امروز تصمیم گرفتم که شام ماکارونی بپزم. خب ماکارونی نیاز به مواد اولیه دارد. مواد اولیه باید خریداری شود. برای خرید مواد اولیه هم باید رفت بیرون! هوم.. میبیند من چه بچه زرنگی هستم؟ خب با همین شیوه هم اتاقی ها را کشاندم بیرون. گفتم ماکارونی می پزم به شرط انکه وقتی رفتیم خرید ، توی بلوار کشاورز هم قدم بزنیم! شما که نمی دانید ادم وقتی دارد توی خوابگاه کپک می زند، یک همچین نقشه هایی هم می کشد دیگر!

رفتیم بلوار. قدم زدیم. پر از حس خوب خوب شدیم. بچه ها هی گفتند واای اینجا چه قدر قشنگه. و من هی گفتم دیدین..دیدین..حرف منو گوش نمی کنین:| تو راه برگشت باران هم نم نم می بارید. بوی خاک هم بلند شده بود. من یک شال هم خریدم. یک شال اخرایی. یک بلوز بافت هم خریدم. آبی آسمانی ^__^ کارتمان را خالی کردیم و روحمان را خوش حال! بعد رفتیم وسایل ماکارونی را خریدیم. در اخر هم بستنی..که می چسبد در هوای سرد!

وقتی برگشتیم خوابگاه خسته بودم. اما خب ، قول داده بودم. یک ساعت تمام ایستادم و ماکارونی را پختم. هرچند که کمرم به شدت درد گرفته بود. سر شب هم یکی از هم اتاقی ها که اخلاق های خاص و مسخره ای دارد یک چرتی گفته بود اما من سعی کردم خودم را درگیر حرفش نکنم و بگذارم روزم به خوبی تمام شود. که شد. که ماکارونی هم خوشمزه شد. و ما به خودمان افتخار کردیم که توانستیم با یک قابلمه سایز متوسط یک ماکارونی هفتصد گرمی بپزیم.

پ.ن: صبح هم خانواده رفته بودن جنگل، با هم تماس تصویری گرفته بودیم. آنها پانتومیم بازی می کردند من حدس میزدم. گروه خواهرم دختردایی جان احساس ضعف کرده بودند زنگ زده بودند به من. کلمات سخت را هم من حدس زدم! خیلی هم خوش گذشت. احساس کردم صبح جمعه ای رفته ام جنگل. این تکنولوژی هم چیز عجیبی است..والا!