من ضعیفم و این را فریاد می‌زنم.

در زندگی خوابگاهی به این نتیجه رسیدم که گاهی غروب پنجشنبه خیلی دلگیرتر از غروب جمعه است. مخصوصا پنجشنبه هایی که بدانی جمعه اش هم قرار نیست اتفاق خاصی بیوفتد. امروز که از خواب بیدار شدم و کسی خانه نبود و اتفاقا غروب یک روز پاییزی هم بود، گیج بودم، گم بودم با یک گردوی قلنبه در راه گلویم. رفتم آشپزخانه میوه پوست کندم. بعد ظرف سیب و پرتقال خرد شده و کتاب معانی را برداشتم و رفتم توی اتاقم تا درس بخوانم. نشستم روی تختم و بشقاب میوه را گذاشتم توی بغلم. اولین تکه...دومین تکه...سومی...اشکم سرخورد روی گونه ام. سیب و پرتقال می خوردم و اشک می‌ ریختم. میوها تمام شد اما اشک ها نه. بشقاب را گذاشتم کنار و هق زدم. آب بینی ام را پاک کردم و هق زدم. ندای درونم گفت:"چرا گریه می‌کنی دختر احمق؟" گفتم:" تو یک دلیل بیاور که من گریه نکنم، ریدم توی این زندگی به قول میم، تُف تُفی!" این روزها سخت می‌گذرد، خیلی سخت. برای شما هم؟ خیلی خب..برای شما هم. اصلا برای همه. اصلا همه قوی، من ضعیف. چه کنم؟ هرکس یک کاسه صبر دارد دیگر. من انقدر بدبختی کشیده ام که این کاسه لامصب قبل از این سال نحس پر شده و دیگر تحمل ندارم. به شدت ضعیف شده ام. امروز یادم آمد در چهارده سالگی کلا با گریه کردن بیگانه بودم و حالا نگاهم کنی می زنم زیر گریه. بعد از اینکه کلی زمان از گریه ی دم غروبم گذشته بود و خواهرم آمده بود خانه تصمیم گرفتم مکان درس خواندنم را تغییر بدهم و رفتم توی هال کنار بخاری نشستم. خواهرم بهم یک ظرف کیک خامه ای داد و دوباره رفت بیرون. کیک را گرفتم بغلم به خامه ها نگاه کردم و بله اشک ها بود که دوباره سرازیر شدند. حرصم گرفت. با ساعدم محکم چشم هایم را پاک کردم. خیلی ضعیف شده ام. ضعیف تر از آنچه فکرش را بکنی. این رحمای زودرنجِ زودجوشِ کم تحمل هیچ شباهتی به رحمای قدیم ندارد. به درک که ندارد. مگر زندگی شباهتی به قبل دارد؟ نشسته نگاهم میکند تا میخندم می‌ گوید: "خندیدی؟ گه خوردی خندیدی الان کاری می کنم اشکت دربیاید!" باور نمی کنید؟ بیایید یک هفته جای من زندگی کنید. بیخیال. از خودتان چه خبر؟ می بینید؟ می بینید این روزها چه قدر بوی مرگ می‌دهد؟ تنها خبری که مدام می شنوم خبر مرگ است! تو گویی دعا نویسی ورد نحسی خوانده و فوت کرده توی شاش شتر و شاش را اسپری کرده به در و دیوار روزگار!

