بدترین نوع اعتیاد، اعتیاد به در آغوش گرفته شدن است.

+ از کانال در غیاب آبی ها

رفته رفته داره از چشمم میوفته

_ ابرام بهش بگو یکم دیگه بره‌.

+ از اینستاگرام ebrambegoo

 

تنها کسی که می تونه کاری کنه که یه نفر کاملا از چشمت بیوفته، خود اون فرده!

خاطرات روزهای عسلی

پسرچه از تو حیاط داد میزنه: :"خاااله بیا عسل درست کردم ببین."

یه ساعته تو حیاط داره با خودش حرف میزنه. مثلا کندو داره. مامان میگه برو ببین چی میگه عسل درست کرده. میگم الان می خواد یه تپه گی(همون پی پی شما) نشونم بده دیگه. می رم تو حیاط، تو دستاش یه خورده گِل عین پی پی نشونم میده و میگه خاله ببین عسل درست کردم!

گلدوزی

برید کنار برید کنار دارم میام که هنرامو بریزم وسط. کافیه فقط لحظه ای دستمو تکون بدم تا از هر انگشتم هزار هزار هنر بباره!

اینم از اولین تجربه ی گلدوزی من ^-^

پ.ن: طرحشم مناسبتی زدم که یادم بمونه تو ماه رمضون یاد گرفتم :)))

پ.ن۲: شکوفه هاش دو رنگه. نارنجی و قرمز. تو عکس مشخص نیست. باید بدونید بالاخره!

جواب ندین، منفی می گیرین‌.

سر کلاس آنلاین بودیم استاد یهو شروع کرد به پرسیدن ما هم آروم یکی یکی کلاسو ترک کردیم. این چه کاریه آخه؟ یهو می پرسین. خجالت داره والا.

ما فقط رویاهایمان را با خود آورده ایم.

یکبار بار به میم گفتم که مغزم در ساختن خیالات، اضافه کاری می کند. باز قدیم ترها که یک دخترک رویایی خوشبین بودم، خیالاتم رنگی و قشنگ بود اما حالا که دیگر امیدی ندارم، خیالاتم همه سیاه و مزخرف شده و دیوانه ام می کند. گفت که مغز او هم خیال باف است. البته تعجبی نداشت. شباهت من و میم آشکارتر از این حرف هاست. گفت حالا که ما مغز پرکاری داریم نباید بهش اجازه بدهیم سمت سیاهی ها برود. گفت که در واقعیت هم نرسیدیم، نرسیدیم ولی در رویا و خیال مان که می توانیم برسیم. چرا قشنگی ها را از رویاهایمان بگیریم؟ گفت که او هنوز هم در ۳۲ سالگی تصور می کند که یک روزی یک مترجم معروف می شود و کلی کتاب چاپ می کند. از آن روز تصمیم گرفتم به رویاهای سیاهم رنگ بپاشم. دوباره بشوم همان دخترک خیال باف قدیم که در خیال هایش همه ایستاده برایش دست می زدند. بیایید فکر کنیم یک روزی هم من می شوم استاد زبان فارسی در یکی از دانشگاه های ترکیه. مثلا. کسی چه می داند؟

پ.ن: عنوان از سید علی صالحی

کاش همان جور که فراموش شدم می توانستم فراموش کنم.

+ کاکاکرمکی / سلمان امین

ما رو از خونه مون بیرون کردن.

تو قطار کرج نشستم و دارم برمی گردم تهران. خیلی خیلی گرسنه و تشنه هستم. همین الان یه پسره داشت پیراشکی داغ و آب معدنی خنک می فروخت به منم اصرار کرد بخرم اما خب جرئت نکردم. دلم تنگ شده برای روزایی که همین پیراشکی دست فروش ها رو دولپُی می خوردم تو مترو.

