سیزدهم
دیروز نشسته بودیم تو خونمون داشتیم عید معمولی مون رو خیلی معمولی به پایان میرسوندیم که پسرداییم و دخترداییم زنگ زدن داریم میام دنبالتون بریم بیرون یه خورده دور بزنیم. چه شبی شد. چه شب نحسی. من اعتقاد به نحسی و اینجور چیزا ندارم ولی دیشب واقعا شب عجیبی بود. تمام برنامه هامون بهم خورد. جاهایی که می خواستیم نتونستیم بریم. چند نفر به جمع مون اضافه شدن. تصادف، جریمه، کدورت، گم شدن کلاه من، بستن هر مغازه ای که سمتش میرفتیم، بارون و...
جالب اینجا بود که اکثر اتفاقات هم مسببش خودمون بودیم اما انگار وضعیت طوری بود که نمیتونستیم جلوش رو بگیریم. ساعت یک شب پنج نفری گیج و گنگ ایستاده بودیم وسط پارک و میگفتیم چرا امشب اینطوری میشه؟؟ میخندیدیم. خندههای عصبی. و هر تلاشی برای بهتر شدن شب مون منجر میشد به یه اتفاق مزخرف دیگه.
برگشتیم خونه و دیدیم بهترین کار اینه که بخوابیم تا این شب مزرخرف تموم شه. اما تا ۴صبح خواب به چشممون نیومد. امروز صبح باورمون نمیشد که بالاخره تونستیم شب گذشته رو بدون گند جدید به پایان برسونیم.