چند روزی است دارم فکر می‌کنم که چه قدر از علایقم دور شده‌ام. چه قدر در راه رسیدن به رویاهایم زده‌ام به جاده خاکی و توی همان خاکی توقف کرده ام. حدود چهار سال است دوچرخه‌سواری نکرده ام. نمیدانم. یادم نمی‌آید. اگر هم کرده باشم درست و حسابی نبوده. قدیمی های اینجا می‌دانند که در روزهای نوجوانی می‌خواستم جهانم را با رکاب زدن فتح کنم!

سه سالی می‌شود که دست به مداد رنگی و قلم‌مو نبردهام و نقاشی نکشیده ام. منی از که از کودکی رویای نقاش شدن در سر داشتم. منی که سال‌ها در این مسیر تلاش کرده بودم و داشتم به جاهایی خوبی در نقاشی می‌رسیدم. چه شب هایی تا صبح، تا خود صبح که سپیده بزند برنامه‌های شبانه‌ی رادیو را یکی پس از دیگری گوش کرده و نقاشی می‌کشیدم. استاد سختگیری داشتم که اگر دست خالی می‌رفتیم کلاس بد ضایع‌مان می‌کرد. چه شد که دیگر نرفتم کلاس؟ رفتم دانشگاه. از شهر خودمان رفتم. کلاس های خوب تهران هم گران بود. به خاطر پولش نرفتم؟ همه اش به خاطر پول نبود. اما خب این مسئله هم بی تاثیر نبود. خب خودم چرا تمرین کردن را ادامه ندادم؟ چرا سه سال است که دست به قلم و کاغذ نبرده ام؟ نقاشی همانقدر که آرامش می‌دهد، آرامش هم می‌خواهد. داشته‌ام؟ خیر. خیر. خیر. 

چهار ماهی است ‌که کلاس سه‌تار را رها کرده‌ام و این بین یکی دو باری بیش‌تر دست به سه‌تار نبرده ام. مگر نه اینکه کلاس سه‌تار باریکه‌ای نور شده بود برایم در این روزهای تاریک و کل هفته را انتظار می‌کشیدم برای آن نیم ساعت؟ اولش فکر‌ می‌کردم چون فول تایم سرکار می‌روم از کلاس دور شده‌ام و به محض اینکه کارم روی روالش بیوفتد و شیفتی بشود باز می‌روم کلاس. شیفتی شد. رفتم؟ خیر. چرا؟ زیرا فهمیدم من درمانده ی زمانی برای رفتن به کلاس نبودم. من درمانده‌ی مکانی برای تمرین ام. آن چند ماهی را هم که کلاس می‌رفتم در محل کار سابقم تمرین می‌کردم نه در خانه. 

من روحم گره خورده با هنر. اگرچه  قبول دارم که تنوع طلب هستم در این مورد اما به هر حال در هر دوره‌ای از زندگی باید با یک هنری درگیر باشم تا روحم ارضا شود. هنر روحم را به پرواز در می‌اورد و دور می‌کند از زشتی های زندگی. 

بیا دستم را بگیر و بزن زیر گوشم و بگو لعنتی کلاس خیاطی‌ات را حداقل ادامه بده. این یکی را دیگر باید ادامه بدهی. البته اینجا در پرانز بگویم که خراب شدن مداوم چرخ خیاطی هم بی تاثیر نبوده. یک لباسی را چند ماه است می‌خوام تمام کنم هربار می‌نشینم پشت چرخ تِر می‌زند. 

می‌دانی؟ سخت است. به هرچه معتقدی قسم که سخت است تو جایی برای خودت نداشتی باشی و هرمهمانی می‌آید بیایند مدادرنگی هایت را از روی میز جمع کنند و بریزند توی اتاق، داد بزنند پایه سه تارت را جمع کن، وسایل خیاطی ات گم شود و مدام سرت غر بزنند که تو شلخته‌ای. وسایلت همه جا پخش است. وسایلم کجا باشد خب؟ 

انگار هربار سعی می‌کنم به طریقی با شرایط موجود بجنگم و یا تا حدودی بپذیرمش و بگویم خب، همینه است که هست و نباید بگذارم جلوی آرزوهایم را بگیرد اما مگر می‌شود؟ والا که نمی‌شود! هر از چند گاهی مبارزه و مقابله خسته‌ام می‌کند، کناره می‌گیرم و می‌گویم پشت جبهه ماندن بهتر جنگیدن و فتح سرزمین های تازه ست. اما خب. پشت جبهه ماندن خوب است؟ فرار کردن خوب است؟ نتیجه اش می‌شود افسردگی. نمیدانم. نمیدانم. نمیدانم. چه باید کرد؟ چه‌قدر خسته‌ام و چه‌قدر برای هرچیز در این زندگی باید بجنگم و به نتیجه نرسم؟ 

بگذریم. اوضاع ما درست بشو که نیست. دلمان گرفته بود. گفتیم مختصر درددلی کرده‌باشم. شما هم می‌توانی بیایی بگویی اوه چه‌قدر بهانه می‌آوری دختر. آدم از سختی هاست که کمر راست کرده و به قله‌های موفقیت دست پیدا ‌می‌کند. آن‌وقت من هم با لبخندی می‌گویم برو جانم، من این واحدهای مثبت اندیشی و انگیزشی را سال هاست پاس کرده‌ام و می‌دانم امید واهی خوب که نیست، آسیب زننده هم هست.

خب پادکست "رادیو دیو" ای که گوش می‌کردم تمام شد. من بروم. شب شما به خیر‌.