دانشجوی روزهای کرونا

امروز حوالی ساعت سه و نیم بعد از ظهر فهمیدم که ساعت پنج و نیم امتحان میان ترم مرجع شناسی دارم! البته از قبل می‌دانستم اما روز و تاریخ از دستم در رفته بود و فراموش کرده بودم. هول برم داشت. سرکار بودم و همه ی کتاب ها پیشم بود الا کتاب مرجع شناسی که خانه بود. افتاده بودم به چه کنم چه کنم که یکی از معلم ها گفت: "خب چرا نشستی؟؟ پاشو برو خونه!" مرخصی گرفتم با اسنپ رفتم خانه کتاب را برداشتم و سریع رفتم خانه ی خواهرم. حدودا یک ساعت و نیم مانده بود تا امتحان و من هییییچ نخوانده بودم. حتی نمی دانستم کدام مباحث را باید بخوانم چون کل کتاب در امتحان نمی آمد. کتاب را باز کردم و به خواهرم گفتم این از فهرست! گوگل را هم آماده کن تا ببینیم چه می شود. یا شانس و یا اقبال. بعد روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم تا امتحان شروع شود. دراز کشیده بودم که ع.کاف پیام داد کلاسش تمام شده و می توانم برای امتحان روی کمکش حساب باز کنم. بالاخره دوست از راه دور هم دوستی اش را ثابت می‌کند. امتحان شروع شد. شش سوال، سی دقیقه. سوال ششم خودش به تنهایی سی دقیقه وقت می خواست. از سوال ششم اسکرین شات گرفتم و برای ع.کاف فرستادم. بقیه سوال ها را می خواندم و خواهرم دانه دانه از توی کتاب پیدا می کرد و می نوشتم‌. سوال شش؟ جواب بود که ع.کاف تند تند از گوگل پیدا می‌کرد و توی واتس اپ می فرستاد. من؟ بله من هم زحمت تایپ جواب ها را کشیدم. یکی از زیباترین امتحان های زندگی ام بود. انقدر که خوب همه ی سوال ها را جواب دادم. خلاصه که همیشه در مواقع بحرانی خونسردی تان را حفظ کنید و با آرامش بهترین راه را پیدا کنید :)

پریشان احوال

خیلی وقته که درست و حسابی ننوشتم اینجا. حس می‌کنم سر کلاف نوشتن رو گم کردم. اولش کجا بود؟ چطور شروع می‌شد؟ بیخیال...بشین تا برات بگم. بگم که خسته و پریشانم. بگم که این روزا انقدر سرم رو شلوغ کردم که حتی فرصت فکر کردن هم ندارم. انقدر کار دارم که بیست و چهار ساعت برام کمه و می خوام هر روز حداقل بیست و شیش..هفت ساعت باشه تا بتونم به کارام برسم. بگم که زر زدم فرصت فکر کردن ندارم، مغز من زرنگ تر از این حرفاست و همیشه یه وقتی گیر میاره تا با افکار مسموم روانمو بهم بریزه. فکر می‌کردم درسته که جسمم خیلی خسته س اما حداقل روانم آرامش داره. اشتباه فکر می‌کردم. خواب های پریشون دوباره برگشتن. همون چند ساعتی که در طول شبانه رو می خوابم هم مدام خواب های مزخرف می بینم. من آخرش یه بلایی سر خروس همسایه میارم. بی محل. ازش متنفرم. همیشه نصف شب می‌خونه و نمیدونم چه مرضیه که از وقتی این همسایه اومده من با صدای خروس شون کابوس می‌بینم. هروقت این لامصب صداش درمیاد من خواب ‌می بینم یکی داره کابوس می‌بینه و جیغ می‌زنه. حتی وقتی بیدار می‌شم هم تا چند دقیقه همین حسو دارم. اوایل هکه رشب پا می‌شدم می‌رفتم دم اتاقا ببینم کدوم یکی از اعضای خانواده داره کابوس می‌بینه و جیغ می‌کشه. داشتم به جنون می‌رسیدم از دست این خروسه. اره خلاصه. یه خواب راحتم نداریم.

