روون و هرمیون
من حین دیدن هری پاتر:
روون احمق! هرمیون رو بغل کن دیگه. پس منتظر چی هستی؟ برووو بغلش کن. :(
من حین دیدن هری پاتر:
روون احمق! هرمیون رو بغل کن دیگه. پس منتظر چی هستی؟ برووو بغلش کن. :(
بارها و بارها تعریف "هری پاتر" رو شنیده بودم و حتی یکی از دوستام اصرار داشت که فیلمش رو ببینم اما من همیشه میگفتم: "نه، ممنون. تخیلی دوست ندارم." هرطور حساب میکردم دلم نمیخواست فیلم هری پاتر رو ببینم و فکر میکردم برام مسخره خواهد بود. تابستون پارسال به عین.کاف گفتم چند تا فیلم خوب بهم معرفی کن. اونم یه لیست بلند بالا برام نوشت و گفت برو اینا رو ببین. عین.کاف هم پیشنهاد کرد که هری پاتری رو ببینم اما من بازم گفتم:" نه فکر نمی کنم خوشم بیاد." چیزی نگفت اما آخر لیست اسم هری پاتر رو نوشت و گفت وقت کردی یه قسمتش رو ببین، شاید خوشت اومد. گذشت و گذشت تا اینکه من تقریبا همه فیلم های اون لیست رو دیدم به جز آخری. باز هم رغبتی برای دانلودش نداشتم. توی عید امسال لپ تاپ میم رو امانت گرفته بودم که ادامه ی سریال لاست رو ببینم که دیدم ۸قسمت هری پاتر تو لپ تاپشه. از اونجایی که تمام فیلم هایی که عین.کاف معرفی کرده بود رو دوست داشتم و به سلیقهش ایمان آورده بودم تصمیم گرفتم بالاخره یه قسمت از هری پاتر رو ببینم. و خب، باید بگم خیلی خوشم اومد! پسر..معرکه ست. امشب قسمت سوم رو هم تموم کردم. شخصیت پردازی و فیلم نامهش خیلی قویه. ببینده سریع با شخصیت ها اُنس میگیره و هی دوست داره ببینه چه اتفاقاتی براشون میافته. خلاصه که از این به بعد خودم هم یکی از پیشنهاد دهنده های هری پاتر هستم.
دیروز نشسته بودیم تو خونمون داشتیم عید معمولی مون رو خیلی معمولی به پایان میرسوندیم که پسرداییم و دخترداییم زنگ زدن داریم میام دنبالتون بریم بیرون یه خورده دور بزنیم. چه شبی شد. چه شب نحسی. من اعتقاد به نحسی و اینجور چیزا ندارم ولی دیشب واقعا شب عجیبی بود. تمام برنامه هامون بهم خورد. جاهایی که می خواستیم نتونستیم بریم. چند نفر به جمع مون اضافه شدن. تصادف، جریمه، کدورت، گم شدن کلاه من، بستن هر مغازه ای که سمتش میرفتیم، بارون و...
جالب اینجا بود که اکثر اتفاقات هم مسببش خودمون بودیم اما انگار وضعیت طوری بود که نمیتونستیم جلوش رو بگیریم. ساعت یک شب پنج نفری گیج و گنگ ایستاده بودیم وسط پارک و میگفتیم چرا امشب اینطوری میشه؟؟ میخندیدیم. خندههای عصبی. و هر تلاشی برای بهتر شدن شب مون منجر میشد به یه اتفاق مزخرف دیگه.
برگشتیم خونه و دیدیم بهترین کار اینه که بخوابیم تا این شب مزرخرف تموم شه. اما تا ۴صبح خواب به چشممون نیومد. امروز صبح باورمون نمیشد که بالاخره تونستیم شب گذشته رو بدون گند جدید به پایان برسونیم.
زیر یکی از پستهای کانال دانشگاه کامنت گذاشته بودم، یکی از بچهها به آیدیم پیام داد و از شرایط خوابگاه ازم پرسید. منم رفتم بالای منبرم و شروع کردم به توضیح دادن. حتی براش خاطره هم تعریف کردم. دانشجوی ارشد بود و یک سالی رو مجازی خونده بود و می خواست بدونه اگه حضوری شه چه چیزی در انتظارشه. فهمیدم اتفاقا رشته ش تو دانشکدهی اقتصاده و براش فضای دانشکده رو هم توصیف کردم و تهشم گفتم خوابگاهش هرچی بد بود خیلی خوش میگذشت.
