ما مسافران نور و رویاییم. صبحانهمان را جایی حوالی شهر، میان باغهای مرکبات و شالیزارها میخوریم. در رویاهایمان خانهای میسازیم وسط یکی از همان باغها. همانی که جوی آب از کنارهاش میگذرد. قدم میزنیم و میرقصیم و گرمای مطلوب آفتاب زمستانی ما را در آغوش میگیرد. میرقصیم و فراموش میکنیم غمها را. میرقصیم و فراموش میکنیم کابوسهای شبانه را و سلامی میدهیم به نور، روشنایی و شروعی دوباره.
+ نوشته شده در یکشنبه چهاردهم بهمن ۱۴۰۳ ساعت 14:48 توسط رحما (rohama)
|