بازیابی
بارها با خودم فکر کردم وقتی از او اینجا مینویسم اسمش را چی بگذارم؟ و هربار یک کلمه در ذهنم تکرار شد. یار. یار کلمه کوتاه و پر باریست. سنگین است. میتواند معشوق باشد، رفیق باشد، همراه باشد، همدل باشد. یار، یار است و هر دوستی یار نیست همانطور که فکر میکنم هر معشوقی یار نباشد.
دیشب بعد از شام داشتیم صحبت میکردیم. از هر دری سخنی. تا حرف های مان کشیده شد به سمت تربیت فرزند و رفتارهای خواهرزادههای مان و دوران رشد خودمان. زیاد پیش میآید درباره این مسائل حرف بزنیم اما وقتی که در فضای امن خانه هستیم. معمولا هم شبها. نوجوانیام زنگ خطر من است. با هرکسی نمیتوانم انقدر راحت دربارهاش حرف بزنم. حتی وقتی با او هم در این باره حرف میزنم به شدت جدی میشوم. گاهی انگار وسط یک جلسه رسمی هستم. اما او خوب بلد است چطور ورود کند. لایه لایه. برعکس خیلیها که این روزها روان شناسی خواندهاند، روان شناسی نخوانده اما خیلی خوب میتواند ریشه یابی کند. انکارهای من فایده ندارد، تهش به حرف او میرسم. میبینم درست میگوید. دیشب تا ساعت سه حرف میزدیم. این حرف ها با اینکه گاهی زخمهایمان را باز میکند اما به جان هردو مان میچسبد. البته همهاش هم تلخ نیست یک جاهایی انقدر خندید که مشت میکوبید به زمین گفتم بس کن همسایه ها را آزاری کردی. قبل خواب گفت این صحبت ها برایش تداعی کننده کلمه "بازیابی"ست. یک همچین حسی برایش دارد. صبح داشتم به این فکر میکردم هر دوی مان بچههای عجیب و غریبی بودیم با افکاری که سهم هر بچهای نیست. اینکه چطور در جوانی همدیگر را پیدا کردیم هم به نظرم یک اتفاق عجیب است و نه یک اتفاق ساده! و بعد یاد فیلم "سرنوشت شگفت انگیز املی پولن" افتادم.