هم اتاقی های جدید
بعد از ظهر رسیدم خوابگاه، دوش گرفتم، یه ساندویچ کوچک خوردم و شروع کردم به کار تا حالا. احساس میکنم شانه چپم دارد قطع می شود. جا به جایی داشتم. از تخت آسی به تخت انسی. امدم تخت گوشه. کنار پنجره. طبقه بالای تخت قبلی ام. من همیشه گوشه را ترجیح می دادم. توی کافه، توی کتابخانه. دیوار کنار تختم پر از عکس و نقاشی و کاردستی شده. روی طاقچه کنار تختم هم یک گلدان زیبا قرار گرفته. از همان پتوس هایی که عشق من است. می توانم بگویم حالا زیبا ترین تخت خوابگاه از آن من است. بله با اعتماد به نفس این را می گویم چون چندین ساعت برایش وقت گذاشتم. اما چه فایده؟ وقتی دلت خوش نیست. همه ی هم اتاقی هایم رفته اند جز همانی که دو هفته یکبار می اید خوابگاه سک سک می کند و می رود خانه عمه اش. حالا من مانده ام و بچه های جدید. بچه هایی که سه تایشان ترم قبل هم اتاقی بودند و خب صمیمی ترند و من به شدت احساس غربت می کنم بین شان. امشب قرار است که وسایلشان را بیاورند. کاش یک امشب را تنها بودم. زمان بیشتری برای سوگواری نیاز دارم. دوست داشتم امشب را تنها باشم. شاید بچه های بدی نباشند. شاید دو روز بعد بیایم بگویم خیلی دوست شان دارم. اما خب من خدای غرغر های پیش از حادثه ام! ولی...به هرحال دلم گرفته. دلم برای هم اتاقی های قبلی ام تنگ شده. با وجود تخت زیبا و رنگی رنگی ام فضای خوابگاه برایم خفه کننده شده.
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم بهمن ۱۳۹۷ ساعت 22:22 توسط رحما (rohama)
|