نرگس‌ها کار خودشان را کردند...

ترکیب بوی زعفران و نرگس چیز عجیبی ست. دیروز روز خوبی نبود. ساعت ها درگیر چرخ خیاطی ام بودم که دوختش به مشکل خورده بود و در آخر هم به نتیجه‌ای نرسیدم. از اینکه نمی‌توانستم لباس های نیمه اماده را بدوزم و روزم داشت هدر می‌رفت عصبی بودم. پای چرخ نشسته بودم که دیدم همکارهای قدیمی ام در تلگرام گروهی زده اند و شروع کرده‌اند به صحبت درباره‌ی اینکه عید برویم مسافرت. و من به این فکر نمی کردم که دلم می‌خواهد همراه شان بروم یا نه و اصلا خانواده های سخت گیرشان اجازه می‌دهند یا نه بلکه تمام ذهنم پر شده بود از اینکه چون فعلا درامد ندارم حتی نمی‌توانم به این مسافرت فکر کنم! و این غمگینم می‌کرد. واقعا غمگینم می‌کرد. از تلگرام آمدم بیرون. چرخ هم درست نشد. زدم زیر گریه‌. یار که زنگ زد ماجرای چرخ خیاطی را گفتم. گفت:" گریه که نکردی؟" دلیلی نداشت پنهان کنم. گفتم:"چرا کردم. ولی یکم."

شب بعد از کلاس آخرش آمد دم در. با یک دسته نرگس که یک رز زیبای صورتی را احاطه کرده بودند. بعد از دو سال و اندی هنوز ماه گردها را هم یادش است. چیزی که خودم همیشه فراموش می‌کنم. مگر مردها فراموشکار نبودند؟ بد دیوانه‌ای‌ ست این مرد! امروز ظهر طبق قرار هر روزه قهوه درست کرد و رفتیم کنار یکی از آبندان‌های شهر خوردیم. آمده‌ام خانه. گل‌ها بهم لبخند می‌زنند. زعفرانی را که فرشته مدت‌ها پیش بهم هدیه داده بود ریخته ام توی یک کاسه استیل گذاشته ام روی بخاری تا خشک شود. اتاقم بوی زعفران و نرگس می‌دهد، چرخ خیاطی را هم صبح درست کردم. سوزن را برعکس نصب کرده بودم و انقدر حرص می‌خوردم. حس می‌‌کنم امروز خورشید از سمت ما طلوع کرده. امروز روز خوبی ست.

مقدار یار هم‌نفس چون من نداند هیچ‌کس

ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

+ سعدی

دختر نقاش

عکسی بود از تابلوی یک مغازه قدیمی. رویش نوشته شده: "ساندویچ، بستنی، عکاسی، وسایل زایمان و..." راستش دقیقا یادم نیست اما یک همچین چیزی بود، کلماتی همین قدر بی ربط. یک نفر زیرش نوشته بود:"رزومه‌ی من" و لایک را انقدر محکم کوبیدم که حتی دلم می‌خواست چند بار بکوبم.

گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود و نمی‌دانم برای کدام رحما دلم تنگ شده‌. میان خودم گم می‌شوم. رحمایی که کلاس نقاشی می‌رفت، دستبند می‌ساخت، اقتصاد می‌خواند، ادبیات فارسی می‌خواند، منشی موسسه زبان شده بود و وقت های آزادش توی یکی از کلاس‌ها سه تار تمرین می‌کرد، کتاب‌فروش بود و در دنیای ادبیات کودک غرق شده بود، در نان فروشی کار می‌کرد و عطر کروسان های کره‌ای را به مشام می‌کشید؛ کدام دختر؟ دختر تنهای شلوغی‌های تهران یا دختر لاک فروش خوابگاه کرج؟ دختری که حاضر نبود برگردد شهرش یا دختری که آنقدر عاشق شد که وقتی برگشت شهرش برایش مهم نبود توی محله‌ای که ازش بیزار ست دارد کار می‌کند. یا رحما‌ی این روزها که توی اتاقش الگو می‌کشد و خیاطی می‌کند. می‌شکافد، می‌دوزد، از گردن درد می‌نالد و هر چه قدر گند بزند ناامید نمی‌شود و تا کارش خوب در نیاید لباس را رها نمی‌کند. کسی که ساعت های بیکاری را می‌رود پیش استاد خیاطی‌اش، قالی می‌بافد تا کمک استادش باشد.

