امروز صبح از طرف دانشگاه رفتیم برج میلاد و پل طبیعت. وارد محوطه برج که شدیم من گفتم خیلی هم بلند نیستا. دوستم گفت چرا بابا..بلنده..خوب نگاه کن. یه بار دیگه سرمو بلند کردم، دیدم نه واقعا بلنده! بعد گفتم اااه عجب چیزیه! و خب طبیعتا به سرعت گوشی ها را از کیف درآورده و شروع به عکاسی کردیم. برج دو نوع بلیط داره که با ارزون تره فقط می تونیم بریم طبقه هفتم ینی ابتدای همون قسمت دایره ای شکل! و با بلیط گرون تر می شد رفت طبقات بالاتر ینی موزه و رستوران و اینا. خب دانشگاه برای ما همون بلیط نوع اول رو خریده بود. اما بازم جالب بود. همین که کل تهران زیر پات بود. همین که همه چیزو ریز میدیدی! جالب بود. خوشمان آمد. هواشم خوب بود اون بالا. یه بااادی می وزید. خیلی خوب بود. راستی از این اینه های چاق و لاغر کن هم داشت که اصلا عااالی بود. همه خیلی جدی می رفتن جلو اینه که ببینن چه خبره که یهو خودشونو میدیدن و میزدن زیر خنده. ینی خم و راست می شدن و می خندیدن.

بعد برج میلاد رفتیم پل طبیعت. مسیرش کلی پله داشت و مردیم تا بالا بریم. منم همیشه خدا کتونی پامه عدل همین امروز کتونی نپوشیده بودم. به بالای پل هم رسیدیم باز چیریک چیریک عکس برداری شروع شد. از این طبقه به اون طبقه می رفتیم و عکس می گرفتیم. چه قدر سرسبز بود. چه قدر قشنگ بود. بیخود نیست بهش میگن پل طبیعت! بعد از پل طبیعت رفتیم توی پارک طالقانی نشستیم تا از دانشگاه ناهارمونو بیارن. از آفتاب دم ظهر پناه برده بودیم به سایه درختای بید پارک و یه گوشه ای توی چمنا نشسته بودیم. خیلی خسته بودیم. به دوستم گفتم دلم می خواد دراز بکشم. نه فقط به خاطر خستگی ، همیشه دوست داشتم که زیر درختا دراز بکشم و از پایین به برگاشون نگاه کنم. دوستم گفت خب دراز بکش. انگار فقط به یه تأیید نیاز داشتم. سریع دراز کشیدم و خیره شدم به گیسوهای بلند بید که با باد تکون می خوردن و جنونشون رو به نمایش می ذاشتن. از بلندگوهای پارک آهنگ «از سرزمین های شرقی» پالت بند پخش میشد و صحنه رو رویایی تر می کرد. بعد از یه مدت نسبتا طولانی وقتی که هممون دیگه داشتیم از گرسنگی تلف می شدیم بالاخره ناهارو آوردن و تو یکی از آلاچیقای پارک خوردیم و برگشتیم. تو راه برگشت انقدر خسته بودیم که میدونستم اگه لحظه ای چشمام رو ببندم خوابم می بره. وقتی رسیدیم خوابگاه همه سریع افتادیم رو تخت مون و خوابیدیم.

غروب توی خواب و بیداری بودم که دیدم گوشیم داره ویبره می ره. تماس تصویری از طرف خواهرم. همون طوری با چشمای نیمه باز تماس رو وصل کردم و سریع دستمو بردم بالای تخت و عینکمو برداشتم. اول یه خورده صدای اهنگ میومد ،فکر کردم رفته جشنی چیزی. بعد که تصویرش واضح شد دیدم تو یه خونه س. گفتم کجایی؟؟ گفت سنگچال. این کلمه رو که گفت انگار یه سطل آب یخ ریخته بودن رو سرم. اعصابم حسابی بهم ریخت. دیروز گفته بود بیا خونه شاید آخر هفته بریم سنگچال ولی من قبول نکرده بودم و گفتم نمی تونم ، کلاس دارم. برنامه رو بذارین واسه دوهفته دیگه که من میام. من خودم از دیروز اعصابم داغونه، همه بچه های اتاقم این هفته می رن شهرشون جز من! اینو که شنیدم یهو بغضم ترکید. درست بعد یک ماه. دلم برای تک تک اون چهار نفری که میدونستم الان توی ویلای سنگچال هستن به شدت تنگ شده بود. برای شوخیامون، بازیامون. بعد از یک ماه درست و حسابی گریه کردم. اتاق تاریک بود و چهرم مشخص نبود. گوشی رو گذاشتم رو تخت و سرم رو فرو کردم تو بالشت. بعد صدای خواهرم اومد که رحما..کجایی؟! برای اینکه بچه ها بیدار نشن رفتم تو بالکن. اونجا هم تاریک بود ولی یهو انقدر صدای گریم اوج گرفت که خواهرم فهمید. گفت داری گریه می کنی؟ و من وسط هق هقم فقط تونستم بگم:« خیلی نامردین...خیلی نامردین... من تو این یک ماه گریه نکرده بودم!» خلاصه وضعیت بدی بود. به زور خودمو کنترل کردم که بیشتر از این گند نزنم به عیش شون ولی تا تماسو قطع کردم نشستم توی بالکن و زانوهامو بغل کردم و اشک ریختم که یهو آسیه داد زد: رحمااا..بیا تو  اتاق همه با هم گریه کنیم

بعد اون چندبار خواهرم تماس گرفت. با همه حرف زدم ، شوخی کردیم ، خندیدیم. حتی توی اتاقم خودمون دورهمی گرفتیم. ولی همه اینا چیزی از عمق فاجعه کم نکرد. از دلتنگی..از تنهایی..از حساس شدن آدم ها در غربت...از دلتنگی..دلتنگی و دلتنگی