بین قفسه های کتابخونه داشتم قدم می‌زدم که یهو یه صدایی شنیدم و گوشم تیز شد. یه خانمی داشت به مسوول کتابخونه می‌گفت:"رحما...با ح جیمی." خواهرم گفت:" عه، یه نفر دیگه اسمش رحماست!" حقیقتا احتمال اینکه یه غریبه دنبال من باشه برام بیشتر بود تا اینکه یه نفر اسمش رحما باشه.

رفتم جلو دیدم یه خانم و یه دختر نوجوون ایستادن. به خانمه گفتم:" اسم دخترتون رحماست؟" که تایید کرد و گفتم اسم منم رحماست." گفت:" واقعا؟ دخترم همیشه می‌گه چرا اسم منو رحما گذاشتی. هیچ کس نمی‌تونه اسمم رو بگه." گفتم:" برای منم همینه:))" خلاصه خیلی جالب بود. اولین بار بود یه رحما رو از نزدیک می‌دیدم. دختر بسیار زیبایی هم بود. هر بار مامانش صداش می‌کرد حس می‌کردم داره منو صدا می‌کنه:))