قرار بود بعداز ظهر روزی که آخرین امتحان مان را می دهیم برویم پارک همدیگر را ببینیم. میخواستیم چهارشنبه برویم که هم آخرین امتحان موکول شد به شنبه هم باران آمد. گفتیم شنبه را حتما می رویم. تو تلگرام هماهنگ کرده بودیم و همه آماده شده بودیم که درست نیم ساعت قبل از حرکت باد های شدید شروع شد. به خودم گفتم نه ، امروز را کنسل نمی کنم. از خانه رفتم بیرون دیدم باران هم نم نم می بارد. برگشتم چترم را گرفتم و رفتم.

وقتی من و حسنا رسیدیم پارک هنوز فاطمه زهرا نیامده بود. ساعت سه بعدازظهر بود و پارک خلوت خلوت. مثل گیج ها توی پارک دور می زدیم و قیافه مان هم داد می زد که منتظر کسی هستیم. در آن وقت از روز و در آن هوا وقتی دو تا دختر را توی پارک ببینند اینجور سرگردان و منتظر، یحتمل فکر می کنند که قراری چیزی دارند!(از آن جور قرار های مذکر-مونثی). از آنجایی که تمام نیکت ها خیس بودند رفته بودیم زیر یک درخت ایستاده بودیم. حالا ما خیلی در موقیت خوبی بودیم یک مرد چهل و اندی ساله هم از دور هی ما می پایید و و با تغییر مکان ما او هم نقل مکان می کرد. آخر از پارک رفتیم بیرون و پیش یک وانت میوه فروش ایستادیم تا راهش را کشید و رفت.

فاطمه زهرا که آمد ، حالا ما مانده بودیم و پارک و باران و یک چتر برای سه نفر. یک دور، دور پارک چرخیدیم تا آلاچیق ها را پیدا کردیم. خداراشکر توی کیف حسنا یک سری چک نویس و برگه امتحانی و کاغذ مجله قلم چی بود که همان ها را گذاشتیم روی حاشیه بلند تر الاچق و نشستیم. خوراکی ها را ریختیم وسط. کمی خوردیم و حرف زدیم و عکس گرفتیم اما از یک جایی به بعد دیگر واقعا هوا سر شده بود. آن ها غر می زدند و من مدام می گفتم خاطره می شود..خاطره!

یکی دو ساعتی توی پارک نشستیم و بعد رفتیم یکی از پیتزا فروشی های اطراف که یک غذای گرمی خورده باشیم. اما یک پیتزا فروشی که صندلی هایش بیرون مغازه است. وقتی رفتیم توی مغازه که سفارشمان را بدهیم یکی از مشتری ها داشت به  فروشنده می گفت که خوب است مغازه را گسترش بدهند برای زمستان مشتری ها نمی توانند بیرون بشینند ، که همان لحظه فاطمه زهرا گفت :" می شه یه دستمال بدید صندلی ها رو خشک کنیم؟"...فروشنده آمده بود و میز و صندلی ها را خشک کرده بود و ما توی آن سوز با دماغ هایی سرخ و دست هایی که از زور سرما به سختی حرکت می کرد نشسته بودیم و غذایمان را میخوردیم. البته گه گاه هم می خندیدیم. 

خلاصه که هر ادمی باید در زندگی اش از این دست تجربه ها هم داشته باشد. همیشه که برای داشتن        "یک روز خوب" همه چیز مهیا نیست. آدم  ها خودشان "یک روز خوب" ها را می سازند.