داشتیم درباره یه مسئله‌ای جدی حرف می‌زدیم که گفتم ولش کن این حرفا رو الان. انقدر ادامه می‌دی تا باز پلیس بیاد. که اومد! پنجمین باری بود که پلیس بهمون گیر می‌داد. یار با خنده بهش گفت: آقا ما قبلا همو دیدیم. با یه حالت تهاجمی گفت: چی؟ و به راننده گفت برو جلوش پارک کن! گفتم: خونم همینجاست!! مشکل چیه؟ اومدم درو باز کردم برادرم رو صدا کنم که رفتن. به یار گفتم: چی شد؟ گفت: هیچی پیاده شدم گفتم ما قبلا همو دم پارک دیدیم‌. گفت عه تو بودی؟! ببخشید خداحافظ.

مسخره ست. انقدر این قضیه تکرار شده که دیگه پلیس های شهرم ما رو می‌شناسن! و من همچنان هر بار تا چراغ قرمز گردون می‌بینم تا نیم ساعت تنم می‌لرزه‌. چون دومین باری که بهمون حمله کردن خیلی وحشیانه بود. بله دقیقا حمله کردن. همونطوری که یه قاچاقچی مواد مخدر رو می گیرن. چارتا در ماشین رو باز می‌کنن و می شینن تو ماشین! البته اون شب هم نتونستن کاری کنن. اون شب من راننده بودم. یه ربع نشست کنارم گفت برو کلانتری. گفتم نمیرم. دلیلی نداره برم‌. به چه جرمی برم؟ خلاصه اون اصرار و تهدید و تحقیر(!) خودش رو می‌کرد. منم خیره شده بودم به جلو ، فرمون رو محکم گرفته بودم و چشم غره هم می‌رفتم‌. گفت زنگ می‌زنم رئیسم. گفتم ممنون می‌شم بزنین. یکی دیگه هم اومد و همون حرفا‌. گفتم زنگ می‌زنم خانواده‌ و زنگ زدم. اونجا فهمیدن ما صید خوبی نیستیم و رفتن. البته اون شب خیلی کشدار بود، من خلاصه کردم.

بعد اون دیگه خیلی نرمال تر با این قضیه برخورد کردیم‌. اما نمی‌تونیم انکار کنیم که چه قدر از درون حالم بد می‌شه‌. تقریبا هیچ اتفاقی منو به این حال نمی‌ندازه. انگار رو یه تاب بلند نشستم. یهو دلم هری می‌ریزه. دستام یخ می‌کنه‌، می‌لرزه. و تپش قلب می‌گیرم. لعنت، لعنت، لعنت به استرس های بیهوده! تن و بدن مون باید از چی بلرزه؟

رحما

بین قفسه های کتابخونه داشتم قدم می‌زدم که یهو یه صدایی شنیدم و گوشم تیز شد. یه خانمی داشت به مسوول کتابخونه می‌گفت:"رحما...با ح جیمی." خواهرم گفت:" عه، یه نفر دیگه اسمش رحماست!" حقیقتا احتمال اینکه یه غریبه دنبال من باشه برام بیشتر بود تا اینکه یه نفر اسمش رحما باشه.

رفتم جلو دیدم یه خانم و یه دختر نوجوون ایستادن. به خانمه گفتم:" اسم دخترتون رحماست؟" که تایید کرد و گفتم اسم منم رحماست." گفت:" واقعا؟ دخترم همیشه می‌گه چرا اسم منو رحما گذاشتی. هیچ کس نمی‌تونه اسمم رو بگه." گفتم:" برای منم همینه:))" خلاصه خیلی جالب بود. اولین بار بود یه رحما رو از نزدیک می‌دیدم. دختر بسیار زیبایی هم بود. هر بار مامانش صداش می‌کرد حس می‌کردم داره منو صدا می‌کنه:))

