یکی از ویژگی های چهره ی من اینه که خیلی وقت ها چشام حالت تعجبی داره. انگار همیشه از یه چیزی تعجب کردم یا چیزی می خوام بگم. بارها پیش اومده بهم میگن چیه؟ میگم هیچی. میگن قیافه ت چرا اینطوریه؟ چرا متعجبی؟ انگار چیزی می خوای بگی...حالا فکر کن واقعا یه چیزی بخوام بگم چطوری میشم! امشب می خواستم بگم نیم ساعت زودتر می خوام برم خونه. هی تو بخش تحریر دور می زدم و این طرف و اون طرف رو نگاه می کردم بعد اقای خ سرپرست بخش تحریرمون گفت خسته نباشی. گفتم ممنون. اقای الف هست؟ گفت همین دور واطرافه الان پیداش میشه. گفتم باشه. بعد نگفتم چی می خوام بگم. فقط باز خیره شدم بهش‌. اونم منتظر نگام کرد. دید دیگه حرف نمیزنم با اشاره گفت یه لحظه صبر کن. رفت از تو کمدش یه دونه شکلات آورد داد بهم:)))) منم شکلات رو گرفتم داشتم می‌رفتم سمت بخش خودم یهو شکلات رو نگاه کردم به خودم گفتم کارت این بود؟ دوباره برگشتم و گفتم میشه نیم ساعت زودتر برم؟

 

پ.ن: همکار بخش گالریم که دیگه انقدر به این قیافه م عادت کرده تا می‌بینه بهش خیره شدم، خودش میگه چیه؟ چی می خوای بگی؟ بگو. :)))