اینکه من عاشق روزهای خوابگاهیم هستم و هیچوقت از تعریف کردن درباره خوابگاه خسته نمیشم یه بخشی از ماجراست. اما چیزی که عمیقا برام مهمه اینه که دانشجوهای ترم اولی رو از سردرگمی دربیارم. این کار بهم حس خوبی میده. حس مفید بودن. خودم وقتی میخواستم انتخاب رشته کنم، یا وقتی می خواستم تغییر رشته بدم دوستای خوبی تو همین بلاگفا کلی برام وقت گذاشتن و به سوالام جواب دادن و من رو راهنمایی کردن. راهنمایی هایی که واقعا به دردم خورد و برام مفید بود. برای همین حالا هر ترم اولی ای میبینم که دربارهی دانشگاه یا خوابگاه استرس داره میشینم و باهاش حرف میزنم و اگه هزارتا سوالم بپرسه خسته نمیشم. میدونی چیه؟ اصلا همین که گفت: "ممنون بابت توضیحات و برخورد صمیمانهت" یه ستاره توی قلبم روشن شد.
فکر میکنید من حالم خوش نیست؟ درست فکر میکنید. فکر میکنید من افسرده شده ام؟ بعید هم نیست. فکر میکنید من خودم گزینه ی حال بد و مود افسردگی را انتخاب کردهام؟ اگر اینطور فکر میکنید واقعا خندهام میگیرد از طرز تفکرتان. فکر میکنید من نمیدانم هرکس مشکلات خودش را دارد؟ من از زندگی در خوابگاه یادگرفتم که به تعداد آدم های روی کرهی زمین ضرب در هر عددی که شما بگویی، مشکل وجود دارد. اما دانستن اینکه دیگران هم مشکل دارند، دلیل نمیشوند که مشکلاتم، من را اذیت نکنند.
حال بد من نتیجهی یک اتفاق نیست. نتیجهی چند سال اتفاقات بد پی در پی است. حال بد من نتیجهی جبری است که بر من روا شده است. حال بد من نتیجهی رنج هایی است که مدت ها تحمل کرده ام و همچنان نیز تحمل میکنم. لابد میخواهید بگویید تحمل نکن دختر! بجنگ! فکر میکنی نجنگیده ام؟ فکر میکنی تلاش نکرده ام؟ با من از جنگیدن حرف نزن! با من که هزار راه را امتحان کرده ام و به هر ریسمانی چنگ زدهام.
حال من با جملهی "خوب باش" خوب نمیشود. حال من با کتاب های انگیزشی خوب نمیشود. اینکه باید سعی کنم خوب باشم را خودم از برم. اینکه باید به نیمهی پر لیوان نگاه کرد را خودم از برم. من خودم یک زمانی نسخه های حال خوب کن می پیچیدم. برای من نسخه نپیچید چون من هر کاری که از دستم بر بیاید برای بهتر شدن انجام میدهم. فکر میکنید من نشسته ام کنج اتاقم و هر روز آهنگ های غمگین گوش میکنم و منفعل و افسرده میشوم؟ خب باید بگویم یک سالی که گذشت برای من پرمشغله ترین سال عمرم بود. هم درس می خواندم، هم کار میکردم و هم در دو کلاس هنری به صورت جدی شرکت میکردم. هشت صبح از خانه میزدم بیرون و هشت شب برمیگشتم خانه. من اگر آدم منفی باف و ناامیدی بودم همچنان ولع یادگیری داشتم؟ وقتی شرایط مناسبی برای تمرین و ادامه دادن ندارم چرا همچنان تلاش میکنم تا ادامه بدهم؟ من اگر آدم ناامیدی هستم و فکر میکنم اوضاع تغییر نمیکند چرا افتاده ام دنبال کار جدید؟ ناامیدی توی خون من نیست. از همان ابتدا نبوده است.
حالم خوب نیست چون شرایطم خوب نیست. من شکایت نمیکنم اما چیزی که بیشتر از شرایطم اذیتم میکند این است که به من حق " خوب نبودن" را ندهند. اینکه فکر میکنند همیشه باید خوب باشی اذیت کننده است. لعنتی ها دوبار هم من داد بزنم، چهار بار هم من فحش بدهم. توقع ندارید؟ توقع داشته باشید! تخلیه نشوم ، منفجر نشوم، ذره ذره آب میشوم. ذره ذره نابود میشوم.
هنوز دو روز از عید نگذشته جوشام داره میزنه بالا :/
آجیل نمی خورم ولی شیرینی خوشمزهس:(
مخصوصا اگه نخودی باشه!