عید کجا بود حاجی؟
واسه ما روز عید هم مثل روزای دیگهس. همونقدر مزخرف. همون قدر سیاه. حتی بیشتر.
عید کجا بود حاجی؟
واسه ما روز عید هم مثل روزای دیگهس. همونقدر مزخرف. همون قدر سیاه. حتی بیشتر.
دیدی چی شد؟ شب عیدی داشتیم به فنا میرفتیم. سرشبی باد شدید میوزید. من و پسرچه و دال خونه بودیم. یهو برقا شروع کرد به خاموش و روشن شدن. چیز عجیبی نبود هروقت باد میوزه معمولا برق نوسان میگیره. اما یهو صدای برخورد آهن به چیزی اومد. از شیشه کتیبه هم نور میومد. اول فکر کردم رعد و برقه که یهو دال گفت یه چیزی جرقه زده، الان آتیش میگیره، همه وسیله های برقی رواز پریز بکش. برق قطع شده بود. من میدوییدم که وسیله های برقی رو از پریز بکشم و پسرچه روی زمین سجده کرده بود و سرش رو با دستاش گرفته بود. دال رفت تو کوچه. یه تیکه آلومینیوم از سقف همسایه دیوار به دیوارمون کنده شده بود و افتاده بود رو سیم برق فشار قوی. بله خونه ما نزدیک برق فشار قویه. خلاصه جرقه میزد و اوضاع بدی بود. با تلاش دوتا از همسایه ها بالاخره تونستن اون تیکه آلومینیوم رو از سیم برق جدا کنن و بندازن پایین. حالا دال تو این اوضاع هول شد و به اولین شمارهای که دستش اومد زنگ زد. شماره ۱۱۰. درسته که از دست پلیس کاری برنمیاد اما تو اون موقعیت نباید بگه فلان شماره رو بگیر. خودش باید زنگ بزنه به اداره برق یا آتش نشانی. بالاخره اونا تو موقعیت آروم هستن.
خلاصه به خیر گذشت اگه آتیش سوزی میشد الان چندتا خونه به فنا رفته بود.
بیاید بگید حسی به عید دارین؟ من واقعا تو بهتم. همه چیز برام بیمعنی شده. مردم رو که تو بازار میبینم حس میکنم دیوونه شدن که اینطور پیگیر خرید کردن هستن. چه خبره؟
فامیلا میان خونه تون؟ جدی عید دیدنی میرین؟ تو فامیل ما که خبری از دید و باز دید نیست. تو کل این یک سال هم نبود.
البته فقط به خاطر این ویروس نیست. من کلا شور و حالم رو از دست دادم. چرا؟ شاید چون اون دلخوشی که باید داشته باشم رو ندارم.
از دیشب تا حالا چندبار تو خودم جمع شدم و گریه کردم. ساعتها گریه کردم و فکر کردم و فکر کردم و حرص خوردم و گریه کردم و دستامو مشت کردم و حس استیصال تمام وجودم رو فرا گرفت. اما امشب تصمیمم رو عملی کردم. امشب یه دختر غرغرو نبودم. امشب یه دختر صرفا عصبانی نبودم که فقط داد و بیداد میکنه. امشب یه دختر قاطع بودم. وقتی رسیدم خونه گفتم اون کتابخونهای که تو اتاق دال هست باید بیاد توی هال! تمام کتاب های من اینور و اونور پخش و پلاست. گفتم من نمیدونم می خواید کجا بذارینش اما تا فردا باید بیاد تو هال. مامان داشت با تلفن حرف میزد که اگه مشغول نبود مطمئنا کلی غر میزد که تو هال جایی برای کتابخونه نداریم. قبل از اینکه تلفنش تموم شه خودم رفتم سریع کتاب های توی کتابخونه رو خالی کردم و همه رو آوردم روی میز وسط هال. حرفی نبود، من تصمیمم قاطع بود. بابا و دال هم کتابخونه رو برام آوردن تو هال.
میبینی؟ بعد از کلی فکر کردن و حرص جوش خوردن این تمام کاری بود که میتونستم انجام بدم. حالا که دارم توی هال زندگی میکنم پس قفسه ی کتاب هام رو بیارم پیش خودم تا کمی وسایلم نظم بگیره. فقط همین.
