من که ادبیات خوانده ام می‌گویم شاهزاده همیشه سوار بر اسب سفید نمی‌آید. گاهی با ۴۰۵ نقره ای می‌آید. ظهر یک روز تابستانی که باران شدیدی می‌بارد. آنکه می‌داند تا صبح خوابت نمی‌برد و برای گذران روزت به قهوه نیاز داری‌. آنکه می‌داند اگر هر روز بهت سر نزند در دریای خودت و مشکلاتت غرق می‌شوی. آن غریق نجاتی که مدام صحنه غرق شدنت را می‌بیند اما هیچ وقت برایش تکراری نمی‌شود. همان که هر بار با تمام نیرو برای نجاتت تلاش می‌کند. همان که وسط ظهر تابستانی بارانی تو را می‌برد تا طبیعت تازه ای را که پیدا کرده نشانت بدهد. همان جایی که پنج دقیقه هم با شهر فاصله ندارد اما باغ است و شالیزار و رودخانه. باران آرام آرام می‌بارد روی زمین خاکی و تو دست هایت را باز می‌کنی و می‌دوی و فرار می‌کنی از غبار های توی سرت. می‌خواهی باران بشورد ببرد غم هایت را. در راه هندوانه‌ها و خربزه ها و انارها و عناب های باغ ها را نشانت می‌دهد. با چشمانی که برق می‌زند و تو می‌دانی این یک مسیر جادویی‌ست که فقط او می‌تواند پیدایش کند. جایی که حتی در باغ هایش درخت خرما و موز می‌ببینید وسط مازندران. و او از آرزوهایش برایت می‌گوید. می‌گوید که روزی یک باغ دارد وسط همین زمین ها. اصلا همان زمینی که بالای رودخانه ست و چشم انداز معرکه ای دارد. برمی‌گردید و در راه می‌بوسیش زیر باران چون بوسه‌ی زیر باران دلچسب تر است. سوار ماشین می‌شوید. برمی‌گردید و مدام از رویا دورتر می‌شوید. برمی‌گردید و تو نمی‌خواهی برگردید. برمی‌گردید و چیزی روی قلبت سنگینی می‌کند. حس فرو رفتن توی آب پس از یک دم عمیق از هوا.