بغل می‌خوام و یه نفر که حرفامو از تو کله‌م بکشه بیرون.

ذهن بیمار

" یکی میاد فلان حرف رو بهت می‌زنه ناراحتت می‌کنه." "اون یکی یهو باهات قهر می‌کنه و تحویلت نمی‌گیره." "دوستات حوصله‌ت رو ندارن." اینا جمله هایی هستن که یه صدای مزاحمی تو سرم بهم می‌گه. حتی داستان هم می‌سازه و مثلا من نیم ساعت جدی تو ذهنم با یکی دعوا میافتم بعد به خودم میام می‌بینم تمام دیالوگ های اونم مغز من داره می‌نویسه! میگم هی رحما چی کاری داری می کنی با خودت؟ طرف روحش هم خبر نداره تو تو ذهنت داری باهاش بحث می‌کنی. اصلا با یکی بحث می‌کنی؟ خودت می‌گی، خودتم جواب می‌دی؟ خودت با خودت قهر می‌کنی؟

آره خلاصه. این روانی منفی باف رو باید از ذهنم بیرون کنم. عجیب اینه که اومدم بنویسم ذهنم بیمار شده و اتفاقی دیدم دقیقا یک ماه پیش بیست و هفتم آبان یه پست با همین مضمون نوشتم و اصلا یادم نبود. انگار مدت کمی نیست که درگیر این مسئله ام!

ولی حداقل خوبیش اینه که هنوز می تونم تا حدودی تشخیص بدم که این حسا واقعیت ندارن و ساخته و پرداخته یه ذهن بیماره! :))

سفر دو روزه تهران خیلی خوب بود. زمان نداشتیم همه چی هول هولکی شد ولی باز هم خوش گذشت. ع‌.کاف هم دیدم. جاهایی که دوست داشتم رفتم. انقلاب، پارک لاله، بلوارکشاورز، توچال. اما مسئله اینه که از وقتی اومدم حالم بده. بدتر از قبل. رفتم خوابگاه لباسامو جمع کردم. دو سال امید داشتم دانشگاه باز شه و حالا دیگه واقعا امیدی ندارم. شبی که می‌خواستیم برگردیم واقعا داشت گریه‌م می‌گرفت. دوست نداشتم برگردم. تهران یا کرج خیلی خوب و رویایی نیستن. وضعیت خوابگاه هم آرمانی نیست. فقط من نمی‌تونم خونه رو تحمل کنم. به معنای واقعی کلمه نمی‌تونم. کل دبیرستان به عشق اینکه برم خوابگاه درس می‌خوندم. و حالا هم با اینکه دو سال از بسته شدن خوابگاه ها گذشته هنوز نتونستم به این شرایط عادت کنم و با اینکه تو کارم هم جا افتادم و دوسش دارم اما باز هم هر روز بیشتر از دیروز دلم می‌خواد که برم. باوجود اینکه می‌دونم ممکنه تا برم هم اتاقیهام فارغ التحصیل بشن. با وجود اینکه می‌دونم بین هم‌کلاسی‌هام دوستی ندارم. میدونم ممکنه خیلی تنها بشم. گاهی به خودم می‌گم چرا اوضاع باید انقدر بد باشه که دلم بخواد برم تو غربت و تنهایی؟ چرا همیشه باید بین بد و بدتر انتخاب کنم، نه خوب و خوب تر؟

دیشب سه تا کابوس دیدم. بیدار می‌شدم. نفس می‌گرفتم. دوباره می‌خوابیدم و باز غرق کابوسی تازه. یکی از یکی بدتر. خسته‌م. تمام وجودم خسته‌س. من نخوابم بیشتر آرامش دارم.

آخر هفته می‌رم تهران. بعد دو سال! البته تو این مدت دوبار رفته بودم اما برای کاری بود و چند ساعته بر‌گشتم. ایندفعه می خوام دو روز برم و فقط بگردم.

قراره برم جاهایی که خیلی دوستشون دارم. قراره یه عالم خاطره زنده شه برام. 

به حدی هیجان دارم که میدونم این چند شب باقی مونده رو نمی‌تونم راحت بخوابم. مدام تو سرم جاهای مختلف رو مرور می‌کنم. هی برنامه می‌چینم که اول کجا برم و چطور وقتم رو تنظیم کنم که بتونم خیابونای بیشتری رو بگردم.

می خوام یه دوست وبلاگی رو هم ببینم. اینم یکی از قشنگی‌های سفرم.

خوش‌حالم برای این سفر.