نهاد
سر صبحی صبونه نخورده و تو محل کار داشتم آزمون نهاد شرکت میکردم برای درس اخلاق. واقعا حال بهم زن بود. هر جوابی رو از نظر خودم اشتباه بود تیک می زدم، درست درمیومد.
سر صبحی صبونه نخورده و تو محل کار داشتم آزمون نهاد شرکت میکردم برای درس اخلاق. واقعا حال بهم زن بود. هر جوابی رو از نظر خودم اشتباه بود تیک می زدم، درست درمیومد.
در سال های کودکی تقریبا دختر پرحرفی بودم. انقدر حرف زدن را دوست داشتم که وقتی دیگر گوشی برای شنیدن نداشتم بلند بلند با خودم حرف میزدم. وقتی که نوشتن را یاد گرفتم شروع کردم بعضی از حرف هایم را نوشتم. نه به خاطر اینکه نوشتن را دوست داشته باشم چون کلی حرف داشتم که باید می گفتم، باید به زبان میآوردم اما نمی دانستم به چه کسی! کم کم بزرگ تر شدم و حس اینکه حرف هایم برای کسی ارزشی ندارد و پرحرفی اطرافیانم را اذیت میکند بیشتر و بیشتر من را در خود فرو بلعید. برعکس چیزی که خیلی ها فکر می کنند، من حرف زدن را دوست دارم. دوست دارم وقتی از دانشگاه یا محل کار برمیگردم تمام اتفاقاتی که افتاده را شرح دهم. دوست دارم درباره اتفاقات خوب و بد زندگی ام پیش از آن که روی دهد مدام حرف بزنم. من استاد حرف زدن و غر زدن پیش از واقعه ام. من مشورت کردن را دوست دارم و دبم می خواهد دربارهی هرکاری که می خواهم انجام بدهم با چند نفر حرف بزنم. اما مدام خودم را کنترل کرده و میکنم. مدام به خودم میگویم: "بس کن! به فلانی چه ربطی دارد که امروز این اتفاق افتاد. بس کن! غر نزن فلانی مگر می تواند مشکلت را حل کند که پیشش غر می زنی؟ بس کن! این خاطره اصلا برای او جذاب نیست." اما مسئله چیز دیگری ست. مسئله ی تعامل است. من از کسی راهکار نمی خواهم. من از کسی کمک نمی خواهم. اگر هم کمک کرد، رد نمیکنم. اما توقعی ندارم. من فقط میخواهم یکی باشد که حرف هایم را بشنود. نه اینکه فکر کنید یکی را می خواهم که مدام غر بزنم. نه، منظورم همین حرف های عادیست. حرف های روزمره. گاهی میروم خانهی میم و به اندازهی یک هفته حرف های تلنبار شده ام را میبرم برای او و شوهرش و بعد از اینکه دو ساعت پشت سر میم تو خانه اش چرخیدم و توی آشپزخانه و هال و اتاق حرف زدم و حرف زدم، می نشینم روی مبل و توی دلم میگویم: هی دختر! بس کن. سرشان را بردی انقدر حرف زدی!
این روزها دیگر خسته ام از چت کردن ها. از نوشتن ها. دلم میخواهد بنشینم و رو در رو حرف بزنم. اگر نشد، ویدیو کال. آن هم نشد، تلفنی. چه قدر دور شده ایم از این ها مگر نه؟ اما کدام کلمات می توانند شور و هیجان و لحن حرف های ما را منتقل کنند، آن طور که باید! کدام کلمات می توانند کشش هجاهای لهجه ها و گویش های مختلف را منتقل کنند؟ مگر همین ها نیست که یک صحبت دوستانه را شیرین میکند؟ مگر ما چه قدر حرف مهم داریم که بخواهیم در قالب کلمات بنویسیم؟ می خواهم چهرهی دوستانم را موقع خندیدن ببینم. دندان هایشان و چین های ریز کنار چشم هایشان. می خواهم صدای خنده هایشان را بشنوم. می خواهم صدای نفس هایشان را بشنوم وقتی که آه می کشند و از روزگار گله میکنند. خسته شده ام از ایموجی های بی روح یک شکل. مگر آدم ها یک شکل اند که خنده ها و گریه ها و بغض هایشان همه و همه خلاصه شده در چند ایموجی و استیکر؟ پس صداها چه میشود؟ نگاه ها چه میشود؟ هرم نفس ها چه میشود؟ آوای کلمات. یک کلمه را صد جور میشود تلفظ کرد و صد جور معنا ازش بیرون کشید. همه و همه را ول کرده ایم و چسبیده ایم به چند کلمه و چند شکلک. خسته ام. خسته ام از این چت های سرد و بی روح. به قول محمد علی بهمنی: حرف بزن حرف بزن سال هاست ، تشنه ی یک صحبت طولانی ام.
