ذهنم بیمار شده. مدام سناریوهای منفی می‌چینه از اتفاقاتی که هرگز نیافتاده!

شخص مغلوب همه‌ی این سناریوها کیه؟ درست حدس زدید. من!

کاش انقدر سوتی ندم.

من و همکارم ف.م وقتایی که آقای غ میاد بخش ما و پشت سیستم ما می‌شه پیش خودمون غر می‌زنیم که باز این اومد بالا. امشب قرار بود بیاد با سیستم بخش ما یه سری وسیله‌ها رو ثبت کنه. ف.م داشت می‌رفت خونه موقع خداحافظی قسمت خروجی گالری به تحریر ایستاده بودیم که بهش گفتم: اوووف عشقممم قراره بیاد بالا. بعد رفتیم تو تحریر و دیدیم آقای غ همونجا ایستاده. کلا یه متر هم فاصله نداشت:') دلم می‌خواست اون لحظه زمین باز شه من برم تو زمین. ف.م زد زیر خنده. خودمم خنده گرفته بود همه ش هلش می‌دادم و می‌گفتم خدااافظ.

البته آقای غ سوتی‌های بزرگ تری از من دیده. اینا دیگه به چشمش نمیاد:)))

دارم از خستگی پاره می‌شم و نمی‌رم خونه‌. تمام وقت موندم سرکار. دوست ندارم برم خونه. به لحاظ روانی واقعا نمی‌کشم‌. هیچی رو نمی‌کشم دیگه‌.

کاش می‌تونستم برم یه گورستون دیگه‌.

اگه به نفرین اعتقاد داشتم می پرسیدم: این زندگی نتیجه کدوم نفرینه؟

سیاه‌بختم و در این شکی نیست.

چرا من هی چس تومن حقوقم رو لباس می‌خرم ولی جایی ندارم که لباسام رو بپوشم؟ چرا وقتی جایی رو ندارم و کسی رو هم ندارم که باهاش بیرون برم لباس می‌خرم؟ تازه کیف و کفش هم می‌خوام بخرم. وقتی بوت قرمزه رو که پارسال خریدم کلا چهار بار هم نپوشیدم! خیلی دوستش دارم ولی برای سرکار راحت نیست و خب غیر سرکار کجا بپوشم؟ 

چرا انقدر خرید می‌کنم؟ شاید چون تفریح خاصی ندارم و دنبال خوشی کوچیک اون لحظه ای هستم که پستچی میاد! شاید دنبال یه چیز جدید ام بلکه حال و هوام عوض شه ولی نمی‌شه! نمیدونم خلاصه.

دیگه چه خبر؟

چه‌قدر امشب قشنگ بود.

۴۰۰/۸/۶

سبک شدم. سبک شدم. سبک شدم. 

با همکارم تو بخش کودک رفته بودیم استعفا بدیم که مدیر فروشگاه و سرپرست بخش کتاب گفتن چی شده؟ و چرا؟

و من شروع کردم و تمام اتفاقاتی رو که تو این شیش ماه افتاده بود گفتم و گفتم و سعی کردم لحنم کاملا محترمانه باشه و صدام بالا نره. همکارم می گفت صدات یه خورده می‌لرزید. هروقت عصبی‌ام اینطوری می‌شه. اما درکل خوب حرف زدم. همکارم تا شروع می‌کنه به حرف زدن گریه‌ش می‌گیره برای همین گفته بودم تو زیاد حرف نزن تا گریه نکنی. فکر می‌کنم تا حالا کسی همچین حرف هایی بهشون نزده بود. تا حالا کسی اینطوری کل مجموعه و مدیریت رو زیر سوال نبرده بود. اوف بچه ها کولاک کردم:)) 

واقعا از دست دادن یهویی دوتا نیروی بی‌حاشیه اونم از یه بخش تخصصی مثل کودک براشون خیلی سخته. ما واقعا قصدمون قهر و ناز نبود. تصمیم جدی بر رفتن داشتیم و داریم. اما اگه اتفاقاتی بیوفته و نریم یه تلنگر بزرگی بهشون زدیم!

و زیبا ترین بخش صحبت های امشب این حرف‌های سرپرست بخش کتاب بود :"شما اینجا اومدید با هم رفیق شدید. خیلی ارزش داره که دوتا هم بخشی با هم رفیقن. حقیقتش رابطه شما دوتا رابطه بسیار عالی ایه. نداشتیم ما تو فروشگاه که تو بخشی یکی سرپرست باشه اون یکی انقدر خوب بپذیره و با هم انقدر رفیق باشن."

بعدش گفت مورد داشتیم که دوست بودن از قبل، اومدن اینجا به خاطر مسائل کاری رابطه شون بهم خورده. اما شما دقیقا برعکس این قضیه هستین و این خیلی ارزشمنده.

راستش واقعا برای خودم هم ارزشمنده. همکارم تو بخش کودک دختر حساس و زودرنجیه. اینکه در کنار همچین آدمی طوری برخورد کردم که حس نکنه چون سرپرستم دارم بهش دستور می‌دم. و همیشه برای کار کردن خودم پیش‌ قدم شدم؛ باعث شده که الان علاوه بر همکار دوتا دوست خوب برای همدیگه باشیم و خب می‌تونم بگم این یکی از دستاوردهای من تو این فروشگاه بود:)

 

پ.ن: نتیجه چی می‌شه؟ نمی‌دونم واقعا. گفتن تا آخر هفته بهشون وقت بدیم تا فکر کنن و ببینن چطور می‌تونن وضع آشفته و متشنج فروشگاه رو آروم کنن.

پ.ن۲: وقتی از سرکار برگشتم یه انرژی زیادی داشتم که نمیدونم دقیقا از چی بود از استرس یا هیجان. ولی دلم می‌خواست یکی بغلم کنه و بگه هرچی‌ شد شد. بهش فکر نکن. گاهی پشت همه‌ی سینه سپر کردنا و حرف زدنا دلت می‌خواد یکی باشه بتونی جلوش بشکنی و گریه کنی تا سبک شی.

محیط کارم به شدت سمی شده. سه تا از همکارای خوب استعفا دادن.

چه باید کرد؟ تحملش سخت شده.