کتابخونه‌ محله ما

بعد از ۶..۷ سال اومدم کتابخونه‌ی محله مون. از هشت سالگی تا ۱۸ سالگی به طور پیوسته میومدم اینجا‌. درس می‌خوندم، رمان می‌خوندم، شعر می‌خوندم، تست می‌زدم، خاطره می‌نوشتم، می‌خوابیدم، فکر می‌کردم، فکر می‌کردم، فکر می‌کردم. اینجا کنج امن من بود. سکوت اینجا رو دوست داشتم‌. از صبح میومدم تا وقتی که چراغ‌های کتابخونه رو خاموش کنن. مهم نبود تنم خشک شه رو صندلی. آرامش اینجا رو دوست داشتم. ظهرها که خسته می‌شدم می‌رفتم سمت قفسه مجله ها و مجله می‌خوندم. تعداد زیادی از کتاب هایی که خوندم رو از همین‌جا امانت گرفته بودم. تو قفسه ها می‌چرخیدم و کلی کتاب می زدم زیر بغلم، دو هفته ای می‌خوندم و دوباره میومدم و کتاب های جدید... خلاصه که امروز اومدم و دیدم هنوزم اینجا رو دوست دارم. هنوزم همون حس رو داره برام. تو سالن مطالعه فقط یه نفر نشسته بود. قدیما خیلی بیشتر رونق داشت. موقع امتحانا تقریبا تمام صندلی ها پر بود. جالبه. واقعا. هم تعداد کسایی که درس بخونن خیلی کم شده، هم تعداد بچه های خانواده‌ها. پس اونایی که درس می‌خونن هم یه اتاق شخصی دارن که نخوان بیان کتابخونه. ولی من از کودکی عادت کردم به میز و صندلی های کتابخونه. حتی دوره دانشجویی هم معمولا می رفتم سالن مطالعه خوابگاه. این فضا بهم آرامش می‌ده. حسابی دلم برای اینجا تنگ شده بود. کلی حس خوب گرفتم امروز.

بعد از گذر از دوره های طولانی افسردگی، حالا درگیر اضطرابم. تشویش، تپش قلب، لرزش دست و از دست دادن تمرکز. خسته‌م، خسته، خسته. صداهای اطرافم لرز می‌ندازن تو جونم و یه غده سنگ می‌شه تو گلوم.

دیگه کابوسام ترسناک نیست، پر از تشنج و اضطرابه.

تنها دلیل سرپا موندنم، وجود یاره.

لباس قِری

خیاطی فقط اونجاش که نصف شب یهو کار لباسم تموم می‌شه و با همون قیافه افشون پریشونِ خسته لباسمو می‌پوشم و جلو آینه قر می دم. لا به لای سوزن و تیکه پارچه و متر و الگوها...وسط یه اتاق آشفته می چرخم و می‌رقصم. بدون هیچ آهنگی. نمیدونم چرا این کارو می‌کنم ولی انگار تمیزدوزی لباس فقط بار قر مشخص می‌شه.

به لحاظ روانی حاضرم برای خونه نموندن هر کار سختی رو انجام بدم. تمام فرم هایی که این چند روزه پر کردم عملا هیچ ربطی به رشته یا علاقه شخصیم نداشتن. اما به لحاظ جسمی تو بیست و پنج سالگی گردن درد و کمردرد و زانودرد دارم. یکم هم نه، خیلی.

اما همچنان بار روانی قضیه بیشتره. ترجیح میدم با درد کار کنم. حتی کارگری کنم اما خونه نباشم.

ریدم تو این زندگی.

داشتم با گوشیم کار می‌کردم یهو پیامک رمز پویا اومد با عنوان شارژ ، تا چک کنم چه خبره، چی شده من که اصلا تو برنامه همراه بانک نبودم؛ یه پیامک کسر وجه اومد با عنوان قبض آب! ۲۰۰ تومن از کارتم پرید. مثل آب خوردن. سریع باقی پولم رو انتقال دادم به یه کارت دیگه. کارتم هک شد. زیباست.