امروز تو بخش گالری ( مجسمه و ظرف و چیزای کادویی داره) ایستاده بودم یه خانمی اومد چندتا ماگ قیمت کرد یه لحظه هم نزدیک بود بزنه بشکونه یکی رو. قیمتا رو گفتم و گفت ببخشید میشه یه لحظه گوشیتون رو بدین یه تماس بگیرم بپرسم، آخه گوشیم همرام نیست. فکر کردم می خواد از یکی بپرسه مثلا فلان ماگ که انقدره قیمتش بخرم یا نخرم؟ منم مهربون شدم گوشیم رو دادم بهش. گفتم به هرحال تو مغازه که نمی تونه دزدی کنه و یه زنگه دیگه. گوشی رو گرفت دستش و واسه خودش قدم میزد و طرف هم برنمی داشت. من نگاش می کردم که خب چرا ول نمیکنه؟ بالاخره طرف جواب داد و فکر میکنین بهش چی میگفت؟ اولش دو ساعت احوال پرسی که سلااام چه خبر؟ چه میکنی؟ بعد شروع کرد که چرا چند روزه جواب تلفن منو نمی دی؟ چرا به من زنگ نمیزنی؟ قهری؟ چی شده؟ فلان بیسار. من مونده بودم. فکر کن از یکی گوشی قرض بگیری بعد اینطوری خونسرد مکالمه کنی. از پرروییش حرصم گرفته بود. همکارم گفت برو یه چی بهش بگو. گفتم ببخشید میشه خلاصه کنین؟؟ گفت باشه باشه. بعد همچنان ادامه می داد:/ واقعا داشتم دیوونه میشدم که یه آدم چطور می تونه انقدر پررو باشه؟ دو ساعت حرف زد آخر رفتم گفتم من گوشیم رو نیاز دارم، می خوام برم طبقه بالا که قطع کرد. و رفت. اصلا اومده بود تو فروشگاه که یه گوشی بگیره زنگ بزنه. واقعا جالبه:/ مسوول مون وقتی فهمید قضیه رو گفت دیگه به کسی موبایل نده. گفتم هنوز تو شوک ام از حرکتش:))
الان فهمیدم که پنج ساله که من تو این وبلاگ مینویسم:)))
اولین پستم برای اردیبهشت نود و پنجه!
یعنی بعضی از شما رو پنج ساله که میشناسم؟ کم هم نیستا. کلی هم اتفاق افتاده تو این پنج سال. هم برای شمایی که میشناسم تون و هم برای منی که شما میشناسید.
به نظرتون تو این پنج سال من چه قدر تغییر کردم؟
فکر می کنید این پنج سال برای من چطور بوده؟
صحبتم بیشتر با دوستای قدیمیه. میبینین؟ دخترتون داره بزرگ میشه:)))
دختر پانزده ساله:
یه رمان تخیلی ماجرایی اجتمایی می خوام که پایانش هم خوب باشه. شاد باشه. راستی کم حجم هم باشه.
من: :')
دختر پانزده ساله:
خیلی خب ولش کن. یه رمان خوووشگل بهم معرفی کن.
من: خوشگل؟ :')
پ.ن: لعنتی ها چه قدر خوب میدونین چی می خواین!
پ.ن۲: بالاخره بعد از معرفی چندتا رمان تونستم یه رمان بهش بفروشم:))) گفت: پایانش خوبه؟ گفتم: من اینو نخوندم. فقط می دونم تخیلیه. پایانش رو تضمین نمی کنم! خرید.
ایستادم پشت شیشه فروشگاه و شهر رو نگاه میکنم، دوتا دختر روی نیمکت پیادهرو نشستن، یه سری کیسه بغلشونه و دارن پول میشمرن. انگار از خرید برگشتن.