حداقل چیزی که از روزای قرنطینه می خواستم این بود که یه اتاق شخصی داشتم پر از گل طبیعی. صبح تا شب همونجا درس می‌خوندم، آهنگ گوش می‌کردم، کتاب می‌خوندم، ساز می‌زدم، خیاطی می‌کردم و به گل هام می‌رسیدم. این حداقل چیزه. من نگفتم دلم تفریح می خواد. گفتم فقط آرامش می خوام. اما حالا؟ روزی ده ساعت سرکارم! کلاسای آنلاین دانشگاه رو یا تو مسیرم یا تو محل کار. هیچی از کلاس ها نمی‌فهمم و این درحالیه که دوست داشتم، می فهمیدم! چون رشته م رو دوست دارم. دلم می‌خواست حالا که این ترم روش تحقیق داریم و باید مقاله بنویسم وقتم آزاد بود و با خیال راحت می‌رفتم خونه میم و با کمک میم یه مقاله خوب می‌نوشتیم. اما کو خیال راحت؟ کلاس خیاطی هم ثبت نام کردم و چند جلسه ای تا حالا رفتم. خوشم اومده. همیشه دوست داشتم برم اما یا وقت نبود یا تنهایی حوصله ش نبود. حالا با میم می‌رم. فقط برای انجام تمرین های دوخت و دوزیم انقدر خسته ام که گاهی التماسِ مامان می‌کنم که کمکم کنه و جای من بدوزه که البته مامان قبول نمی‌کنه. تو این روزهای خاکستری نقطه ی روشن قلبم سه تارمه. هفته ای نیم ساعت کلاس سه تار. اگه چیزی بتونه کمی حس خوب بهم منتقل کنه و من رو به اصل خودم برگردونه همین سه تاره. سه تارم تو محل کارم تمرین می‌کنم. ساعت هایی که سرم خلوت تره می‌رم تو یه اتاق و تمرین می‌کنم. دیگه چی؟ با اینکه شبا جنازه می‌رسم خونه اما مغزم همچنان برای گریه کردن جون داره. خلاصه که بعضی شبا هم بی دلیل و با دلیل گریه می‌کنم. فکر می‌کنم کمی فشار روم زیاده. چشام اذیتم می‌کنه. نمره عینکم تغییر کرده. عدسی هم خیلی گرون شده. تف توش. تف. اگه یه جفت چشم سالم داری، قدرشون رو بدون.

کارم...محیطش خوبه اما این کاری نیست که من می‌خوام. هیج علاقه ای بهش ندارم و حتی ازش بدم میاد. اما ناچارم. حوصله ی خونه موندن رو ندارم. ولی خسته شدم از تکرار...تکرار...تکرار. دیشب خونه‌ی میم بودم. من پیش میم زیاد غر می‌زنم اما جلو شوهرش نه. دیشب جلوی میم و شوهرش نشستم یه ساعت غر زدم. انقدر غر زدم و نالیدم که تهش شوهر میم اشاره کرد به دستامو و گفت انار و چرا اینطوری نصف میکنی؟ آبلمبو شد که. به انار نگاه کردم. به رد قرمز آبش رو دستم. اواخر بیست سالگیم تازه یاد گرفتم که چطور انار نصف کنم تا آب نیوفته. دیشب به این فکر کردم که چه قدر دلم پر بود که جلوی شوهر میم انقدر حرف زدم. انقدر غر زدم. بدم نبود. یه خورده تخلیه شدم. آره خلاصه. زندگی مزخرف بی‌تفریحی دارم این روزا که دوسش ندارم. دلم هم لک زده برای پیاده روی تو بلوار کشاورز. وقتی تهران بودم، هروقت وقت کم میاوردم و مشکلات بهم فشار میاوردن و مستاصل می‌شدم، می‌رفتم تو بلوار کشاورز قدم می‌زدم. یه دور که از میدون ولیصر تا پارک لاله می‌رفتم و برمی‌گشتم ذهنم آزاد می‌شد. الانم به یه همچین چیزی نیاز دارم. شایدم یه تور. یه جنگل حسابی. کاش بشه. کاش برم. کاش دربیام از این حال. از این زندگی ماشینی هر روزش مثل دیروز!

ما رو از خونه مون بیرون کردن.

تو قطار کرج نشستم و دارم برمی گردم تهران. خیلی خیلی گرسنه و تشنه هستم. همین الان یه پسره داشت پیراشکی داغ و آب معدنی خنک می فروخت به منم اصرار کرد بخرم اما خب جرئت نکردم. دلم تنگ شده برای روزایی که همین پیراشکی دست فروش ها رو دولپُی می خوردم تو مترو.

