امشب باز چسبیده بودم به تخت و افکارم داشت من را زمین می‌زد. دوست هایی که رفتند، پول هایی که ندارم، چیزهایی که دوست دارم داشته باشم و ندارم، مشکلات خانواده، نظم ذهنی ام که مدام بهم می‌ریزد، اعتماد به نفسم که هر روز آب می‌رود...فکر هایم در هم می‌پیچند و مثل ماری می‌خزند لا به لای مارپیچ های مغزم. به آینده هم که فکر می‌کنم مضطرب می‌شوم و دلم می‌شود رخت‌ شور خانه.

اینستاگرام را که باز می‌کنم ترجیح می‌دهم خوشی های الکی ببینم تا نق و نوق. وقتی ناله‌های کسانی را می‌بینم که وضع شان خیلی از من بهتر است، به این فکر می‌کنم که اگر او ناله دارد پس من چه بگویم؟ یا اینکه پس زندگی من خیلی نکبتی ست؟ چه بگویم. بگذریم.

خوشی زندگی من یار ست. وقتی کنار یار هستم انگار یک حریر لطیف رنگی پهن می‌شود روی زندگی‌ام. تحمل مشکلاتم راحت تر می‌شود. همانقدر که یار را دوست دارم، زندگی در کنار او را هم دوست دارم‌.

زندگی خیلی بالا و پایین دارد. فقط نمیدانم چرا پایین هایش برای ما انقدر زیاد است؟ شما که غریبه نیستید؛ هرچه بزرگ تر می‌شوم بیشتر غبطه می‌خورم. به زندگی‌هایی که نکردم. به راه همواری که هم سن و سال‌هایم دارند و من ندارم. به چیزهای خیلی خیلی ساده‌ی زندگی بقیه که ندارم. و البته همه‌ش هم مالی نیست. بیایید جلو در گوشی بهتان بگویم که حتی به سطح دغدغه‌هایشان حسودی می‌کنم‌! اصلا بی خیال. بگذریم. از این هم بگذریم که زندگی محل گذر است و ما پوستمان کنده شده در این گذرگاه!