میدونی چند وقته با یه دوست نرفتم پیاده روی؟ از این پیاده روی هایی که چند ساعت قدم میزنین و وسطاش میشینی رو نیمکت های پارک یا پیادهرو ها و حرف میزنین، از این پیاده روی هایی که وسطش خرید میکنین و تا آخر راه هی وسیله ای که خریدین رو از پلاستیکش درمیارین نگاه میکنین و ذوق میکنین، از این پیادهروی هایی که تهش تا حد مرگ گرسنه میشین و میرین یه فست فودی و مثل گاو میخورین. مثلا پیتزا با قارچ سوخاری. یا یه ساندویچ غول. آخ که چه قدر دلم قدم زدن میخواد. قدم زدن با یه همراه. یه همراه که از اول مسیر تا آخرش انقدر حرف بزنم که مغزش تیلیت شه.
وقتی خیلی خیلی خسته ای و میای خونه دوست داری یه غذای خوشمزه بخوری. اما شام امشب غذایی بود که هیییچ میلی بهش نداشتم. چون این روزا زیاد خوردم و دلم رو زده. بادمجون هم نداریم سرخ کنم. سیب زمینی و تخم مرغ هم نمی خوام. دلم یه غذای خورشتی می خواد. پلو خورشت.
واکنش امشبم دقیقا مثل روزای دبیرستان بود وقتی عصبی برمیگشتم خونه و ناهار غذایی بود که دوست نداشتم. رفتم خودمو پرت کردم رو تخت و گفتم ولممم کنییین و نیم ساعت تو همون حالت دمر موندم. بعد پاشدم رفتم دوش گرفتم و الان یک آدم به غااایت خسته و گرسنه هستم که نمیدونم چی بخورم.
امروز بخش کودک خیلی شلوغ بود. با این حال هر مشتری ای که میاومد من با حوصله هر اطلاعاتی که داشتم در اختیارش میذاشتم و کلی براش توضیح میدادم. حتی گاهی حس میکردم نکنه دارم زیاد توضیح میدم و اذیت میکنم طرف رو. به هرحال. یه مشتری اومد گفت کتاب برای شیش ساله می خوام بهش کلی کتاب معرفی کردم و چندتا برداشت. فکر کنم غیر اونم مشتری تو بخش بود. بعد یه لحظه حس کردم گفت کتاب برای ۱۴سال هم میخواد اما اون لحظه پیش یه مشتری دیگه بودم یا نمیدونم چی شد اصلا. خلاصه دیگه نگفت که برای ۱۴ ساله کتاب می خواد. فقط خودش اسم یه کتاب رو گفت بعد پرسید دارین؟ که ما نداشتیم و رفت. فکر می کنین چی شد؟ رفته پیش مدیر فروشگاه میگه هیچ کتابی برای ۱۴سال به من معرفی نکردن!!
مدیرمون یه ساعت بعد به همکارم گفت همکارم گفت من شاهد بودم که رحما کلی کتاب بهش معرفی کرد و اینا.
حالا خوبه همکارم بود و شاهد بود. وگرنه کم مونده بود حرفای این زنیکه عقده ای رو مدیرم تاثیر بذاره.
بچه ها
من فقط خیلی خستهم.
البته یه خورده هم غم دارم.
اولین واکنشم بعد از دیدن یه دوست به اصطلاح صمیمی بی معرفت که چند ماهه ازم خبری نمی گیره چی بود؟ "زدن"
داشتم بعد از یک ساعت و نیم تایم استراحتم برمیگشتم سمت کتابفروشی و طبق معمول دیرم شده بود و میدوییدم که دیدم یکی با تعجب و لبخند داره نگام میکنه. همین که بهش رسیدم محکم زدم به بازوش و نفس نفس زنان گفتم: خررر! تو اینجا چی کار میکنی؟ گفت دارم میرم سرکار. گفتم منم دارم میرم سرکار و خییلی هم دیرم شده. از هم خداحافظی کردیم. تهش گفتم بیا بهم سر بزن. اما خدا داند دیدار بعدی کی میشه؟:)
دلم میخواد با یه جمع دوستانه میرفتم بستنی اسکوپی میخوردم. خیلی وقته نخوردم. حتما حتما حتما هم یکی از اسکوپ ها رو طعم نسکافه انتخاب میکردم. مثل همیشه. آخ اگه شکلات فندق هم داشت که عالی میشد.
دلم یه عااالمه بستنی میخواد. همین الان.
سنتی هم میچسبه.