دیشب تا صبح نخوابیدم. ینی الان خیلی وقته که نخوابیدم و واقعا گه گیجه گرفتم از خستگی و بی خوابی. امروز تنها چیزی که خیلی دلم می خواست این بود که می تونستم تا غروب رو تخت عزیزم تو خوابگاه بخوابم و خرس نرمم رو بغل کنم، غروب پاشم برم حموم و وقتی برگشتم ببینم بچه ها دارن تو اتاق چای می خورن. ولی خب فقط دقایقی وقت داشتم که زیر نظر مسوول خوابگاه وسایلم رو جمع کنم و تخم مرغ های توی یخچال رو بریزم دور. دانشگامون انقدر قشنگ شده بود. سرسبز. پر از گل. دلم نمیومد برگردم که. من واقعا نمی خواستم برگردم. من می خوام خوابگاه بمونم. این دیگه چه ‌کوفتیه گرفتارش شدیم. امروز تا سرپرست خوابگاه خواست همرام بیاد بهش گفتم آب خوابگاه وصله؟ می خوام برم دستشویی. داشتم منفجر می شدم. دیگه اون دستشویی بین راهی که هزار تومن پول جیش ازمون می گرفت هم نمی تونیم بریم. شاید باورتون نشه اما دلم برای دستشویی صورتی های خوابگاه هم تنگ شده بود. بعد از اینکه حسااابی دستامو شستم رفتم آشپزخونه، شیر آب رو باز کردم و مثل قحطی زده ها آب خوردم. داشتم هلاک می شدم.

الان کجام؟ وردآورد. اره خلاصه. اینطوری شد. راستی، این چه مسخره بازیه دراوردن. متروی تندروی کرج رو گذاشتن سه به بعد. ینی تایم شلوغ. ناکسا خب ما هم آدمیم. یک ساااعت باید بشینیم تو این قطار مزخرف که هی ایستگاه به ایستگاه وایسته. البته خانومه می گفت دیروز اینطور نبوده. فکر کنم پا قدم من بوده‌. الانم دراز کشیدم رو صندلی های سه نفره چونکه گفتم نا ندارم دیگه آقاجون. کرونای خالص شدم. الان خوبه مترو،خنکه. داشتم می رفتم کرج داشتم زیر ماسک بالا میاوردم انقدر که هوا سنگین و گرفته بود. با دوتا دستکش دستامم عرق کرده بود. گفتم همین جا غش میکنم. البته نکردم. چه قدر با دستکش لاتکس تایپ کردن سخته. این تاچ لامصب خوب نمی گیره. دراز کشیدم و فروشنده ها میان بالای کله م،  انگار تو اتاق عملم. آخ...رفتم خونه باید سرتا پا ضدعفونی بشم. راستی! شکلات صبحانه ی عزیزم رو نجات دادم. الان پیشمه. دوست مهربونم. خوراکی های دیگه هم دارم. سرمایه دار بودیم تو خوابگاه ها. اره خلاصه. رسیدیم چیتگر. من تا ارم سبز یه خورده چشامو ببندم استراحت کنم.

 

یه توک پا میرم و میام.

فردا می خوام برم تهران‌. یا بهتره بگم کرج. انقدر خوش حالم. انقدر دلم تنگ شده. البته کلا همش تو راهم. یکی از آشناها داره میره تهران، همراهش می رم تا تهران بعد از اونجا خودم با مترو می رم کرج که کتابامو از خوابگاه بگیرم. و سریع باید برگردم تهران چون آشنامون تا ظهر بیشتر نمی مونه و می خواد برگرده شمال. خیلی وقته می خواستم برم خوابگاه کتابامو بگیرم اما با اتوبوس سفر کردن دیگه خیلی خطرناک بود. البته فردا هم متروی تهران_کرج خط قرمز ماجراست ولی خب چه میشه کرد. مجبورم. باید از ماسک و دستکش استفاده کنم و برم.

آخ...خیلی دلم تنگ شده. حیف که کل سفرو تو راه تهران_کرجم. وقت ندارم هیچ جا برم. اصلا شایدم زیر تختم تو خوابگاه قایم شدم و برنگشتم. دال میگه ممکنه شب که شد یهو برق همه اتاقا روشن شه و کلی دانشجو از تو اتاقا بریزن بیرون. بعد بگی عههه فلانی تو هم که اینجایی. همه فراری ها. واسه خودتون اونجا قلمرو تشکیل می دین.

از حوصله ام خارجه این کارا

ساعت ۴:۲۶ دقیقه ی صبحه. دارم هویج می خورم. مخم ( بگم گوزیده، زشته؟ ) نابود شده و دستم فلج شده از بس وویس های استاد رو گوش کردم، استپ زدم و تند تند یادداشت کردم. تازه الان باید برم سر حل تمارین. مسئله ای که وجود داره اینه که زمان گوش دادن به وویس آفلاین و جزوه برداری از اون، خیلی بیشتر از یه کلاس حضوریه!

