بعد از ۶..۷ سال اومدم کتابخونه‌ی محله مون. از هشت سالگی تا ۱۸ سالگی به طور پیوسته میومدم اینجا‌. درس می‌خوندم، رمان می‌خوندم، شعر می‌خوندم، تست می‌زدم، خاطره می‌نوشتم، می‌خوابیدم، فکر می‌کردم، فکر می‌کردم، فکر می‌کردم. اینجا کنج امن من بود. سکوت اینجا رو دوست داشتم‌. از صبح میومدم تا وقتی که چراغ‌های کتابخونه رو خاموش کنن. مهم نبود تنم خشک شه رو صندلی. آرامش اینجا رو دوست داشتم. ظهرها که خسته می‌شدم می‌رفتم سمت قفسه مجله ها و مجله می‌خوندم. تعداد زیادی از کتاب هایی که خوندم رو از همین‌جا امانت گرفته بودم. تو قفسه ها می‌چرخیدم و کلی کتاب می زدم زیر بغلم، دو هفته ای می‌خوندم و دوباره میومدم و کتاب های جدید... خلاصه که امروز اومدم و دیدم هنوزم اینجا رو دوست دارم. هنوزم همون حس رو داره برام. تو سالن مطالعه فقط یه نفر نشسته بود. قدیما خیلی بیشتر رونق داشت. موقع امتحانا تقریبا تمام صندلی ها پر بود. جالبه. واقعا. هم تعداد کسایی که درس بخونن خیلی کم شده، هم تعداد بچه های خانواده‌ها. پس اونایی که درس می‌خونن هم یه اتاق شخصی دارن که نخوان بیان کتابخونه. ولی من از کودکی عادت کردم به میز و صندلی های کتابخونه. حتی دوره دانشجویی هم معمولا می رفتم سالن مطالعه خوابگاه. این فضا بهم آرامش می‌ده. حسابی دلم برای اینجا تنگ شده بود. کلی حس خوب گرفتم امروز.