تنهایی به مثابه گونه‌ای احساس، نشان می‌دهد زندگیِ اجتماعی‌مان رضایت بخش نیست، و این حس و حال رنج‌آور وقتی که در اجتماع آشکار شود شدید‌تر هم می‌شود. تنهایی چیزی ست که پنهانش می‌کنیم، حتی گاهی از خودمان هم مخفی‌اش می‌کنیم.

+ فلسفه تنهایی / لارس اسونسن/ شادی نیک‌رفعت

ما می‌توانیم دیگری را وارد تنهایی‌مان کنیم و در ذهنمان چنان با او ارتباط برقرارکنیم که این ارتباط در حضور یکدیگر ممکن نباشد.

+ فلسفه تنهایی / لارس اسونسن / شادی نیک‌رفعت

وقتی درد خیلی شدید شود، جهان و زبان فرد را نابود می‌کند. درد آدم را لال می‌کند. آدم می‌تواند بگوید یک جایش درد می‌کند، اما وقتی درد شدید می‌شود، حتی توانایی گفتن آن را هم از دست می‌دهد. درد شدید را نمی‌توان با دیگران درمیان گذاشت، صرفا به این دلیل که وقتی درد همه‌ی دنیای آدم می‌شود، دیگر جایی برای چیز دیگری باقی نمی‌گذارد.

+ فلسفه تنهایی / لارس اسونسن / شادی نیک‌رفعت

اشتیاق جزء ضروری تنهایی ست؛ اشتیاق و تمنای از بین بردن فاصله‌ی روحی و جسمی بین شما و آن کسی که برایتان مهم است و دوستش دارید؛ اشتیاق همان میل به حضور کسی است که پیش ما نیست، دوست یا عضو خانواده‌ای که از ما دور است، فرزندی که هجرت کرده، والدین غایب، عشقی که دیگر او را نمی‌بینیم. این اشتیاق می‌تواند میل و تمنای صمیمیت بیشتر با کسی باشد که همین حالا هم هست، مثل رابطه‌ زناشویی‌ای که به سردی گراییده‌است. اشتیاق ممکن اشت متوجه فرد خاصی هم نباشد و خودش را در شکلی از میل و تمنای صمیمیت با یک انسان دیگر نشان دهد بی‌آنکه کس خاصی منظور نظرمان باشد.

+ فلسفه تنهایی / لارس اسونسن / شادی نیک‌رفعت

اگر گوشه های پنها هر آدمی راببینید، همان بخش هایی که هیچ کس دیگر نمی تواند ببیند، حتما شگفت زده می شوید. اگر می توانستید آن ها را وقت خواندن آوازهای من درآوردی ببینید، یا وقتی توی آینه برای خودشان شکلک درمیآورند، اگر می دیدید که با یک برگ درخت چاق سلامتی میکنند، یا می ایستند تا کرم ابریشم سبزی را تماشا کنند که از تار نامرئی اش آویزان شده و بین زمین و آسمان معلق مانده ، یا آدم هایی را می دیدید که فقط با بقیه فرق دارند، تنها هستند و گاهی هم شبها گریه می کنند. دیدن آنها ، دیدن خود واقعی آن ها چاره ای جز این برایتان نمی گذاشت که فکر کنید تک تک آدم ها، همه ی آن ها، شگفت انگیزند.

+ اعترافات یک دوست خیالی / میشل کیوواس

می دونی کدوم ها از همه بهترن؟ اون هایی که کاری می کنن حس کنی همه کار می تونی بکنی. منظورم اینه که مگه چند نفر ممکنه توی دنیا باشن که این جوری قبولت داشته باشن؟ توی وجودت یه چیزی رو ببینن و کاری کنن که احساس کنی با بقیه فرق داری؟

+ اعترافات یک دوست خیالی / میشل کیوواس

گاهی تحمل دردسرهای خیالی از واقعی هاشون سخت تره.

+اعترافات یک دوست خیالی / میشل کیوواس

در توصیف افسردگی

روزگارم سیاه شده بود.

باشد، راستش را می گویم. سیاهی حق مطلب را ادا نمی کند. خیلی سیاه تر از سیاه، رسیده بودم به رنگ مرکب؛ و سیاهی آن ته ته های شب. آنقدر افسرده بودم که انگار همه ی وجودم شده بود رنگ اعماق فضا، رنگ هیزم سوخته. به تاریکی سوراخ دماغ یک اژدها در سیاه چالی تاریک.