دیگه حتی رفتن به خونهی دوستام هم شادم نمیکنه. بیشتر غمگین میشم. از اینکه میبینم اتاق شخصی دارن و وسایلشون رو به شیوهی دلخواهشون میچینن، از اینکه میبینم راحت دوستاشون رو دعوت میکنن و مشکلی ندارن، از اینکه میبینم همهی بچهها تو خانوادهی ما این امکانات رو داشتن و دارن و فقط من ندارم؛ ته دلم میسوزه. خیلی مزخرفه وقتی برای خوشی میری مهمونی اما همهش این چیزا میاد تو ذهنت و بغض میکنی. خیلی مزخرفه وقتی یه آدم منظم با ذهن ساختگرا هستی شرایط جوری برات رغم بخوره که تمام نظم زندگیت بهم بریزه. هروسیلهت یه جا باشه و آخرش هم وقتی چیزی گم شد بهت انگ شلخته بودن بزنن!
پیش خودمون بمونه جدیدا حسود شدم. غصهم میشه از اینکه میبینم چهقدر زندگیم با زندگی دیگران متفاوته. همهش هم مسئله مادی نیست، از جنبههای مختلف دارم میگم.
اینکه کامنت هاتون رو دیر تایید میکنم به خاطر این نیست که نمیخونمشون، برای اینه که نمیتونم بهشون جواب بدم و حس میکنم بیجواب بد باشه. این روزا مشغله ذهنیم زیاده، نظم زندگیم بهم ریخته. یه مدتی کامنت ها رو میخونم و تایید میکنم اما جواب نمیدم. فکر نکنید برام مهم نیست فقط ذهنم اونقدر آرامش نداره که بتونم فکر کنم و براشون جواب بنویسم.
وقتی که خستهام، کلافهام، سرم شلوغه. یهو یکی میاد میگه: "چه قدر دستخط تون قشنگه." ، "وااای چه چه قدر زرد باحالیه هودیت" ، "چه قدر تیپ تون قشنگه". میدونی هربار که این جملات رو میشنوم یه قلب کوچولو تو دلم قرمز میشه؟ میدونی هربار یه چراغ تو خونه شارژم سبز میشه؟ میدونی هربار چهقدر انرژی میگیرم؟ بهخدا که تعریف کردن هزینه نداره. بهخدا که با این چیزای کوچیک طرف مقابل مغرور نمیشه. از هم دیگه تعریف کنین. تعریف الکی،نه. از این تعریفهای صادقانه. یهویی. ازینا که قشنگ شیرینیش میشینه به جون آدم. تو این روزا که دنیا خاکستری شده بیاین وقتی از یه چیزی خوشمون میاد بیان کنیم. به زبون بیاریم. بیاین به جای اینکه یه قلب زیر عکس آدما قرمز کنیم، یه قلب کوچولو تو دلشون قرمز کنیم. اینطوری شاید بتونیم بخشی از سیاهی های دنیا رو کم کنیم.
انقدر کم مینویسم که دیگه نوشتن رو یادم رفته. باید بیشتر بنویسم. از کارم و چیزهای عجیبی که باهاش مواجه میشم. من تو یک خوانوادهی فرهنگی بزرگ شدم. پدرم هیچوقت برای خرج تحصیل ما کم نمیذاشت. از هرچی میزد از تحصیل و آموزش نمیزد. هیچ وقت حقالزحمه یه معلم یا استاد رو دیر پرداخت نمیکرد.
