پریشان احوال
خیلی وقته که درست و حسابی ننوشتم اینجا. حس میکنم سر کلاف نوشتن رو گم کردم. اولش کجا بود؟ چطور شروع میشد؟ بیخیال...بشین تا برات بگم. بگم که خسته و پریشانم. بگم که این روزا انقدر سرم رو شلوغ کردم که حتی فرصت فکر کردن هم ندارم. انقدر کار دارم که بیست و چهار ساعت برام کمه و می خوام هر روز حداقل بیست و شیش..هفت ساعت باشه تا بتونم به کارام برسم. بگم که زر زدم فرصت فکر کردن ندارم، مغز من زرنگ تر از این حرفاست و همیشه یه وقتی گیر میاره تا با افکار مسموم روانمو بهم بریزه. فکر میکردم درسته که جسمم خیلی خسته س اما حداقل روانم آرامش داره. اشتباه فکر میکردم. خواب های پریشون دوباره برگشتن. همون چند ساعتی که در طول شبانه رو می خوابم هم مدام خواب های مزخرف می بینم. من آخرش یه بلایی سر خروس همسایه میارم. بی محل. ازش متنفرم. همیشه نصف شب میخونه و نمیدونم چه مرضیه که از وقتی این همسایه اومده من با صدای خروس شون کابوس میبینم. هروقت این لامصب صداش درمیاد من خواب می بینم یکی داره کابوس میبینه و جیغ میزنه. حتی وقتی بیدار میشم هم تا چند دقیقه همین حسو دارم. اوایل هکه رشب پا میشدم میرفتم دم اتاقا ببینم کدوم یکی از اعضای خانواده داره کابوس میبینه و جیغ میکشه. داشتم به جنون میرسیدم از دست این خروسه. اره خلاصه. یه خواب راحتم نداریم.
حداقل چیزی که از روزای قرنطینه می خواستم این بود که یه اتاق شخصی داشتم پر از گل طبیعی. صبح تا شب همونجا درس میخوندم، آهنگ گوش میکردم، کتاب میخوندم، ساز میزدم، خیاطی میکردم و به گل هام میرسیدم. این حداقل چیزه. من نگفتم دلم تفریح می خواد. گفتم فقط آرامش می خوام. اما حالا؟ روزی ده ساعت سرکارم! کلاسای آنلاین دانشگاه رو یا تو مسیرم یا تو محل کار. هیچی از کلاس ها نمیفهمم و این درحالیه که دوست داشتم، می فهمیدم! چون رشته م رو دوست دارم. دلم میخواست حالا که این ترم روش تحقیق داریم و باید مقاله بنویسم وقتم آزاد بود و با خیال راحت میرفتم خونه میم و با کمک میم یه مقاله خوب مینوشتیم. اما کو خیال راحت؟ کلاس خیاطی هم ثبت نام کردم و چند جلسه ای تا حالا رفتم. خوشم اومده. همیشه دوست داشتم برم اما یا وقت نبود یا تنهایی حوصله ش نبود. حالا با میم میرم. فقط برای انجام تمرین های دوخت و دوزیم انقدر خسته ام که گاهی التماسِ مامان میکنم که کمکم کنه و جای من بدوزه که البته مامان قبول نمیکنه. تو این روزهای خاکستری نقطه ی روشن قلبم سه تارمه. هفته ای نیم ساعت کلاس سه تار. اگه چیزی بتونه کمی حس خوب بهم منتقل کنه و من رو به اصل خودم برگردونه همین سه تاره. سه تارم تو محل کارم تمرین میکنم. ساعت هایی که سرم خلوت تره میرم تو یه اتاق و تمرین میکنم. دیگه چی؟ با اینکه شبا جنازه میرسم خونه اما مغزم همچنان برای گریه کردن جون داره. خلاصه که بعضی شبا هم بی دلیل و با دلیل گریه میکنم. فکر میکنم کمی فشار روم زیاده. چشام اذیتم میکنه. نمره عینکم تغییر کرده. عدسی هم خیلی گرون شده. تف توش. تف. اگه یه جفت چشم سالم داری، قدرشون رو بدون.
کارم...محیطش خوبه اما این کاری نیست که من میخوام. هیج علاقه ای بهش ندارم و حتی ازش بدم میاد. اما ناچارم. حوصله ی خونه موندن رو ندارم. ولی خسته شدم از تکرار...تکرار...تکرار. دیشب خونهی میم بودم. من پیش میم زیاد غر میزنم اما جلو شوهرش نه. دیشب جلوی میم و شوهرش نشستم یه ساعت غر زدم. انقدر غر زدم و نالیدم که تهش شوهر میم اشاره کرد به دستامو و گفت انار و چرا اینطوری نصف میکنی؟ آبلمبو شد که. به انار نگاه کردم. به رد قرمز آبش رو دستم. اواخر بیست سالگیم تازه یاد گرفتم که چطور انار نصف کنم تا آب نیوفته. دیشب به این فکر کردم که چه قدر دلم پر بود که جلوی شوهر میم انقدر حرف زدم. انقدر غر زدم. بدم نبود. یه خورده تخلیه شدم. آره خلاصه. زندگی مزخرف بیتفریحی دارم این روزا که دوسش ندارم. دلم هم لک زده برای پیاده روی تو بلوار کشاورز. وقتی تهران بودم، هروقت وقت کم میاوردم و مشکلات بهم فشار میاوردن و مستاصل میشدم، میرفتم تو بلوار کشاورز قدم میزدم. یه دور که از میدون ولیصر تا پارک لاله میرفتم و برمیگشتم ذهنم آزاد میشد. الانم به یه همچین چیزی نیاز دارم. شایدم یه تور. یه جنگل حسابی. کاش بشه. کاش برم. کاش دربیام از این حال. از این زندگی ماشینی هر روزش مثل دیروز!