دیگر کارم به نقشه کشیدن رسیده!
رفتیم بلوار. قدم زدیم. پر از حس خوب خوب شدیم. بچه ها هی گفتند واای اینجا چه قدر قشنگه. و من هی گفتم دیدین..دیدین..حرف منو گوش نمی کنین:| تو راه برگشت باران هم نم نم می بارید. بوی خاک هم بلند شده بود. من یک شال هم خریدم. یک شال اخرایی. یک بلوز بافت هم خریدم. آبی آسمانی ^__^ کارتمان را خالی کردیم و روحمان را خوش حال! بعد رفتیم وسایل ماکارونی را خریدیم. در اخر هم بستنی..که می چسبد در هوای سرد!
وقتی برگشتیم خوابگاه خسته بودم. اما خب ، قول داده بودم. یک ساعت تمام ایستادم و ماکارونی را پختم. هرچند که کمرم به شدت درد گرفته بود. سر شب هم یکی از هم اتاقی ها که اخلاق های خاص و مسخره ای دارد یک چرتی گفته بود اما من سعی کردم خودم را درگیر حرفش نکنم و بگذارم روزم به خوبی تمام شود. که شد. که ماکارونی هم خوشمزه شد. و ما به خودمان افتخار کردیم که توانستیم با یک قابلمه سایز متوسط یک ماکارونی هفتصد گرمی بپزیم.
پ.ن: صبح هم خانواده رفته بودن جنگل، با هم تماس تصویری گرفته بودیم. آنها پانتومیم بازی می کردند من حدس میزدم. گروه خواهرم دختردایی جان احساس ضعف کرده بودند زنگ زده بودند به من. کلمات سخت را هم من حدس زدم! خیلی هم خوش گذشت. احساس کردم صبح جمعه ای رفته ام جنگل. این تکنولوژی هم چیز عجیبی است..والا!