در سال های کودکی تقریبا دختر پرحرفی بودم. انقدر حرف زدن را دوست داشتم که وقتی دیگر گوشی برای شنیدن نداشتم بلند بلند با خودم حرف می‌زدم. وقتی که نوشتن را یاد گرفتم شروع کردم بعضی از حرف هایم را نوشتم. نه به خاطر اینکه نوشتن را دوست داشته باشم چون کلی حرف داشتم که باید می گفتم، باید به زبان می‌آوردم اما نمی دانستم به چه کسی! کم کم بزرگ تر شدم و حس اینکه حرف هایم برای کسی ارزشی ندارد و پرحرفی اطرافیانم را اذیت می‌کند بیشتر و بیشتر من را در خود فرو بلعید. برعکس چیزی که خیلی ها فکر می کنند، من حرف زدن را دوست دارم. دوست دارم وقتی از دانشگاه یا محل کار برمی‌گردم تمام اتفاقاتی که افتاده را شرح دهم. دوست دارم درباره اتفاقات خوب و بد زندگی ام پیش از آن که روی دهد مدام حرف بزنم. من استاد حرف زدن و غر زدن پیش از واقعه ام. من مشورت کردن را دوست دارم و دبم می خواهد درباره‌ی هرکاری که می خواهم انجام بدهم با چند نفر حرف بزنم. اما مدام خودم را کنترل کرده و می‌کنم. مدام به خودم می‌گویم: "بس کن! به فلانی چه ربطی دارد که امروز این اتفاق افتاد. بس کن! غر نزن فلانی مگر می تواند مشکلت را حل کند که پیشش غر می زنی؟ بس کن! این خاطره اصلا برای او جذاب نیست‌." اما مسئله چیز دیگری ست. مسئله ی تعامل است. من از کسی راهکار نمی خواهم. من از کسی کمک نمی خواهم. اگر هم کمک کرد، رد نمی‌کنم. اما توقعی ندارم. من فقط می‌خواهم یکی باشد که حرف هایم را بشنود. نه اینکه فکر کنید یکی را می خواهم که مدام غر بزنم. نه، منظورم همین حرف های عادی‌ست. حرف های روزمره. گاهی می‌روم خانه‌ی میم و به اندازه‌ی یک هفته حرف های تلنبار شده ام را می‌برم برای او و شوهرش و بعد از اینکه دو ساعت پشت سر میم تو خانه اش چرخیدم و توی آشپزخانه و هال و اتاق حرف زدم و حرف زدم، می نشینم روی مبل و توی دلم می‌گویم: هی دختر! بس کن. سرشان را بردی انقدر حرف زدی!

این روزها دیگر خسته ام از چت کردن ها. از نوشتن ها. دلم می‌خواهد بنشینم و رو در رو حرف بزنم. اگر نشد، ویدیو کال. آن هم نشد، تلفنی. چه قدر دور شده ایم از این ها مگر نه؟ اما کدام کلمات می توانند شور و هیجان و لحن حرف های ما را منتقل کنند، آن طور که باید! کدام کلمات می توانند کشش هجاهای لهجه ها و گویش های مختلف را منتقل کنند؟ مگر همین ها نیست که یک صحبت دوستانه را شیرین می‌کند؟ مگر ما چه قدر حرف مهم داریم که بخواهیم در قالب کلمات بنویسیم؟ می خواهم چهره‌ی دوستانم را موقع خندیدن ببینم. دندان هایشان و چین های ریز کنار چشم هایشان. می خواهم صدای خنده هایشان را بشنوم. می خواهم صدای نفس هایشان را بشنوم وقتی که آه می کشند و از روزگار گله می‌کنند. خسته شده ام از ایموجی های بی روح یک شکل. مگر آدم ها یک شکل اند که خنده ها و گریه ها و بغض هایشان همه و همه خلاصه شده در چند ایموجی و استیکر؟ پس صداها چه می‌شود؟ نگاه ها چه می‌شود؟ هرم نفس ها چه می‌شود؟ آوای کلمات. یک کلمه را صد جور می‌شود تلفظ کرد و صد جور معنا ازش بیرون کشید. همه و همه را ول کرده ایم و چسبیده ایم به چند کلمه و چند شکلک. خسته ام. خسته ام از این چت های سرد و بی روح. به قول محمد علی بهمنی: حرف بزن حرف بزن سال هاست ، تشنه ی یک صحبت طولانی ام.