روزهای ناب زندگی
درگیر زندگی هر روزه مان بودیم که یک دوست خوب زنگ زد که پاشیم اخر هفته را برویم ویلای شان سنگِچال. قبول کردیم. مگر می شود قبول نکرد؟ رفتیم سنگچال و دو روز را بدون اینترنت زندگی کردیم. دو روز کسی گوشی دستش نگرفت. نشستیم دور کرسی ، خانه سرد بود و بخاری نفتی و شومینه هیزمی هم فضا را گرم نمی کرد اما همین که دور هم بودیم خوب بود. همین که کنار هم نشسته بودیم ، همین که درگیری ذهنی مان فقط گرم کردن خانه بود. همین که دوازده شب به خیابان رفتیم تا بالن هوا کنیم و بعد از نیم ساعت لرزیدن بالاخره یکی از دو بالن رفت توی آسمان و با اوج گرفتنش چند لحظه ای فکر کردیم که واقعا این آرزوهایمان است که میرود بالا. همین که چرت و پرت می گفتیم تا کمی بیشتر بخندیم. همین ها خیلی خوب بود.
صبح جمعه بعد از خوردن یک صبحانه مفصل ، برای برف بازی رفتیم سمت تپه. شلوغ بود. جای پارک برای ماشین هم نبود. یک ماشین را پایین تپه پارک کردیم. پیاده شدیم ، د و ح رفتند جلو تر تا ماشین دیگر را پارک کنند. نیم ساعت گم شان کرده بودیم. آنها بالای تپه بودند و ما پایین. اخر یک نقطه قرمز دیدم که از بالای کوه دست تکان میدهد. فهمیدم ح است. همان جا مسیر مستقیم را گرفتم و صاف رفتم بالا. اصلا به این فکر نکرده بودم که باید از جاده اصلی یا مسیری که شیب کمتری دارد بروم. از مسیری میرفتم که شیب تندی داشت و اگر برف نبود قطعا نمی توانستم بروم بالا. اخر های مسیر به جای هایی رسیدم که دیگر نه راه پس داشتم و نه راه پیش. شیب تند بود و من دیگر نفسم بالا نمی آمد. سینه خیز نیم متر میرفتم بالا و یک متر سر میخوردم پایین. آخر با هزار مشقت درختچه ها را گرفتم و خودم را کشیدم بالا. نفسم درامد تا برسم بالا ولی تجربه جالبی بود. بالا که رسیدیم نوبت تویوپ سواری بود. تا حالا سوار نشده بودم. ولی جمعه سه بار سوار شدم که دوبارش را خوب سرخوردیم اما با آخر را چهار نفره سوار شده بودیم و مسئولیت دوتا بچه 8 و 10 ساله با من و دختر دایی ام بود. من آخر از همه نشسته بودم و یکی از بچه ها را گرفته بودم تو بغلم. تویوپ که سر خورد همان اول چرخید و من که اخر بودم پخش زمین شدم. از تمام هیکلم فقط پاهایم روی تویوپ بود و دست هایم که هنوز سفت بچه را چسبیده بود. قلبم داشت می امد توی دهنم که یک وقت بچه چیزیش نشود. به هر ضرب و زوری که بود خودم را جمع و جور کردم که حداقل تو حالت نشسته باشم اما همان لحظه یک تویوپ پشتک زده خورد بهمان و من دوباره پخش زمین شدم و تا اخر مسیر سفت بچه را بغل کردم و همانطور دراز کشیده رفتم پایین. خودم نفهمیدم چرا دوباره افتادم اما شب که فیلمش را دیدیم فهمیدیم فردی که توی آن تویوپ پشتک زده بود وقتی به ما نزدیک شد من را کشید که مثلا تکیه گاه خودش کند! فیلم را چندین و چندبار دیدیم و انقدر خندیدیم که شکممان درد گرفت.
امروز هیچ کس دلش نمیخواست برگردد خانه. هیچ کس دلش نمیخواست برگردد به زندگی همیشگی. دلمان نمی آمد از انجا دل بکندیم. اما باید برمی گشتیم. توی راه ، پل جاده هراز را که رد کردیم آنتن گوشی ها وصل شد و دینگ دینگ پیام ها رسید. مجازی ها برگشته بودند. هرچه به شهر نزدیک تر می شدیم آسمان آبی ، خاکستری تر می شد. و شاید زندگی هم.