فکر میکنید این دخترای ژیگول پیگول که تو فروشگاه ها راهنمایی تون میکنن کارشون فقط اینه که صبح لباس مرتب بپوشن و بیان تو مغازه بایستن؟ خیر اینطوری نیست. میخوام بگم هر شغلی کلی مهارت و سختی های پنهان داره که تا تو موقعیتش قرار نگیریم متوجه نمیشیم. فروشندگی یه مهارته اونم وقتی مغازه مال خودت نیست که بگی از این آدم خوشم نمیاد، نخریدم نخرید، به درک. هر روز هزار مدل آدم با اخلاق و رفتار متفاوت میان پیشت و تو باید به بهترین حالت ممکن در برابرشون جوابگو باشی. با آرامش و صبر زیاد. آدم هایی که از همه طلبکارند. آدم هایی که فکر می کنند تو باید همههه چیز رو بدونی. آدم های عجول. آدم هایی که هزارتا سوال می پرسند اما به حرفات اعتماد ندارن. باید به نحوی با همه شون کنار بیای. و البته تو کتاب فروشی یه سری آدم دیگه هم داریم که خیلی رو مخن. آدم های خود فرهیخته پندار. آدم هایی که چون چارتا کتاب خوندن فکر میکنن خیلی با فرهنگ و با شعورن و ادعای کمالات شون می شه در صورتی که کاملا فاقد همه ی این صفات هستن!
از بحث ارتباط با آدم ها که بگذریم تا قبل از شروع این کار وقتی میرفتم تو یه کتاب فروشی و اسم یه کتاب رو میپرسیدم فکر می کردم که خب سریع باید نشونم بده کجاست. چون همیشه هم این اتفاق میافتاد. اما هیچ وقت فکر نکرده بودم که این کار چه قدر می تونه سخت باشه و چه قدر به اطلاعات بالا و حافظه خوب نیاز داره. امروز خودم رو کشتم تا تونستم کتابای دوتا قفسه رو تقریبا حفظ کنم. الان همکارم به بیست ثانیه نکشیده کتاب مورد نظر رو میده به مشتری و این کار واقعا راحت نیست!
قرار بر این شد که هر روز عنوان های یکی دوتا قفسه رو حفظ کنم و فرداش اسم ده تا کتاب از هر قفسه رو برام بنویسه و من تو یه تایم مشخصی پیداشون کنم. فکر می کنم این بهترین راه یادگیری باشه.
بعد از این مرحله وارد مرحله خلاصه خونی میشیم. یعنی باید از تمام رمان ها یه خلاصه ای بلد باشم. کتاب های خردسالان رو که باید کامل بخونم چون به راهنمایی دقیق نیاز دارن.
مثلا مشتری میاد میگه برای یه دختر ۱۲ساله کتاب می خوام. با چندتا سوال درباره علایق دختره یه سری کتاب بهش معرفی میکنیم. بعد چی میشه؟ حالا تک تک می پرسه این کتابا موضوع شون چیه؟ بعد میگه حالا به نظر شما از کدوم بیشتر خوشش میاد؟ مورد های مختلفی هست با سوال های متفاوت. باید انقدر اطلاعاتم رو بالا ببرم که بتونم راهنمایی شون کنم. بازم از خودم راضی ام. تو همین دو روز به درجه ای رسیدم که می تونم کتابای یک تا هفت سال رو معرفی کنم. از اونجایی که یه پسرچه خودمون داریم اطلاعاتم تو این رنج سنی خوبه:))
امروز انقدر که جلوی قفسه ها ایستادم، زانو زدم، رو چهارپایه نشستم، رو زمین نشستم که همه جای بدنم درد می کنه. پاهام به قدری درد می کنه که به طور محسوسی میلنگیدم.
راستی تو بخش کودک و نوجوان یه خورده غریبی و احساس تنهایی میکنم. با بچه های بخش تحریر و صندوق بیشتر رفیق ام. البته خب چون ده روز فول تایم صندوق بودم. امروز غروب دیدم همکار بخش صندوقم داره میره سمت آشپزخونه ، سریع گفتم من پنج دقیقه می رم استراحت. تند تند رفتم سمت آشپزخونه یکی از بچه های تحریر هم که می خواست بیاد بخش کودک به من سر بزنه وقتی دید من رفتم سمت آشپزخونه دنبالم اومد. سه تایی نشستیم تو آشپزخونه ی کوچولویی که تو انباره. آشپزخونه ای که وقتی واردش میشی تمام سلول های بدنت بوی سیگار میگیره و به خاطر همین مسئله من زیاد اونجا نمیرم. یه خورده غر زدیم، یه خورده همدیگه رو راهنمایی کردیم، خندیدیم. به مشکلات مون خندیدیم. میگن مرگ دسته جمعی عروسیه. همین که مشکلی داری که یه نفر دیگه هم عین همون مشکل تو رو داره یا داشته و می تونه کاملا درکت کنه خودش از سختی اون مشکل کم میکنه. این که می تونی درباره ش با کسی حرف بزنی. امروز روز سختی رو گذرونم. اما همون پنج دقیقه تو آشپزخونه شست برد همه رو.
