من ضعیفم و این را فریاد میزنم.
در زندگی خوابگاهی به این نتیجه رسیدم که گاهی غروب پنجشنبه خیلی دلگیرتر از غروب جمعه است. مخصوصا پنجشنبه هایی که بدانی جمعه اش هم قرار نیست اتفاق خاصی بیوفتد. امروز که از خواب بیدار شدم و کسی خانه نبود و اتفاقا غروب یک روز پاییزی هم بود، گیج بودم، گم بودم با یک گردوی قلنبه در راه گلویم. رفتم آشپزخانه میوه پوست کندم. بعد ظرف سیب و پرتقال خرد شده و کتاب معانی را برداشتم و رفتم توی اتاقم تا درس بخوانم. نشستم روی تختم و بشقاب میوه را گذاشتم توی بغلم. اولین تکه...دومین تکه...سومی...اشکم سرخورد روی گونه ام. سیب و پرتقال می خوردم و اشک می ریختم. میوها تمام شد اما اشک ها نه. بشقاب را گذاشتم کنار و هق زدم. آب بینی ام را پاک کردم و هق زدم. ندای درونم گفت:"چرا گریه میکنی دختر احمق؟" گفتم:" تو یک دلیل بیاور که من گریه نکنم، ریدم توی این زندگی به قول میم، تُف تُفی!" این روزها سخت میگذرد، خیلی سخت. برای شما هم؟ خیلی خب..برای شما هم. اصلا برای همه. اصلا همه قوی، من ضعیف. چه کنم؟ هرکس یک کاسه صبر دارد دیگر. من انقدر بدبختی کشیده ام که این کاسه لامصب قبل از این سال نحس پر شده و دیگر تحمل ندارم. به شدت ضعیف شده ام. امروز یادم آمد در چهارده سالگی کلا با گریه کردن بیگانه بودم و حالا نگاهم کنی می زنم زیر گریه. بعد از اینکه کلی زمان از گریه ی دم غروبم گذشته بود و خواهرم آمده بود خانه تصمیم گرفتم مکان درس خواندنم را تغییر بدهم و رفتم توی هال کنار بخاری نشستم. خواهرم بهم یک ظرف کیک خامه ای داد و دوباره رفت بیرون. کیک را گرفتم بغلم به خامه ها نگاه کردم و بله اشک ها بود که دوباره سرازیر شدند. حرصم گرفت. با ساعدم محکم چشم هایم را پاک کردم. خیلی ضعیف شده ام. ضعیف تر از آنچه فکرش را بکنی. این رحمای زودرنجِ زودجوشِ کم تحمل هیچ شباهتی به رحمای قدیم ندارد. به درک که ندارد. مگر زندگی شباهتی به قبل دارد؟ نشسته نگاهم میکند تا میخندم می گوید: "خندیدی؟ گه خوردی خندیدی الان کاری می کنم اشکت دربیاید!" باور نمی کنید؟ بیایید یک هفته جای من زندگی کنید. بیخیال. از خودتان چه خبر؟ می بینید؟ می بینید این روزها چه قدر بوی مرگ میدهد؟ تنها خبری که مدام می شنوم خبر مرگ است! تو گویی دعا نویسی ورد نحسی خوانده و فوت کرده توی شاش شتر و شاش را اسپری کرده به در و دیوار روزگار!