حریم شخصی

اگه تو این روزا یه اتاق شخصی تو خونه دارین، شیش_صفر از بقیه جلو هستین. پس چس ناله نکنین و از زندگی لذت ببرین.

خرید درمانی

بالاخره این هم ثبت شد. یک جفت کتانی زیبا ی سفید و آبی‌. این روزها فقط خرید می تواند کمی ذهنم را آرام کند. ساعت ها در اینستاگرام می چرخم تا لباس یا کفش مورد علاقه ام را پیدا کنم، بعد باید بپرسم سایز من را دارند؟ و اگر نداشته باشند باید دوباره جست و جو کنم و همین خودش ذهنم را آزاد می کند از افکار مزخرف. حالا من یک مانتوی نارنجی، یک مانتوی چارخونه ی سورمه ای و قرمز (که در واقع یک پیرهن مردانه ست!)، یک جفت کفش عروسکی مشکی و یک جفت کتانی در دست ارسال دارم که هنوز یک بار هم نپوشیدم شان. طبیعی است البته. چون اصلا بیرون نمی روم که بخواهم ازشان استفاده کنم. ولی خب این دلیل نمی شود که نخرم! می خرم و جمع می کنم توی خانه، مواقع بیکاری نگاهشان می کنم و لذت می برم. می بیند؟ با این فروشگاه های آنلاین به خاک دادن پول ها مثل آب خوردن شده. در خانه بمانید و آنلاین خرید کنید.

بوسه ای سخت

در روز های پسا قرنطینه سخت ببوسید هم را. در کوچه ها و خیابان ها، بی مهابا ببوسید هم را.

نوشِ لب ها و جان های عاشق تان.

 

تمرینات مجازی

آااه مردم. از بعد ناهار تا حالا نشسته بودم پشت میز. وویس استاد رو گوش کردم و هم زمان ازش جزوه نوشتم و بعد هم دو صفحه تمرین رو با سرعت باد نوشتم که بتونم بین ساعت شیش تا هفت که استاد گفته بود تمرینا رو بفرستم تو گروه که البته ساعت ۶:۵۸ موفق به این کار شدم. دستم داره می شکنه و انگشتام بعد از ین همه تنبلی نمی تونن این حجم از تحرک رو درک کنن.

آموزش مجازی

خبر کوتاه است و جانکاه. آموزش مجازی به طور جدی شروع شده. سه تا از استادا تا حالا اعلام آمادگی کردن.

این ترم همون هفته اول رفتم انقلاب همه کتابامو خریدم. ولی الان هیچ کدوم رو ندارم. همش خوابگاس. ینی دوباره باید پی ادی اف شون رو بخرم؟؟ این چه بساطیه؟ می خوام گریه کنم. استرسی شدم. درستش اینه هر استادی می خواد مجازی تدریس کنه پی اد اف کتابشم بذاره تو گروه. یعنی چی؟ اینارم من باید بهشون یاد بدم؟

چوب

دارم با چوب یه چیزایی می سازم. تجربه ی دوست داشتنی ایه. یه عالمه چوب باریک از قدیم تو خونمون بود بلااستفاده. بابام برا یه کاری اماده کرده بود و کاره نگرفت و موند رو دستش. چوب های باریک کوچیک. هفته ی پیش دال باهاشون یه لونه پرنده ساخت. یه تعداد چوب و چسب چوب تو اتاقش بود من اومدم شروع کردم به ساختن و دیدم چه باحاله. میام پشت میز تحریر اتاق دال می شینم. یه آینه قدی هم رو میزه هروقت حوصله م سر رفت خودمو توش نگاه می کنم. بعد می شینم فکر می کنم با این چوبای یه شکل هم اندازه چی بسازم؟ یه کارایی دارم میکنم. آماده شه عکساش رو می ذارم ببینین.

خراب نشید تا مامان برگرده پیشتون‌.