در آموزشگاهی که من کار میکنم، کلاس ها اغلب به صورت خصوصی برگزار میشه و شهریه نسبت به کلاس خصوصی خیلی کمتر از آموزشگاه های دیگهست. با این حال خانوادههایی هستند که بیست جلسه از کلاس فرزندشون میگذره و ده بار باید زنگ بزنم تا شهریه رو پرداخت کنند و تهش هم شاکی و حق به جانب میان و میگن مطمئنی تعداد جلسات درسته؟؟ کمتر بود! و من جلوی خودشون تعداد جلسات رو میشمرم تا راضی بشن. و در مخیله م نمیگنجه خانوادهای که پدر وکیله و مادر قاضی( حالا میگید قاضی زن نداریم. دقیق نمیدونم. شاید کمک قاضی. به هرحال) سر یه قرون دوزار شهریه غر میزنن که ما یه ماه پیش پرداخت کرده بودییییم کههه. یا مثلا ما میگیم اگر غیبت از ۲۴ساعت قبل اعلام بشه هزینه کلاس حساب نمیشه اما وقتی همون روز میگین معلم اومده تو آموزشگاه و وقت گذاشته پس هزینه حساب میشه. بعد امروز دختره زنگ زده میگه من کلاس نمیام معلمش میگه هزینه حساب میشه چون دیر خبر دادی با پررویی میگه وقتی چیزی تدریس نشده هزینه ی چی حساب میشه؟ نمیگه معلم دو ساعت باید الکی تو آموزشگاه بشینه تا کلاس بعدیش! وقاحت بعضی از آدما برام غیر قابل درکه. طرف دکتر ارتوپد بود اومده بود پیش رییس آموزشگاه یه طوری ناله کرده بود رییس آموزشگاه فکر کرد واقعا نداره هزینه کلاسش رو کمتر از چیزی که به معلم باید میداد گرفت. یعنی خودش از جیب داد به معلم!! میدونین چند نفر اومدن و رفتن و ده جلسه آخرشون رو پرداخت نکردن؟ حالا رییس این اموزشگاه لطف میکنه شهریه رو به صورت پیش پرداخت دریافت نمیکنه( که البته من کاملا مخالفم!) اما آدم چه قدر باید عوضی باشه که ده جلسه کلاس، ده تا دوساعت یه نفر بیاد بهش آموزش بده و بعدش بذاره و بره! میدونین از چی میسوزم؟ از اینکه هرکی نداد، داشت و نداد. دستش به دهنش میرسید. خیلی هم بیشتر از من و تو. پدره مشغول به کارای ساختمونی، مادره آرایشگر و دارای یه سالن بزرگ و کلی هنرجو. بعد یک سال پیش هفتصد تومن بدهکار بودن ده بار زنگ زدم انگار نه انگار. گویی که آب بریزی رو اردک. البته تقصیر مدیر آموزشگاهه که رو میده. من بودم میرفتم سالن زنه، آبروش رو میبردم. نه به خاطر هفتصد تومن، یه خاطر وقاحتش و اینکه فکر میکنن خیلی زرنگن که مال مردم رو میخورن! آااخ که چه قدر من از این آدمای پررو و عوضی بیزارم آااخ که مدیر موسسه چه قدر سادگی به خرج میده در برابر این آدما.
تو همین یک سالی که گذشت دوتا از دوستهای صمیمیم پدرشون رو از دست دادن. یکی شون همین امشب:(
گاهی چه قدر مرگ نزدیک میشه:(
کاش یه راهی بود تا از این نکبت خلاص شم.
صبح خود را چگونه آغاز کردید؟
صبح امروز را با مویه های یک مرد آغاز کردم. کاپشنم را پوشیده بودم و آماده بودم تا بروم کلاس خیاطی و بین راه دال را هم تا جایی برسانم. یکهو یک صدایی ماننده زوزه آمد. صدا تکرار شد. دال به دنبال صدا فورا از خانه رفت بیرون. روی پله های حیاط ایستاده بودم. دال سرش را اورد تو و گفت:"فکر کنم سگه" گفتم:" نه، صدای مویه ست. مویه ی مرد!" دوباره رفت بیرون. دنبالش رفتم و مامان هم دنبال من. منبع صدا را پیدا کردیم. مردی ته کوچه کف زمین نشسته بود و ناله میکرد. توی سرش میزد و با صدای بلند ضجه میزد. غریب بود. توی کوچه ما کسی ناآشنا نیست. متعجب نگاهش میکردیم. نصف همسایه ها بیرون آمده بودند. مامان گفت:"حتما از کارگرهای باغ ته کوچه س" گفتم:"شاید تلفنی بهش خبر بد دادن" دال از ته کوچه آمد. چهره اش گرفته بود. گفت:" پسرش تصادف کرد، مرد. زنگ زدن یهویی بهش خبر دادن." حالم بد شد. برای شروع یک روز صحنه ی سنگینی بود. چند بار رفت سوار ماشین شد نمی توانست رانندگی کند، پیاده می شد قدم می زد و ناله می کرد. یکی از همسایه ها جای او نشست پشت فرمان تا برساندش. مرد رفت. اما اهالی کوچه همچنان در بهت بودند.