توی راه مدرسه، وقتی که اتوبوس پیچها را دور میزند و از گوشه کنار شهر، بچهها را جمع میکند، پچ پچها شروع میشود، خاطرات معمولی روز گذشته، استرس داشتن امتحان و گفتن رازهای بزرگ و کوچک در گوش هم. من دوستی ندارم که توی اتوبوس منتظرم بماند، تا قبل از آمدنم به ده نفر گفته باشد: "جای دوستم است، ننشینید لطفا!" تا با خوشحالی کنارش بنشینم و رازهایش را در گوشم پچپچ کند. من هیچ دوستی ندارم که برایم صبحها و ظهرها توی سرویس جا بگیرد و برای اینکه من کنارش بنشینم با ده نفر دعوا کرده باشد. به خاطر همین است که کنار پنجره مینشینم و آنقدر بیرون را تماشا میکنم تا به مدرسه برسیم.
+ سنجاب ماهی عزیز / فریبا دیندار
پ.ن: میدونی اینکه دوستی نداشته باشی تا رازهات رو در گوشش پچپچ کنی و رازهاش رو در گوشت پچپچ کنه، یعنی چی؟ من میدونم! چون منم کنار پنجره مینشستم و بیرون رو تماشا می کردم.