می دونید دارم به چی فکر می کنم؟ به ظرف شکلات صبحانه ی دو رنگ باز نشده ی توی یخچال‌. شکلات کاکائو ها و کیک و کلوچه هایی که توی سبد زیر تختم گذاشتم. آه...کافی میکس های عزیزم. دارم بهتون فکر می کنم. این که کی می تونم دوباره برگردم پیشتون؟ واقعا دلم براتون تنگ شده. حتی تو، کره ی بادوم زمینی جادویی که هرچی می خورم تموم نمی شی.

با بخاری همه چی پاک می مونه!

نشسته بودیم با دال پاسور بازی می کردیم یهو گفت می خوای یکی از روش های تقلب تو این بازی رو بهت یاد بدم؟ بعد دوتا کارت ی جوکر رو برداشت، انگشتشو لیس زد، بعد زد به گوشه کارت و دوتا کارت رو بهم چسبوند، طوری که انگار یه کارت دستشه. بعد برام توضیح داد که از این روش کجا میشه اسفتاده کرد. چونکه خیلی من اهل تقلب تو بازی ام! بماند. مسئله اینجاست که تا سرشو برگردوند تو لپ تاپش یه چیزی رو چک کنه من سریع دوتا کارت جوکر رو می ذارم رو بخاری که اگه دال کرونا داره و با آب دهنش به کارت منتقل کرده ویرووس نابود بشه. شاید شما بدونین چی شد. ولی من نمی دونستم همچین اتفاقی میوفته. یه دقیقه بعد سرمو چرخوندم سمت بخاری دیدم کارتا خم شده و همینطوری داره جمع تر میشه. یهو گفتم: وااای اینا چرا اینطوری شد؟؟ دال تازه فهمید من چه کار هوشمندانه ای انجام دادم! سریع کارتا رو برداشت گفت: خنگول جان اینا توش نایلون داره. من: هااا؟ :/

خلاصه که دوتا جوکر رو به فنا دادم. فقط شانس آوردیم که کارتای اصلی نبود.

دوری

دیشب رفتیم لب ساحل. ماشین رو رو به دریا پارک کردیم و از توی ماشین دریا رو نگاه کردیم. ساحلی که هر سال این روزا انقدر مسافرا توش حصیر پهن می کردن که کلا ماسه ها ناپدید می شدن، جز تعدادی انگشت شمار کسی توش نبود. فقط یه ردیف ماشین بود که مثل ما رو به ساحل پارک کرده بودن و از توی ماشین با ماسک خیره شده بودن به دریا. صحنه ی غم انگیزی بود. یه صحنه ی عجیب آخرالزمانی‌.

بعدش رفتیم خونه ی دایی. از قبل زنگ زدیم بیان دم در. اونا با ماسک، ما با ماسک با فاصله ی دو متری از هم ایستادیم، پنج دقیقه هم دیگه رو دیدیم، رفع دلتنگی کردیم و برگشتیم خونه.

وایتکس

تو این روزا که شدم مسئول ضد عفونی خونه به یه نتیجه ای رسیدم که می خوام باهاتون درمیون بذارم. چی؟ بیاید بهتون بگم. ما این روزا از محلول آب و وایتکس برای ضدعفونی کردن دستگیره های در و... استفاده می کنیم. وایتکس یه موادیه که خودش به مرور زمان ریه رو نابود می کنه. حتی اگه درصد کمی از وایتکس باشه و بیشتر آب‌. وقتی محلول رو اسپری می کنیم گاز وایتکس تو هوا پخش میشه و یه بخشی از محلول هم ممکنه بپاشه روی صورتمون. حالا چیکار کنیم؟ خیلی ساده ست. موقع ضد عفونی کردن ماسک بذارین و پنجره ی خونه رو به مدت نیم ساعت کمی باز کنین تا بوی وایتکس بره. راستی از اونجایی که وایتکس برای پوست هم خوب نیست و باعث خشکی و خارش میشه بهتره که موقع کار از دستکش یه بار مصرف هم استفاده کنین. همین دیگه. می خواستم بگم موقع ضد عفونی کردن از ماسک و دستکش استفاده کنین. مراقب خودتونم باشین.

