دیگه حتی رفتن به خونه‌ی دوستام هم شادم نمی‌کنه. بیشتر غمگین می‌شم. از اینکه می‌بینم اتاق شخصی دارن و وسایل‌شون رو به شیوه‌ی دلخواه‌شون می‌چینن، از اینکه می‌بینم راحت دوستاشون رو دعوت می‌کنن و مشکلی ندارن، از اینکه می‌بینم همه‌ی بچه‌ها تو خانواده‌ی ما این امکانات رو داشتن و دارن و فقط من ندارم؛ ته دلم می‌سوزه. خیلی مزخرفه وقتی برای خوشی می‌ری مهمونی اما همه‌ش این چیزا میاد تو ذهنت و بغض می‌کنی. خیلی مزخرفه وقتی یه آدم منظم با ذهن ساختگرا هستی شرایط جوری برات رغم بخوره که تمام نظم زندگیت بهم بریزه. هروسیله‌ت یه جا باشه و آخرش هم وقتی چیزی گم شد بهت انگ شلخته بودن بزنن!