوردم و نه شام. منی که خیلی زود گرسنه م میشه. گشنه‌م بود اما انگار هیچی رو دوست ندارم. به هیچ غذایی میل ندارم. من حالم خوبه. دیشب فقط چهار ساعت خوابیدم و امروز دو شیفت کار کردم و شیفت صبح تنهایی دوتا بخش رو اداره کردم. من حالم خوبه. صبح پریود شدم و دو تا ژلوفن خوردم تا بتونم ۱۲ساعت کار کنم. وقتی یازده شب رسیدم شام نداشتیم. بابام گفت چی می‌خوری درست کنم؟ گفتم هیچی. دیگه نمی تونم غذاهای آماده مثل همبرگر و سوسیس و این چیزا رو بخورم. واقعا بوش هم میاد حالم بد می‌شه. نمی‌گم گشنمه. نمی‌گم دوست ندارم. فقط آروم می‌گم چیزی نمی خورم. من حالم خوبه. مامان  شین سر یا شلوار بحث شون شد. دال هم پرید وسط بحث. و من؟ منی چهار ساعت خوابیده بود و ۱۲ساعت کار کرده و بودم و اولین روز پریودیم بود...منی که آستانه تحملم زیر صفر بود. سکوت کردم. سکوت کردم. تو خودم مچاله شدم. نشد. گفتم بسه..بسه.بسههه...برید تو اتاقاتون. شاید براتون جمله ی احمقانه ای بیاد. اینکه خب چرا خودم از فضا دور نشدم. مسئله اینه که خودم نمی تونم دور شم. فقط بقیه باید برن تو اتاق شون تا تنها شم. من حالم خوبه. مامان سیب زمینی سرخ کرد گفتم نمی خورم. من حالم خوبه. از تموم درد های دنیا یه معده درد رو تجربه نکرده بودم که اونم تجربه کردم. معده م به شدت درد می‌کنه. انگار اسید معده‌م میاد بالا و میره پایین. قُل می‌خوره. من حالم خوبه. مگه روال همین نیست؟ همینه. پس من حالم خوبه. مثل همیشه. لبخند می‌زنم همچنان.

می‌دانید آن رژیم به بهشت و جهنم اعتقاد نداشت. اما این یکی، خودش خالق جهنم است. هزار و چهارصد سال هم فرصت داشته تا آن را ورز بدهد. پس آن تصوری را که از جهنم داشته روی زمین پیاده کرد.

​​​​​​​+ چاه بابل / رضا قاسمی

قصه‌گو

امشب یه دختر کوچولو با صورت گردالی و موهای دو طرف بافته با مامانش اومده تو بخش کودک. کتاب دنیای پپا رو گرفته باز می‌کنه بهم نشون می‌ده میگه چرا فلان شخصیت داره گریه می‌کنه؟ می‌گم نمی‌دونم. می‌گه برام بخون. مامانش داشت سمت دیگه ای کتاب انتخاب می‌کرد و منی که باید براش کتاب می خوندم. هوای بخش من خیلی گرمه. با ماسک دیگه نفسم به زور بالا میاد. این وسط باید اصوات عجیب و غریب هم از خودم درمیاوردم. مثلا دایناغر گفت: غُرررر...هااا..هاا...غُرررر

 فقط دعا دعا می کردم داستانش زودتر تموم شه. اگه انقدر گردالی نبود شاید براش نمی خوندم ولی خب خیلی جیگر بود دختره:)))