کتابخونه
از دیشب تا حالا چندبار تو خودم جمع شدم و گریه کردم. ساعتها گریه کردم و فکر کردم و فکر کردم و حرص خوردم و گریه کردم و دستامو مشت کردم و حس استیصال تمام وجودم رو فرا گرفت. اما امشب تصمیمم رو عملی کردم. امشب یه دختر غرغرو نبودم. امشب یه دختر صرفا عصبانی نبودم که فقط داد و بیداد میکنه. امشب یه دختر قاطع بودم. وقتی رسیدم خونه گفتم اون کتابخونهای که تو اتاق دال هست باید بیاد توی هال! تمام کتاب های من اینور و اونور پخش و پلاست. گفتم من نمیدونم می خواید کجا بذارینش اما تا فردا باید بیاد تو هال. مامان داشت با تلفن حرف میزد که اگه مشغول نبود مطمئنا کلی غر میزد که تو هال جایی برای کتابخونه نداریم. قبل از اینکه تلفنش تموم شه خودم رفتم سریع کتاب های توی کتابخونه رو خالی کردم و همه رو آوردم روی میز وسط هال. حرفی نبود، من تصمیمم قاطع بود. بابا و دال هم کتابخونه رو برام آوردن تو هال.
میبینی؟ بعد از کلی فکر کردن و حرص جوش خوردن این تمام کاری بود که میتونستم انجام بدم. حالا که دارم توی هال زندگی میکنم پس قفسه ی کتاب هام رو بیارم پیش خودم تا کمی وسایلم نظم بگیره. فقط همین.