+ اعترافات یک دوست خیالی / میشل کیوواس

مرا می‌بخشید ایرانی‌ها گنده‌گوز اند و دورو. نگاه کنید به پرچمتان و آن نقش شیر و خورشیدش‌! این گنده‌گوزی نیست؟ این‌ها هم اگر حذفش کرده‌اند از فروتنی نیست. چون دارید می‌بینید، ادعای نجات بشریت را دارند. بعلاوه، خودتان مقایسه کنید لباس ملاها را با لباس کشیشیان، یا لباس خاخام‌ها و موبدان. آن هاله‌ی دور سر قدیسین را اینها به شکل عمامه درآورده‌اند تا به خود هیئتی قدسی بدهند.

+ چاه بابل / رضا قاسمی

بدبختی که می‌آید، به سلسله می‌آید.

+ چاه بابل / رضا قاسمی

وقتی چیزی دیگر به ما  تعلق ندارد بی‌مقدارش می‌کنیم تا کمبودش را بهتر تحمل کنیم؟ یا حکایت، همان حکایت عطار است که مرد وقتی دیگر عاشق نبود دریافت چشم معشوقه‌اش لوچ است؟

+ چاه بابل / رضا قاسمی

گمان نمی‌ کنم اگر کسی توی چاه افتاده باشد لازم باشد دلسردش کنند.

+چاه بابل / رضا قاسمی

از درد های کوچک است که آدم می‌نالد‌. وقتی ضربه سهماگین باشد، لال می‌شود آدم.

+ چاه بابل / رضا قاسمی

چه کسی داور است؟ لباس سپید را ایرانی ها برای عروسی می‌پوشند و هندی‌ها برای عزا. من باید چه لباسی بپوشم؟ تمام استنباط ما از درستی و نادرستی چیزها مشروط است. ماشینی هستیم که از کودکی برنامه‌ریزی‌اش می‌کنند برای آنکه جهان را آنطور ببیند که بزرگترها خواسته‌اند. با اینهمه، ما معتقدیم عقل داریم و قادریم خوب را از بد جدا کنیم. پس من کی باید جهان را آنگونه ببینم که هست؟ و مگر ما چندبار به دنیا می‌آییم؟

+چاه بابل / رضا قاسمی

می‌دانید آن رژیم به بهشت و جهنم اعتقاد نداشت. اما این یکی، خودش خالق جهنم است. هزار و چهارصد سال هم فرصت داشته تا آن را ورز بدهد. پس آن تصوری را که از جهنم داشته روی زمین پیاده کرد.

​​​​​​​+ چاه بابل / رضا قاسمی

حتم دارم دوستی یکی از قشنگ ترین اتفاق هایی باشد که می تواند برای کسی بیوفتد.

+ سنجاب ماهی عزیز / فریبا دیندار

وقتی مامان خانه باشد، غصه ها در دلم کمرنگ تر می‌شود.

+سنجاب ماهی عزیز / فریبا دیندار

گاهی فکر می‌کنم باید خوش‌حال باشم که همه چیز این جوری است و جور دیگری نیست، چون می‌تواند شکل دیگری داشته باشد، شکل بدتری.

+ سنجاب ماهی عزیز / فریبا دیندار

وقتی سرم را می گذارم روی میز، صداها را جور دیگری می‌شنوم، صدای نشستن و تکان خوردن خودم را هم می‌شنوم، حتی صدای دویدن یک موش کور و نوک زدن یک دارکوب را توی دلم، انگار که گوش هایم صد برابر تیز‌تر شده باشند.

+ سنجاب ماهی عزیز / فریبا دیندار

پ.ن: توصیف صداهایی که وقتی سرمان را روی میز می گذاریم می شنویم! توجه به جزییات همیشه برای من جذاب بوده.

جهان توهمی است با‌شکوه، با همه‌ی جزییاتش.

+ سنجاب ماهی عزیز / فریبا دیندار

موش‌‌کوری با سرعت توی تنم می دوید و با پنجه هایش گودال بزرگی را توی دلم حفر می کرد، عمیق، عمیق، عمیق‌تر...

