غرغر های یک نیمچه کتاب‌فروش

این واقعا آزار دهنده ست که اصلا به بخش کودک توجه نمی‌کنن. چند هفته ست دارم میگم یه قفسه بیارین برای انبار کودک میگه سقف کودک کوتاهه باید یکی از قفسه ها رو کوتاه کنیم بیاریم. و خب؟ الان چند هفته ست که هی به من میگه یاداوری کن و چند روز پیش بعد از اخرین یادواری بهم میگه ارّه عمودبر داری؟

میگه عکس بگیرین از کتابا برای استوری و پست صفحه ی فروشگاه. عکسایی که گرفتم رو نشون میدم بهش میگه نورش کمه. میگم اینا رو گذاشتم تو قفسه زیر هالوژن قفسه عکس گرفتم! میگه خب نذار تو قفسه بیار بیرون. باید بگم نصفه چراغ های بخش سوخته!

یه قفسه تو گالری بود همکارم نیازش نداره الان. من گفتم می‌برمش تو بخش کودک. اومده میگه نه این اصلا به بخش نمیاد و خیلی هم کاربردی نیست ما تو بخش کتاب قبلا داشتیم به درد نمی خورد. گفتم شما برای من بیارین بالا من خودم می دونم چطوری استفاده کنم. بالا نیاز داره به همچین چیزی. فرداش سرپرست بخش کتاب بزرگسال اومده میگه من این قفسه رو می خوام نصف کتابا تو انبار ریخته جا ندارم. امروز انقدر حرصم گرفت بهش گفتم چطور دیروز می گفتین پیف پیف خوب نیست این قفسه الان اقای الف میگه باید بره بخش کتاب بزرگسال؟ واقعا این جمله رو گفتم!:))) آخه من سه شبه قبل خواب دارم به این فکر می کنم که اون قفسه رو کجا بذارم و چطوری توش کتاب بچینم:(

میگم ما یه میز برای تازه ها و پیشنهادات خودمون نداریم. من کتابای تازه چاپ رو کجا بذارم؟ میگه میز قایم کرده که ندارم هرچی هست تو انباره بیا ببین این تیر و تخته های تو انبار به دردت می خوره؟

برای بخش کتاب بزرگسال دوتا مبل خوشگل سفارش میدن که دورش کتاب خونه ست. اون وقت ما یه چارپایه کوچولو داریم که مشتری روش بشینه.

این دفعه اگه بهم بگه فلان کار رو بکن بخش خودته و اینا بهش میگم شما به عنوان مدیر فروشگاه برای اینجا دل نمی سوزونین، من به عنوان یه کارمند ساده دل بسوزونم؟ والا به خدا.

 

میخ

چرا امروز اون میخی که از قفسه ی انبار بیرون زده بود و لباسم رو پاره کرد، وقتی رفتم به اقای غ نشونش بدم غیب شد؟

داشتم از کمبود های بخش کودک به آقای غ میگفتم و اونم یه گوش در و یه گوش دروازه حرفامو می شنید که یهو یاد اون میخ لعنتی افتادم گفتم: یه لحظه بیاااین و با خشم بردمش تو انبار و می خواستم بگم که همین الان یه فکری به حال این میخ هایی که از قفسه بیرون زده بکنین چون هم لباس منو پاره کرده بود هم همکارم. اما چی شد؟ هیچ میخی از قفسه بیرون نزده بود:/ هی دست می کشیدم رو قفسه می گفتم همین جااا بود!! میگفت مطمئنی اون سمت نبود؟ گفتم: نهه، همین امروز لباسمو پاره کرد!! و باز مثل نابیناها دست می‌کشیدم رو قفسه بلکه پیداش کنم. و آخر پیدا نشد:/ میگه من خودم همیشه به میخ گیر می‌کنم اینجا میخ نداره.

پس چی امروز لباس نازنین منو جر داد؟:/ لعنت بهش. میدونم دیگه خودشو یه جا قایم کرده که یه لباسم دیگه م هم به فنا بده.

خوب

امشب آخر وقت تقریبا همه مشتری ها رفته بودن. کنار یکی از همکارام ایستاده بودم یهو میگه:"بهت گفته بودم خیلی دوستت دارم؟" میگم:"آره" و لبخند می زنم. میگه:" تو از اون دخترای خوب هستی. خیلی خوبی تو." می‌خندم و بغلش می‌کنم. ادامه میده:" از مامانت هم خوشم میاد‌. مامانای خوب همچین بچه های خوبی تربیت می‌کنن."