ورزش خانگی

مامان و دال توی هال دراز کشیدن و من دارم نقاشی می کشم. یهو بلند می شم شروع می کنم بی صدا و آروم می پرم و به نوبت دست هام رو از هم باز می کنم طوری که انگار دارم چیزی رو تو هوا می پاشم. تا ته هال می رم و موقع برگشتن چشمم میوفته به دال که با چشم های از حدقه درومده داره نگام میکنه. میگم خب چیه؟ باید ورزش کنیم بالاخره. و دوباره به راهم ادامه میدم.

میگه می ترسم از فردا هممون در حالیکه داریم میگیم هاهاها...هه هه هه...هو هو هو( اصواتی برای شروع خنده ی الکی) با همین حالت از خونه خارج شیم و دستامونو تو هوا تکون بدیم.

این روزا چیزای عجیب غریبی می بینم. محله ی کوچیک ما دیگه شبیه قبل نیست. امشب صحنه ای بدی رو دیدم. می خواستم ازش بنویسم اما پشیمون شدم. هرچی از بدی ها کم تر بگیم بهتره.

هه هه هه

جدیدا میگن برای پیشگیری از ابتلا به ویروس الکی بخندین . میگن با خنده یه جایی تو ریه یه اتفاقی میوفته که خوبه واسه ریه. راست و دروغش با خودشون. بابا یه فیلم اورده به مامان نشون میده که یه زنه داره میگه چطوری الکی بخندیدم. من به دال نگاه می کنم میگم، ترجیح میدم کرونا بگیرم تا دیوانه شم. دال داره میگه فکر کن شب جلو آینه از این تمرینا کنیم که یهو مامان شروع میکنه به الکی خندیدن. من و دال از خندش خنده مون می گیره. بابا هم می خنده و کار به جایی میرسه که خندمون بند نمیاد.

مراقب باشید، نپوسید!

دارم تلاش میکنم تو این روزهای خونه نشینی کاری کنم که نپوسم یا اینکه جذب بالشت و تشک نشم. امروز صورتم رو بند انداختم، ابرو هام رو اصلاح کردم، بعد ماسک سدر گذاشتم روی صورتم که جوش نزنم و در همین حین که ماسک روی صورتم بود اول یه خورده دراز کشیدم و آهنگ گوش کردم و ریلکس کردم بعدش بلند شدم تو جام نشستم و هندزفری به گوش با صورتی همچون شِرِک شروع کردم به رقصیدن. عینکمو دراورده بودم و چیزی زیادی نمی دیدم و نشسته برای خودم شونه می انداختم بالا. بالاخره باید کاری کرد. به دال هم که داشت می رفت بیرون گفتم برام مقوا بخره نقاشی بکشم. که البته لوازم التحریری بسته بود. کتاب می خونم. زیاد. باید ذهن رو درگیر کرد. مخصوصا شب ها. شب ها انقدر کتاب می خونم، انقدر کتاب می خونم، انقدر کتاب می خونم که خوابم بگیره و تا اومدم تو تخت بخوابم اما تا میرم دستشویی و مسواک می زنم کل خوابم می پره و باز فکر و خیاله که قبل خواب میاد سراغم. چیزهای عجیبی می بینم که درکش برام سخته. واقعا دارم به این نتیجه می رسم که هیچی از هیچ کس بعید نیست و از هیچ چیز نباید تعجب کرد. چرا امشب هی وسط پیشونیم تیر میکشه؟ چمیدونم. خل شدم رفت. اینا رم نوشتم یه خورده وقت بگذره، ذهنم درگیر شه، خوابم ببره. اما کو خواب؟

تو محله مون یه سری از خانوما جمع شدن هر روز کلی ماسک می دوزن و به صورت رایگان می برن دم خونه ها یا تو سطح شهر پخش میکنن.

تو خواب هم حتی!

دیشب خواب دیدم میرم تو یه مهمونی و اشتباهی به چند نفر دست می دم. اونا هم چپ چپ نگام می کنن. یهو یادم اومد که نباید دست بدم و از خجالت دلم می خواست آب شم برم تو زمین. ینی جوری نگام کردن که انگار خود ویروس تمام قد جلوشون ایستاده و می خواد بهشون دست بده!

شاید برای من هم اتفاق بیوفتد.

