غده چرکی
دارم سعی میکنم که بخوابم. که فردا زودتر بیدار شوم با یار برویم سیزده به در. اما خوابم نمی برد. افکار مختلف در ذهنم می چرخند. هم میخورند. خاطرات سیاه مخلوط میشوند. میشوند یک تکه خمیر سیاه ته گلویم. نمی فهمم کی کل صورتم خیس شده. نمیفهمم از کی دارم هق میزنم. درمان ندارد. آسیبهای خانوادگی درمان ندارد. این غده چرکین درمان ندارد. هر مرهمی که میگذاری فقط مسکن است. دمی آرام میشوی و باز روزی، شبی، در بزنگاهی چرک میکند. بد هم چرک میکند. از آنها که تب میکنی. یک طوری که تو را درون خودش فرو میکشد. تا کجا باید با خودم ببرم این رنج ها را، کمبودها را، شرمها را. آیا روزی این کوله بار از روی دوشم پایین میآید؟ فکر نمیکنم. گاهی سنگینیاش میافتد روی دلم. برای رهایی زار میزنم. اشک میریزم تا راه نفسم باز شود. نمیدانم مغزم دارد چه غلطی میکند. بسیاری از دانسته هایم را به فراموشی سپرده و جایش این فکرها را بالا میاورد. خیلی خودسر است. گاهی اصلا نمیتوانم کنترلش کنم. من فقط میخواستم بخوابم. خواب. چیز زیادی ست؟ من فقط میخواستم چند ساعتی بخوابم! همین.