فکر می‌کنید این دخترای ژیگول پیگول که تو فروشگاه ها راهنمایی تون می‌کنن کارشون فقط اینه که صبح لباس مرتب بپوشن و بیان تو مغازه بایستن؟ خیر اینطوری نیست. می‌خوام بگم هر شغلی کلی مهارت و سختی های پنهان داره که تا تو موقعیتش قرار نگیریم متوجه نمی‌شیم. فروشندگی یه مهارته اونم وقتی مغازه مال خودت نیست که بگی از این آدم خوشم نمیاد، نخریدم نخرید، به درک. هر روز هزار مدل آدم با اخلاق و رفتار متفاوت میان پیشت و تو باید به بهترین حالت ممکن در برابرشون جوابگو باشی. با آرامش و صبر زیاد‌. آدم هایی که از همه طلبکارند. آدم هایی که فکر می کنند تو باید همههه چیز رو بدونی. آدم های عجول. آدم هایی که هزارتا سوال می پرسند اما به حرفات اعتماد ندارن. باید به نحوی با همه شون کنار بیای. و البته تو کتاب فروشی یه سری آدم دیگه هم داریم که خیلی رو مخن. آدم های خود فرهیخته پندار. آدم هایی که چون چارتا کتاب خوندن فکر می‌کنن خیلی با فرهنگ و با شعورن و ادعای کمالات شون می شه در صورتی که کاملا فاقد همه ی این صفات هستن!

از بحث ارتباط با آدم ها که بگذریم تا قبل از شروع این کار وقتی می‌رفتم تو یه کتاب فروشی و اسم یه کتاب رو می‌پرسیدم فکر می کردم که خب سریع باید نشونم بده کجاست. چون همیشه هم این اتفاق می‌افتاد. اما هیچ وقت فکر نکرده بودم که این کار چه قدر می تونه سخت باشه و چه قدر به اطلاعات بالا و حافظه خوب نیاز داره. امروز خودم رو کشتم تا تونستم کتابای دوتا قفسه رو تقریبا حفظ کنم. الان همکارم به بیست ثانیه نکشیده کتاب مورد نظر رو میده به مشتری و این کار واقعا راحت نیست!

قرار بر این شد که هر روز عنوان های یکی دوتا قفسه رو حفظ کنم و فرداش اسم ده تا کتاب از هر قفسه رو برام بنویسه و من تو یه تایم مشخصی پیداشون کنم. فکر می کنم این بهترین راه یادگیری باشه.

 بعد از این مرحله وارد مرحله خلاصه خونی می‌شیم. یعنی باید از تمام رمان ها یه خلاصه ای بلد باشم. کتاب های خردسالان رو که باید کامل بخونم چون به راهنمایی دقیق نیاز دارن.

مثلا مشتری میاد میگه برای یه دختر ۱۲ساله کتاب می خوام. با چندتا سوال درباره علایق دختره یه سری کتاب بهش معرفی می‌کنیم. بعد چی میشه؟ حالا تک تک می پرسه این کتابا موضوع شون چیه؟ بعد میگه حالا به نظر شما از کدوم بیشتر خوشش میاد؟ مورد های مختلفی هست با سوال های متفاوت. باید انقدر اطلاعاتم رو بالا ببرم که بتونم راهنمایی شون کنم. بازم از خودم راضی ام. تو همین دو روز به درجه ای رسیدم که می تونم کتابای یک تا هفت سال رو معرفی کنم. از اونجایی که یه پسرچه خودمون داریم اطلاعاتم تو این رنج سنی خوبه:))

امروز انقدر که جلوی قفسه ها ایستادم، زانو زدم، رو چهارپایه نشستم، رو زمین نشستم که همه جای بدنم درد می کنه. پاهام به قدری درد می کنه که به طور محسوسی می‌لنگیدم. 

راستی تو بخش کودک و نوجوان یه خورده غریبی و احساس تنهایی میکنم. با بچه های بخش تحریر و صندوق بیشتر رفیق ام. البته خب چون ده روز فول تایم صندوق بودم. امروز غروب دیدم همکار بخش صندوقم داره میره سمت آشپزخونه ، سریع گفتم من پنج دقیقه می رم استراحت. تند تند رفتم سمت آشپزخونه یکی از بچه های تحریر هم که می خواست بیاد بخش کودک به من سر بزنه وقتی دید من رفتم سمت آشپزخونه دنبالم اومد. سه تایی نشستیم تو آشپزخونه ی کوچولویی که تو انباره. آشپزخونه ای که وقتی واردش می‌شی تمام سلول های بدنت بوی سیگار می‌گیره و به خاطر همین مسئله من زیاد اونجا نمیرم. یه خورده غر زدیم، یه خورده همدیگه رو راهنمایی کردیم، خندیدیم. به مشکلات مون خندیدیم. میگن مرگ دسته جمعی عروسیه. همین که مشکلی داری که یه نفر دیگه هم عین همون مشکل تو رو داره یا داشته و می تونه کاملا درکت کنه خودش از سختی اون مشکل کم می‌کنه. این که می تونی درباره ش با کسی حرف بزنی. امروز روز سختی رو گذرونم. اما همون پنج دقیقه تو آشپزخونه شست برد همه رو.