دیشب تا صبح نخوابیدم. ینی الان خیلی وقته که نخوابیدم و واقعا گه گیجه گرفتم از خستگی و بی خوابی. امروز تنها چیزی که خیلی دلم می خواست این بود که می تونستم تا غروب رو تخت عزیزم تو خوابگاه بخوابم و خرس نرمم رو بغل کنم، غروب پاشم برم حموم و وقتی برگشتم ببینم بچه ها دارن تو اتاق چای می خورن. ولی خب فقط دقایقی وقت داشتم که زیر نظر مسوول خوابگاه وسایلم رو جمع کنم و تخم مرغ های توی یخچال رو بریزم دور. دانشگامون انقدر قشنگ شده بود. سرسبز. پر از گل. دلم نمیومد برگردم که. من واقعا نمی خواستم برگردم. من می خوام خوابگاه بمونم. این دیگه چه ‌کوفتیه گرفتارش شدیم. امروز تا سرپرست خوابگاه خواست همرام بیاد بهش گفتم آب خوابگاه وصله؟ می خوام برم دستشویی. داشتم منفجر می شدم. دیگه اون دستشویی بین راهی که هزار تومن پول جیش ازمون می گرفت هم نمی تونیم بریم. شاید باورتون نشه اما دلم برای دستشویی صورتی های خوابگاه هم تنگ شده بود. بعد از اینکه حسااابی دستامو شستم رفتم آشپزخونه، شیر آب رو باز کردم و مثل قحطی زده ها آب خوردم. داشتم هلاک می شدم.

الان کجام؟ وردآورد. اره خلاصه. اینطوری شد. راستی، این چه مسخره بازیه دراوردن. متروی تندروی کرج رو گذاشتن سه به بعد. ینی تایم شلوغ. ناکسا خب ما هم آدمیم. یک ساااعت باید بشینیم تو این قطار مزخرف که هی ایستگاه به ایستگاه وایسته. البته خانومه می گفت دیروز اینطور نبوده. فکر کنم پا قدم من بوده‌. الانم دراز کشیدم رو صندلی های سه نفره چونکه گفتم نا ندارم دیگه آقاجون. کرونای خالص شدم. الان خوبه مترو،خنکه. داشتم می رفتم کرج داشتم زیر ماسک بالا میاوردم انقدر که هوا سنگین و گرفته بود. با دوتا دستکش دستامم عرق کرده بود. گفتم همین جا غش میکنم. البته نکردم. چه قدر با دستکش لاتکس تایپ کردن سخته. این تاچ لامصب خوب نمی گیره. دراز کشیدم و فروشنده ها میان بالای کله م،  انگار تو اتاق عملم. آخ...رفتم خونه باید سرتا پا ضدعفونی بشم. راستی! شکلات صبحانه ی عزیزم رو نجات دادم. الان پیشمه. دوست مهربونم. خوراکی های دیگه هم دارم. سرمایه دار بودیم تو خوابگاه ها. اره خلاصه. رسیدیم چیتگر. من تا ارم سبز یه خورده چشامو ببندم استراحت کنم.

 

مرور

یه حس مزخرفی دارم. الان که فکر می کنم هم دوست ندارم برم هم دوست دارم‌. بحث کتابا هم نیس. یه طوری ام. عصبی ام یا غمگین یا استرسی...نمیدونم. اگه برم مترو ناقل شم بیام خونه چی؟ کاش می شد قسمت مترو رو پرواز کنم. بحث مترو هم نیس. بحث مروره. مرور چی؟ پوووف. کاش میشد بدون گذر از صادقیه یا ارم سبز سوار مترو کرج شم. تف تو این حس مزخرف. تف تو این حالت عصبی.

یه توک پا میرم و میام.

فردا می خوام برم تهران‌. یا بهتره بگم کرج. انقدر خوش حالم. انقدر دلم تنگ شده. البته کلا همش تو راهم. یکی از آشناها داره میره تهران، همراهش می رم تا تهران بعد از اونجا خودم با مترو می رم کرج که کتابامو از خوابگاه بگیرم. و سریع باید برگردم تهران چون آشنامون تا ظهر بیشتر نمی مونه و می خواد برگرده شمال. خیلی وقته می خواستم برم خوابگاه کتابامو بگیرم اما با اتوبوس سفر کردن دیگه خیلی خطرناک بود. البته فردا هم متروی تهران_کرج خط قرمز ماجراست ولی خب چه میشه کرد. مجبورم. باید از ماسک و دستکش استفاده کنم و برم.

آخ...خیلی دلم تنگ شده. حیف که کل سفرو تو راه تهران_کرجم. وقت ندارم هیچ جا برم. اصلا شایدم زیر تختم تو خوابگاه قایم شدم و برنگشتم. دال میگه ممکنه شب که شد یهو برق همه اتاقا روشن شه و کلی دانشجو از تو اتاقا بریزن بیرون. بعد بگی عههه فلانی تو هم که اینجایی. همه فراری ها. واسه خودتون اونجا قلمرو تشکیل می دین.

حال ندارم بخونم.