 

خب دیگه فهمیدین چه دختر خوبی هستم من؟:))) 

من برم یه دوری تو آسمونا بزنم با این اعتماد به نفسی که بهم تزریق شد امشب :)))

 

پ.ن: لازم به ذکره که بگم همکارم دختره؟:)))

سرم درد می‌کنه و به معنای واقعی کلمه شاش اعصابم.

یکی از ویژگی های چهره ی من اینه که خیلی وقت ها چشام حالت تعجبی داره. انگار همیشه از یه چیزی تعجب کردم یا چیزی می خوام بگم. بارها پیش اومده بهم میگن چیه؟ میگم هیچی. میگن قیافه ت چرا اینطوریه؟ چرا متعجبی؟ انگار چیزی می خوای بگی...حالا فکر کن واقعا یه چیزی بخوام بگم چطوری میشم! امشب می خواستم بگم نیم ساعت زودتر می خوام برم خونه. هی تو بخش تحریر دور می زدم و این طرف و اون طرف رو نگاه می کردم بعد اقای خ سرپرست بخش تحریرمون گفت خسته نباشی. گفتم ممنون. اقای الف هست؟ گفت همین دور واطرافه الان پیداش میشه. گفتم باشه. بعد نگفتم چی می خوام بگم. فقط باز خیره شدم بهش‌. اونم منتظر نگام کرد. دید دیگه حرف نمیزنم با اشاره گفت یه لحظه صبر کن. رفت از تو کمدش یه دونه شکلات آورد داد بهم:)))) منم شکلات رو گرفتم داشتم می‌رفتم سمت بخش خودم یهو شکلات رو نگاه کردم به خودم گفتم کارت این بود؟ دوباره برگشتم و گفتم میشه نیم ساعت زودتر برم؟

 

پ.ن: همکار بخش گالریم که دیگه انقدر به این قیافه م عادت کرده تا می‌بینه بهش خیره شدم، خودش میگه چیه؟ چی می خوای بگی؟ بگو. :)))

خب اومدم بخوابم، ناخونم افتاد. از ته شکست ولی یه لایه نازکی ازش رو انگشتم موند. درد نداره البته.

چند وقت پیش یه کتاب جلد سخت از قفسه ی بالا افتاد روی پام بعدش دیدم انگشت دوم پام ناخونش یه خورده تیر شده فکر کردم کبودیه. الان دیدم کلا ناخونم از ته ترک برداشته و داره از جا درمیاد:/ یه کوچولو زیرش بلند شده که ناخون جدیده و ناخون قدیمی زرد شده. فکر کنم باید چسب بزنم تا بلند شه. اگه کنده شه خیلی دردناک میشه احتمالا.

بخش کودک و نوجوان طبقه ی بالای گالری فروشگاست. یعنی یه حالت نیم پیلوت که پله می خوره و میره بالا. من وقتایی که بیکار باشم میام پایین پیش همکارم تو گالری می ایستم. امروز مدیرمون میاد باخنده ولی کنایه امیز میگه چرا همه ش پایینی؟ میگم خب کاری ندارم الان. میگه باید کسری ها رو مرتب بنویسی. منم شانسی دیروز کسری گرفته بودم. رفتم دفترم رو اوردم بهش نشون دادم و گفتم همه رو نوشتم و تو دلم اینجوری خندیدم: ایح ایح ایح:)))))

میگه خلاصه انقدر پایین نباش. گفتم باشه. بعد همینطوری که داشت میرفت سمت اشپزخونه میگه حالا میشه یه لحظه بری بخش کتاب تا من چایی بخورم؟ وقتی رفت تو اشپزخونه پشت سرش ادا در آوردم که: نههه من باید تو بخش خودم باشم!! 

میگه: ۱۳ جلسه غیبت داشتی!

میگم: من جلسات رو شرکت کردم چون یه خورده با تاخیر میرسیدم تو حضور غیاب نبودم.

(واقعا هم همین بود.)

میگه:  شرایط برای همه یکسانه.

میگم: استاد تو کلاس حضوری هم اگه کسی چند دقیقه دیر کنه کل جلسه رو غیبت می خوره؟

میگه: بسه به شعور من توهین نکنید!

