دختر نقاش
عکسی بود از تابلوی یک مغازه قدیمی. رویش نوشته شده: "ساندویچ، بستنی، عکاسی، وسایل زایمان و..." راستش دقیقا یادم نیست اما یک همچین چیزی بود، کلماتی همین قدر بی ربط. یک نفر زیرش نوشته بود:"رزومهی من" و لایک را انقدر محکم کوبیدم که حتی دلم میخواست چند بار بکوبم.
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود و نمیدانم برای کدام رحما دلم تنگ شده. میان خودم گم میشوم. رحمایی که کلاس نقاشی میرفت، دستبند میساخت، اقتصاد میخواند، ادبیات فارسی میخواند، منشی موسسه زبان شده بود و وقت های آزادش توی یکی از کلاسها سه تار تمرین میکرد، کتابفروش بود و در دنیای ادبیات کودک غرق شده بود، در نان فروشی کار میکرد و عطر کروسان های کرهای را به مشام میکشید؛ کدام دختر؟ دختر تنهای شلوغیهای تهران یا دختر لاک فروش خوابگاه کرج؟ دختری که حاضر نبود برگردد شهرش یا دختری که آنقدر عاشق شد که وقتی برگشت شهرش برایش مهم نبود توی محلهای که ازش بیزار ست دارد کار میکند. یا رحمای این روزها که توی اتاقش الگو میکشد و خیاطی میکند. میشکافد، میدوزد، از گردن درد مینالد و هر چه قدر گند بزند ناامید نمیشود و تا کارش خوب در نیاید لباس را رها نمیکند. کسی که ساعت های بیکاری را میرود پیش استاد خیاطیاش، قالی میبافد تا کمک استادش باشد.
بین رحماهای درونم گم میشوم. گویی که همهی اینها هستم و هیچکدامشان نیستم. همه و هیچم. کافیست جرقهای من را پرت کند به هرکدام از اینها تا دلم برایشان تنگ شود اگرچه هرکدام سختیهای خودش را داشت اما شیرینیهای خودشان را هم داشتند. برای رحمای پشت کنکوری که پشت میز کوچکش ابروهایش را میکند و گریه میکرد دلم تنگ نمیشود البته. برای او فقط دلم میسوزد و دلم میخواهد تنگ در آغوشش بگیرم.
آنی که بیشتر از همه به او نزدیک تر هستم رحمای کلاس نقاشی استاد مولاییان است. نزدیک تر که نه. چون خیلی تغییر کرده ام از آن روزها تا به حال. از آن دخترک نوجوان خجالتی که عاشق بوی رنگ توی کلاس بود. اما بیشتر از همه دلم تنگ او میشود. او که از دوازده شب تا شش صبح بیدار میماند که نقاشی اش را کامل کند. نقاشی واقعا جزئی از روحم بوده و هست. اما از جایی به بعد نتوانستم ادامه دهم. اولش بحث هزینه کلاس بود، اما بعد نداشتن وقت و روان پریشان و هزار چیز دیگر. اما دختر نقاش بودن، آرزوی دوران کودکی ام هنوز در من زندهاست. هنوز آبرنگهای روغنی ام از باارزش ترین داراییهایم هستند و کسی حق ندارد بهشان دست بزند. و تابلوی دختر آبرنگی ای که بالای قفسه وسایل خیاطی ام گذاشتهام ، نخیست که من را به آن روزها وصل میکند. نباید بگذارم که این آرزو و آن شور در من بمیرد. روزی دوباره دختر نقاش میشوم. نقاشی که از اشتباه کشیدن نترسد، مثل خیاطی که حالا از اشتباه دوختن نمیترسد.