سالها خانوادهای همسایه مان بودند و سر و صدایی از خانهشان نمیآمد. حالا که خودشان از این خانه رفتند و خانه را اجاره دادند هر شب تا ساعت یک...دو من هم همراه مستاجرشان فیلم میبینم. البته نمیبینم ، اما تمام دیالوگها را میشنوم. انگار تلویزیونشان چسبیده به دیوار اتاق من. کاش میشد اینجا هم مثل خوابگاه مشت بکوبیم به دیوار تا از سر و صدای اتاق بغلی کاسته شود. البته دروغ چرا، چند باری هم که خیلی صداها رو مخم بود مشت کوبیدم اما خب فایده نداشت.
غده چرکی
دارم سعی میکنم که بخوابم. که فردا زودتر بیدار شوم با یار برویم سیزده به در. اما خوابم نمی برد. افکار مختلف در ذهنم می چرخند. هم میخورند. خاطرات سیاه مخلوط میشوند. میشوند یک تکه خمیر سیاه ته گلویم. نمی فهمم کی کل صورتم خیس شده. نمیفهمم از کی دارم هق میزنم. درمان ندارد. آسیبهای خانوادگی درمان ندارد. این غده چرکین درمان ندارد. هر مرهمی که میگذاری فقط مسکن است. دمی آرام میشوی و باز روزی، شبی، در بزنگاهی چرک میکند. بد هم چرک میکند. از آنها که تب میکنی. یک طوری که تو را درون خودش فرو میکشد. تا کجا باید با خودم ببرم این رنج ها را، کمبودها را، شرمها را. آیا روزی این کوله بار از روی دوشم پایین میآید؟ فکر نمیکنم. گاهی سنگینیاش میافتد روی دلم. برای رهایی زار میزنم. اشک میریزم تا راه نفسم باز شود. نمیدانم مغزم دارد چه غلطی میکند. بسیاری از دانسته هایم را به فراموشی سپرده و جایش این فکرها را بالا میاورد. خیلی خودسر است. گاهی اصلا نمیتوانم کنترلش کنم. من فقط میخواستم بخوابم. خواب. چیز زیادی ست؟ من فقط میخواستم چند ساعتی بخوابم! همین.
به سادگی یک زرشکی پررنگ
از سفر برگشته. سوغاتی ها را باز میکند. وسط نقش های ظریف و زیبای خاتم و مینا و قلمکار یک چیز خودنمایی میکند. یک چیز کوچک که با این نقوش هماهنگ نیست. یک لاک زرشکی. با ذوق میگوید:"دیگه از این زرشکی تر نمیشه. از این جیغ تر نیست." میداند چه قدر لاک قرمز و زرشکی دوست دارم. قرمز آتشین و زرشکی پررنگ. که انقدر پررنگ بودنش برایم مهم است اگر ده تا لاک فروشی بروم و رنگ دلخواهم را نیابم، نمیخرم. میداند که تاکید میکند دیگر از این زرشکی تر نیست! میداند که چهقدر دلم خوش میشود با این چیزهای کوچک. حواسش هست به علایق دخترکی که در دیدار اول نوک بوت های قرمزش از زیر دمپای شلوار خودنمایی میکرد.

داری زندگیات را میکنی که یهو کمرت میگیرد. میگیرد و ول نمیکند. ول نمیکند که نمیکند.
تقریبا ده روز است که نتوانستهام خیاطی کنم. واقعا دلم برای دوخت و دوز تنگ شده.