بین رحما‌های درونم گم می‌شوم. گویی که همه‌ی این‌ها هستم و هیچ‌کدام‌شان نیستم‌. همه و هیچم. کافی‌ست جرقه‌ای من را پرت کند به هرکدام از این‌ها تا دلم برای‌شان تنگ شود اگرچه هرکدام سختی‌های خودش را داشت اما شیرینی‌های خودشان را هم داشتند. برای رحمای پشت کنکوری که پشت میز کوچکش ابروهایش را می‌کند و گریه می‌کرد دلم تنگ نمی‌شود البته‌. برای او فقط دلم می‌سوزد و دلم می‌خواهد تنگ در آغوشش بگیرم.

آنی که بیشتر از همه به او نزدیک تر هستم رحمای کلاس نقاشی استاد مولاییان است. نزدیک تر که نه‌. چون خیلی تغییر کرده ام از آن روزها تا به حال. از آن دخترک نوجوان خجالتی که عاشق بوی رنگ توی کلاس بود. اما بیشتر از همه دلم تنگ او می‌شود. او که از دوازده شب تا شش صبح بیدار می‌ماند که نقاشی اش را کامل کند. نقاشی واقعا جزئی از روحم بوده و هست. اما از جایی به بعد نتوانستم ادامه دهم. اولش بحث هزینه کلاس بود، اما بعد نداشتن وقت و روان پریشان و هزار چیز دیگر. اما دختر نقاش بودن، آرزوی دوران کودکی ام هنوز در من زنده‌است. هنوز آبرنگ‌های روغنی ام از باارزش ترین دارایی‌هایم هستند و کسی حق ندارد بهشان دست بزند. و تابلوی دختر آبرنگی ای که بالای قفسه وسایل خیاطی ام گذاشته‌ام ، نخی‌ست که من را به آن روزها وصل می‌کند. نباید بگذارم که این آرزو و آن شور در من بمیرد. روزی دوباره دختر نقاش می‌شوم. نقاشی که از اشتباه کشیدن نترسد، مثل خیاطی که حالا از اشتباه دوختن نمی‌ترسد.

تعهد

تو ویدیو از دختر می‌پرسد:" وقتی می‌‌گی پسر باید برام خرج کنه، خب تو در ازای آن چیکار می‌کنی؟"

فکر می‌کنید چه گفت؟ گفت:" خب منم تعهد دارم تو رابطه!" با اینکه اصلا می‌توانست آدم متعهدی باشد یا نه کار ندارم. مسئله این است که مگر تعهد لازمه‌ی رابطه نبود؟ درست است که تعهد این روزها چیز کم‌یابی ست اما واقعا هنر نمی‌کنید اگر در رابطه آدم متعهدی هستید، کسی که وارد رابطه می‌شود و تعهد ندارد، عوضی است. به نظر من البته.

پ.ن: مسائل مالی هم باید به صورت منصفانه( که بسته به شرایط برای زوج های مختلف متفاوت است.) بین زن و مرد تقسیم شود. ممکن است به دوش یک نفر باشد یا هردو. اما هردو شخص باید حس انصاف داشته و از شرایط راضی باشند.

درباب پست قبلی درسته توی دستگاه رو تمیز کردم ولی نتونستم جمعش کنم. بسیار حساس و میلی‌متری بود جای قطعاتش. بردم تعمیرگاه:))))

گفتم صداقت داشته باشم:))