+ سنجاب ماهی عزیز / فریبا دیندار

توی راه مدرسه، وقتی که اتوبوس پیچ‌ها را دور می‌زند و از گوشه کنار شهر، بچه‌ها را جمع می‌کند، پچ پچ‌ها شروع می‌شود، خاطرات معمولی روز گذشته، استرس داشتن امتحان و گفتن رازهای بزرگ و کوچک در گوش‌ هم. من دوستی ندارم که توی اتوبوس منتظرم بماند، تا قبل از آمدنم به ده نفر گفته باشد: "جای دوستم است، ننشینید لطفا!" تا با خوشحالی کنارش بنشینم و رازهایش را در گوشم پچ‌پچ کند. من هیچ دوستی ندارم که برایم صبح‌ها و ظهر‌ها توی سرویس جا بگیرد و برای اینکه من کنارش بنشینم با ده نفر دعوا کرده باشد. به خاطر همین است که کنار پنجره مینشینم و آن‌قدر بیرون را تماشا می‌کنم تا به مدرسه برسیم.

+ سنجاب ماهی عزیز / فریبا دیندار

پ.ن: می‌دونی اینکه دوستی نداشته باشی تا رازهات رو در گوشش پچ‌پچ کنی و رازهاش رو در گوشت پچ‌پچ کنه، یعنی چی؟ من می‌دونم! چون منم کنار پنجره می‌نشستم و بیرون رو تماشا می کردم.

درواقع هیچ‌کس من را دوست صمیمی خودش نمی‌داند و خب وقتی کسی دوست صمیمی نداشته باشد، به ندرت پیش می‌آید که با کسی دعوایش شود یا قهر کند.

+ سنجاب ماهی عزیز / فریبا دیندار

می روم کنار دریاچه. پاهایم را توی خنکی آب فرو‌می‌کنم. پاهایم موج کِرِم‌رنگی می‌شود و در آب می‌رقصد. بعد حسی شبیه یک اتفاق خوب از پاهایم بالا می آید و آرام توی دلم پخش می شود. موج کِرِم‌رنگ جمع می شود و می‌چسبد به پاهایم. انگشت هایم توی آب شبیه ماهی می شوند‌.

+ سنجاب ماهی عزیز / فریبا دیندار

وقتی زیر سایه‌ی درخت بزرگم دراز می‌کشم و برگی می‌افتد، فکر می‌کنم درخت مهربانم می خواهد بگوید‌: "خوشحالم اینجا دراز کشیده ای، زیر سایه‌ی من!"

+ سنجاب ماهی عزیز / فریبا دیندار

من صدای آب را می شنوم، صدای شاخه‌ها و برگ‌ها را ، صدای مگس‌ها، پشه‌ها و حشره های ریز را می شنوم. می شنوم که چیزی جایی میان سبزه ها فیس فیس می کند، حتی بعضی وقت ها که سرم را می گذارم زمین صدای سبزه ها را هم می شنوم، صدای زمین را، صدای دنیا را و صدای دریاچه را که به زبان آب با من حرف می زند.

+ سنجاب ماهی عزیز / فریبا دیندار

یکی از قشنگ ترین اتفاق ها این است که کسی تو را با نامی که دوست داری، آن هم با پسوند عزیزم خطاب کند.

+ سنجاب ماهی عزیز / فریبا دیندار

اگر راست است که هرکسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستاره ی من باید دور، تاریک و بی معنی باشد؛ شاید من اصلا ستاره نداشته ام!

+ بوف کور / صادق هدایت

گویا حرکات، افکار،آرزوها و عادات مردمان پیشین که به توسط این مَتَل ها به نسل های بعد انتقال داده شده است، یکی از واجبات زندگی بوده است. هزاران سال است که همین حرف ها را زده اند، همین جماع ها را کرده اند، همین گرفتاری های بچه گانه را داشته اند؛ آیا سر تا سر زندگی، یک قصه ی مضحک، یک متل باور نکردنی و احمقانه نیست؟ آیا من فسانه و قصه ی خودم را نمی نویسم؟ قصه، فقط یک راه فرار برای آرزو های ناکام است. آرزوهایی که به آن نرسیده اند. آرزو های که هر مَتَل سازی مطابق با روحیه ی محدود و موروثی خودش تصور کرده است.

+ بوف کور / صادق هدایت

کاش همان جور که فراموش شدم می توانستم فراموش کنم.

+ کاکاکرمکی / سلمان امین