خب جونم برات بگه باز همه چی پیچیده شد. امروز روز یازدهم کاراموزیم بود. یعنی من یازده تا دوازده ساعت کار کردم. همه ش منتظر بودم که به عنوان صندوقدار کتابفروشی ثبت شم اما امشب مدیر مون پیشنهاد جدیدی داد. یکی از مسوولین بخش کودک و نوجوان استعفا داده و تو بخش کودک به نیرو نیاز دارن. گفت شما باتوجه به رشته ت می تونی بیای بخش کودک؟ حالا من خودم از خدام بود برم بخش کودک. چون هم دوست دارم هم اینکه صندوق برای منی که خیلی استرسی هستم هر شبش کابوس بود. اما مسئله جالب توجه اینه که الان باز باید تو بخش کودک یه مدت کاراموزی بگذرونم و دو شیفت برم تا یاد بگیرم. حالا مدیرم گفت ثبتم می کنه که حداقل نصف شیفت رو ساعت بزنم و حقوقم حساب شه. این از این. من الان دارم می میرم برای یه ساعت خواب بیشتر و همچنان باید دوشیفت برم و کلی از درسام عقب موندم که حالا بازم آقای مدیر گفت ما ساعت کلاساتون می ایستیم که شما به کلاسات برسی. ایشالا که اینطوره.
مسئله دیگه چیه؟ اینکه الان بچه ها سه ماهع حقوق نگرفتن چون وضع مالی فروشگاه به خاطر کرونا و اینا خوب نیست. اما من نمی تونم. یعنی برای حقوقم برنامه ریزی دارم و اگه یه ماه قطع شه بیچاره میشم. فردا باید صحبت کنم ببینم ثبت شم حقوق میدن یا منم باید چند ماه صبر کنم.
در کل یه فروشگاه مواد غذایی هست که الان نیرو کار میخواد و حقوق هم تقریبا دو برابر میده اما من محیط اینجا رو دوست دارم. جوش خیلی دوستانه ست و همکارا با همدیگه مثل دوست ان. مثل خانواده. محصولات مغازه هم جذابه. کتاب و لواز التحریر و دکوری. خلاصه از این لحاظ خوبه و دوست دارم که بمونم. حالا ببینیم چی میشه دیگه.
دوتا خانم دارن استند نشان کتاب رو نگاه میکنن. یکی شون میگه من دوست دارم صفحه های کتاب رو تا کنم حس خوبی بهم میده. بعد که دوباره کتاب رو میخونم می بینم صفحه های مهم تا خورده خیلی خوبه ^-^
من تو ذهنم: لاناتی تا نکن :`)
کاش یکی بود تن خستهم رو رها میکردم تو آغوشش.
چهارمین روز از دوره کارآموزی هم گذشت. انگار قد چهار ماه کار کردم. کم هم نیست والا وقتی روزی ۱۲ ساعت کار کنی:))
گفتن دو هفته اول رو بایدم فول تایم بریم. اما ممکنه کمترش کنن که امیدوارم زودتر تمومش کنن این دوره وحشتناک رو. کف پاهام کلا سوزن سوزن میشه. حس میکنم فردا باید با ویلچر برم.
حالا اینا رو ول کن. محیط کارم رو دوست دارم. همکارای خوبی دارم. مهربونن. خودشون بهم میگن جات میایستیم تو برو استراحت کن. هم سن و سالایم و در کل راضیام.
فردا اولین روز از کار جدیدمه:)
فردا آخرین روز کاریمه. استعفا دادم. هم خیلی وقتم رو میگرفت و هم از محیطش خسته شده بودم. دنبال یه کار جدیدم. امیدوارم زودتر درست شه. یه خورده به استراحت هم نیاز دارم. از درسام خیلی عقب موندم، باید خودمو واسه امتحانا آماده کنم. اما وقتی به این فکر میکنم که دیگه آخر ماه حقوق نمیگیرم پنچر میشم. چون به حقوقم نیاز دارم. اگه کار جدید پیدا نکنم به لحاظ اقتصادی خیلی از برنامه هام به هم میریزه.