خرخون درون: چرا درس نمی خونی؟

من: به تو چه؟ به تو چه؟ به تو چه؟

پیرزن تنها

شبیه مادربزرگا یه کارگاه چوبی گرفتم دستم و دارم گلدوزی می کنم. گلدوزی هم از اون کاراس که ذهن رو درگیر می کنه و من چه قدر دوست دارم این کارا رو. البته گاهی هم ذهنم، گلدوزی رو درگیر می کنه و اشتباه می دوزم و دو ساعت باید بشینم گره نخ رو باز کنم. این روزا چه قدر شبیه مادربزرگا شدم. دیروز که بعد چند روز اومده بودم خونه و لباس عوض نکرده داشتم به گل هام توی حیاط آب می داد میم گفت: واای رحما شبیه این پیرزنا که بچه هاش تنهاش گذاشتن چرا موقع آب دادن به گل ها انقدر حرف می زنی؟؟ راست میگفت. با آبپاش دور می زدم تو حیاط و میگفتم این چرا غش کرد؟ این چرا خشک شد؟ این چه قدر خوشگل شده‌. حالا هم آروم نشستم، دارم گل های روی شلوارکم رو می دوزم و به بچهام که تنهام گذاشتن فکر می کنم. به تنهایی. تنها شدن. رها شدن.

هویج

امشب برای اولین بار مانتوی نارنجیم رو پوشیدم؛ بابای پسرچه بهش میگه فکر میکنی خاله شبیه چی شده؟ همینطور که پسرچه داره فکر می کنه شوهرمیم با خنده میگه: آب پرتقال! بعد بابای پسرچه با جدیت میگه: نههه...شبیه هویج شده!

آرامش های کوچکِ مقطعیِ فرار

کاش آرامش های مقطعی، ابدی بودند. شاید بگویی اگر تنش نباشد قدر آرامش را نمی دانیم. بله؟ اینطور است؟ به فرض هم که باشد. تمام زندگی ام به دو بخش تقسیم شده. آرامش های کوتاه مقطعی و تنش های طولانی همیشگی. در تمام عمرم دلم را خوش کرده ام به روزهای کوتاهی که در زندگی ام طعم یک آرامش نصفه نیمه را چشیده ام و در تمام عمرم ترسیده ام. ترسیده ام از اتمام این آرامش ها و شروع تنش ها. این روزها هم ترسیده و خسته ام. دیگر نای جنگیدن ندارم‌. واقعا ندارم. اگر هم تا حالا مانده ام برای این است که تمام زورم را زدم تا لَشَم را از حادثه دور کنم. واقعا حادثه از جان من چه می خواهد؟ ای تنش های بی پایان، بی مهری ها، دلتنگی ها ، اندوه های فراوان، از جان من چه می خواهید؟ من که هربار سفت چسبیده بودم به آرامش های کوچکم. به آرامش های نسبی ام که همان هم برای من رویایی بود. چه می خواهید از جان خسته ام، روح آزرده ام و جسم ناتوانم؟ من خسته ام. من را به حال خودم بگذارید.

برای من او یک دسته گل تر و تازه بود که روی خاکروبه انداخته باشند.

+ بوف کور / صادق هدایت

لبهای گوشتالوی نیمه باز، لب هایی که مثل این بود تازه از یک بوسه ی گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده بود.

+ بوف کور / صادق هدایت

پ.ن: نه گفته که لب هاش لعل بوده، نه گفته غنچه ی گل سرخ. اومده یه وصف ساده ی ملموس از لب ها نوشته. کدوم جمله ی پر طمطراقی می تونه انقدر زیبا لب های معشوق رو توصیف کنه؟

نوازش

به لحاظ روانی نیاز دارم سرمو بذارم رو پای کسی و یه دست گرم بیاد موهامو نوازش کنه. لازم نیست از هیچ جمله ی آرامش دهنده ای استفاده کنه. همین که دستش بره لای موهام همه انرژی های منفی از سرم خارج میشه.

مار

امروز بعد سال ها تو حیاط مون مار اومد. قدیم ها خیلی بود ولی چند سالی بود که مار نداشتیم. مامان به دال گفت بزن تو کله ش سریع می میره. دال هم یه چوب گرفت داشت دق دق می زد تو کله اش و ماره هی پیچ و تاب می خورد. مامان برای اینکه دال نترسه هی می گفت بزن بچه س زود می میره. آخر دال اعصابش خورد شد گفت:"بابا من نمی ترسم اصلا. هی میگی بچه س بچه س..آدم اعصابش خورد میشه. موجود زنده س بالاخره." ولی خب چه میشه کرد؟ طبیعت وحشیه. برای حفظ جون خودت باید بکشی. نکشی می کشنت.