ف که دیروز یه خورده سرفه می کرد رفت دکتر و براش یه آزمایش نوشت که ببینن ویروسی تو بدنش هست یا نه که بعد اگه بود بره برای عکس و سی تی اسکن و آزمایش کرونا. که امروز جواب آزمایشش اومد و منفی بود. میگفت دیشب رفته پیش شوهرش وصیت کرده و بهش گفته با بچه مهربون باشه.

امشب داشتم فکر می کردم اگه کرونا بگیرم چی میشه؟ خب اینجا دو حالت به وجود میاد. اول اینکه تو خونه قرنطینه بشم و دوم اینکه برم بیمارستان که من دومی رو ترجیح می دم چون اینطوری استرس اینکه دارم ویروس رو به خانوادم منتقل می کنم ازم گرفته میشه. میرم بیمارستان و میگم که گوشیم،شارژر، هندزفری و یه کتاب برام بیارن. اگه شرایط عمومیم خوب باشه خب خیلی نمی ترسم. اما اگه به سرفه های وحشتناک بیوفتم و اوضام داغون شه قطعا می ترسم و اونجا ممکنه زنگ بزنم به چند نفر و بگم من دارم میرم حلالم کنین. بعد به روزهایی فکر کردم که سرفه های خشک امونم رو می بره. مثل اون روزهایی که سرما می خوردم و انقدر سرفه های خشک می کردم که اشکم در میومد و معلما فکر می کردن آسم دارم! از سرما خوردگی به خاطر اون سرفه ها متنفرم و قطعا این بیماری سرفه هاش وحشتناک تر از اون سرفه هاست. و این خیلی می تونه بد باشه.

من واقعا دوست ندارم الان بمیرم اما به مرگ هم فکر کردم. اینکه اگه مردم کیا برام گریه می کنن؟ کیا ناراحت میشن؟ بعد فکر کردم به وسیله هام. چیز خاصی ندارم که. فقط داشتم فکر می کردم کتابام چی میشه؟ گفتم یا بدنش به میم یا زهرا. دست یکی باشه که بخونه. درباره اینجا هم کلی فکر کردم. که چطور بهتون خبر بدم. دلم نیومد رمزم رو به کسی بدم تا بیاد آخرین پست رو بذاره. البته حالا که فکر می کنم شاایدم به زهرا بدم. مثلا بیاد بنویسه: رحما مرد. تمام. چمیدونم. یا یه همچین چیزی. حالا انگار خیلی برای شما مهمه. گفتم شاید مهم باشه براتون. این روزا مرگ بیخ گلومونه. نمیشه بهش فکر نکرد. ولی خب من از اون موردام که اگه مریض هم بشم خوب میشم. میدونم. باورکن. زود خوب میشم. اگه نشدم. راستی تو بیمارستان دو تا مشکلی وجود داره فقط. من به تر و تمیزی دستشویی خیلی حساسم اگه دستشویی های بیمارستان باب دلم نباشه واقعا عذاب می کشم. و اینکه من اگه برم بیمارستان تو قرنطینه و بدحال هم باشم به شدت دچار کمبود محبت می شم. مطمئنم. اون وقت دلم می خواد هر پرستاری میاد تو اتاق رو بغل کنم. ولی دلم برای پرستارا سوخت. گفتم اگه از کمبود محبت مردمم اینکارو نمی کنم. اره خلاصه. وقتی شهرتون بره تو خط قرمز و بشه یه چیزی شبیه ووهان به این چیزا هم فکر می کنین. کاش زود تموم شه بره و برگردیم به روزای عادی. دلم لک زده واسه یه بغل حسابی.

نیاین شمال....نیاین!

فامیلای دور و نزدیک مون یکی یکی دارن کرونا می گیرن :((

مدام خبر مرگ هم شهری هامون رو می شنویم. غروبا ماشین آتش نشانی تو خیابون دور میزنه و با بلندگو میگه که از خونه هاتون خارج نشید! اینجا وضعیت بحرانیه. بیمارستان های بابل پر شدن و نیاز به بیمارستان صحرایی داریم.

من نمیدونم واقعا اون کسایی که راه افتادن میان شمال تو سرشون جای مغز خدا چی گذاشته؟؟ چه قدر یه آدم می تونه بی فکر باشه. اگه می خواین بمیرین بیاین شمال. اگه می خواین بمیییرین بیاین شمال!!