 

:/

ریدم تو اون دانشگاه و استاداش که هرکدوم یه جور روانیه🚶🏻‍♀️

 

خاطرات

امشب به طور اتفاقی دفتر خاطرات دوران نوجوونیم رو باز کردم و با خوندن صفحه به صفحه ش اشک ریختم ‌و دلم خواست بغل کنم اون دختر نوجوون تنها رو که این خاطرات رو نوشته بود.

نتیجه این که بعد از پنج سال دوباره توی دفترم نوشتم تا بمونه برای رحمایی که می خواد چند سال بعد این دفتر رو باز کنه.

افزایش نیروی کار با مجازی شدن دانشگاه ها

دهه شصتی ها وقتی می‌خواستن کار بگیرن انقدر که نیروی کار جوون زیاد بود و کار کم مجبور بودن به حقوق کم رضایت بدن چون اگه قبول نمی کردن کلی نیروی دیگه برای اون صاحب کار وجود داشت و اگه شکایتی هم می خواستن بکنن بازم کلی نیروی بیکار و بی پول برای اون صاحب کار وجود داشت.

الان مسئله برای من دهه هفتادی چیه؟ مسئله اینه که کلی نیروی جوون بیکار داریم که همه دنبال کار هستن. چه پول دار، چه بی پول. دوره دهه شصتی ها کار کردن انقدر مد نبود و هرکی باباش یه خورده پولدار بود سمت کار نمی رفت و کلا جوونا فکر می کردن دانشجو بودن شغله و حالا بعد از فارغ التحصیلی می رن سمت کار.

اما الان یه جمعی از نیرو های دهه هشتادی جوون و تازه نفس داریم که دانشگاه شون هم مجازیه و از خونه نشستن خسته شدن و میرن سراغ کار و فرقی نداره که باباشون پولداره یا نه. درد من چیه؟ درد من اینه که یه همچین نیروی کاری اصلا براش مهم نیست حقوقش چه قدر باشه و کی پرداخت بشه. همین که سرگرم میشه براش کافیه چون غم بی پولی ته ماه رو نداره و کل هزینه هاش از سمت خانواده ش تامین میشه‌. و کدوم مدیر و صاحب کاری از همچین نیرویی بدش میاد؟؟

آخ که چه قدر این اوضاع، کار رو برای ما سخت می کنه!

 

البته و صدالبته که من این بچه ها رو تحسین می کنم که به جای خونه موندن و چرخیدن تو اینستا، وارد جامعه می شن و کار می کنن و تجربه کسب می کنن و سعی می کنن فرد مفیدی باشن.

ولی خب تکلیف ما چیه؟ اگه همه بخوان برای سرگرمی برن سرکار که خب خوش به حال صاحبان کارها میشه و بد به حال مایی که می خوایم سر برج یه چیزی ته جیب مون رو بگیره.

 

ذهن مون هم فقیره

موارد زیادی از مادربزرگ های خوش‌تیپ میان کتاب‌فروشی و می خوان که بهشون کتاب های دو زبانه و بازی معرفی کنم تا برای نوه هاشون که در کشوری دیگری زندگی می کنن بخرن. چند روز پیش یکی از همین مادربزرگ ها اومده بود و یه بازی می خواست. وقتی معرفی کردم گفت این سنگینه آخه می خوام ببرم امریکا. نگفت آمریکا، گفت اِمریکا. لهجه ی قشنگی هم داشت. گفتم می تونین لگو بگیرین. گفت اونا دیگه انقدر لگو های پیشرفته دارن که اینا براشون جذاب نیست‌. گفت یه ماه وقت دارم هنوز و رفت. داشتم فکر می کردم کاش مادربزرگی بودم که می خواستم برای نوه م تو امریکا کادو بخرم و برم پیشش. اما یه لحظه به خودم اومدم و فکر کردم حالا که قراره رویاپردازی کنم چرا من اون نوه ای نباشم که تو امریکا زندگی می‌کنه و مادربزرگش از ایران براش سوغاتی می‌بره؟

میگم قبل امتحانای سختم یه روز مرخ۱ی بگیرم درس بخونم. اما هرجور فکر می‌کنم تو این خونه نمیشه درس خوند و جای دیگه ای رو هم ندارم. پس می‌رم سرکار تا خودمو گول بزنم که کار باعث شد درس نخونم.

امشب دوست دارم با کسی حرف بزنم، کسی باهاش راحت باشم اما شخصی یهو بعد از چند ماه بهم پیام میده که اصلا و ابدا منتظر پیامش نبودم و حالا هم دلم نمی خواد جوابش رو بدم. برای امشب واقعا اتفاق مسخره ای بود.