لش کن!

چند روزی ست که دچار یک نوع کرختی و بی حسی شده ام نسبت به همه چیز و مغزم فقط فرمان می دهد:"لش کن!"

کل روز و شب را افتاده ام روی تشک یا مبل سه نفره راحتی. گاهی از شدت لش کردن کمر و گردنم درد می گیرد. حتی چند روز است درس هم نخوانده ام و تکالیفم مانده و عین خیالم هم نیست. بچه ها به صرافت افتاده اند واحدها را حذف کنند من حتی به آن هم فکر نمی کنم. مثلا درس تاریخ ادبیات نه جلسه وویس فرستاده که هیچ کدام را گوش نکرده ام چون اصلا کتابش را ندارم. یعنی دارم اما خوابگاه ست که می شود همان ندارم. مثلا همین تاریخ ادبیات که هیچی ازش نفهمیدم این ترم و هیچ کس دیگر هم هیچی ازش نفهمید، آخرش چه می شود؟ نمی دانم. کی آخرش را می داند؟ این همه زور زدیم آخر هیچ چیز را نفهمیدیم حالا می خواهیم آخر این را بفهمیم؟ کسی از آخر ها خبر ندارد. اما می دانی؟ لش کردن هم آدابی دارد. درستش این است که وقتی لش کردی کلا وا بدهی و جسم و ذهن را آزاد کنی. در من جسم شاید آزاد بشود اما ذهن نه. و این خب اصلا خوب نیست. این مغز لامصب من مدام برای خودش کار می کند. وراج ترین مغز عالم است. دیشب دم دمای صبح بود. دیدم نمی توانم این حجم از وراجی را درون سرم تحمل کنم. شروع کردم با خودم حرف زدن. این یک اتفاق نادر بود. من بلند بلند فکر نمی کنم و با خودم حرف نمی زنم. هرچه هست توی سرم هست. اما دیشب دم دمای صبح با خودم حرف زدم. حرف ها را تبدیل به صوت کردم و از دهانم کشیدم بیرون. اولش تردید داشتم. اولش کلمه ها نصفه نیمه بود. اما بعد حتی فحش هم می دادم و جدی درباره ی مسئله ای با خودم حرف زدم. این اتفاق درست وقتی افتاد که نصف یک رول دستمال توالت را صرف آب چشم و دماغم کرده بودم و کنارم یک کوه دستمالی درست شده بود‌. درست همان وقتی که باز داشتم دستمال اشکی تولید می کردم شروع کردم  به حرف زدن. یک لحظه حس کردم اگر حرف نزدم جدا غمباد می گیرم. غمباد مگر همین نیست؟ ترسیدم دور روز دیگر یک تومور از غم توی دلم بهم سلام کند. سرم بازار مسگر هاست. دنگ دنگ..دنگ دنگ. کاش کمی آرام بگیرد. به لحاظ روحی احتیاج دارم سه روز در ساکت ترین اتاق جهان بخوابم. البته در ساکت ترین اتاق جهان صدای داخل سر را هم می شود نشنید؟کاش می شد. چند شب پیش داشتم فکر می کردم من اگر دیوانه شم چه مدل دیوانه ای می شوم؟ بعد گفتم از این دیوانه های مهربان شم که زبانشان آویزان است و مدام به همه لبخند می زنند هم خوب است. انقدر لبخند بزنم که همه حرصی شوند. هی همه چیز و همه کس را نگاه کنم و لبخند بزنم. اصلا گاهی یکهو بزنم زیر خنده، یک خنده ی بلند که اطرافیان را بترساند. دستشان را بگذارند روی قلبشان و بگویند: دیوانه!! "دیوانه و دیوانه و دیوانه و مستم" این جمله توی گوشم زنگ می زند. می خواهم بالا بیاورم. این شین خسته نمی شود انقدر آهنگ های دوزاری رقصی گوش می کند؟ والا من که دیگر عقم گرفته. دیگر از چی عقم گرفته؟ از خیلی چیزها. چیزهای زیادی توی این زندگی هست که می خواهم رویشان بالا بیاورم. اما خب جلوی خودم را می گیرم و سعی می کنم خودم را بزنم به بیخیالی. بعد می روم توی همان حالت کرختی. همان جاست که مغزم مدام پیام می دهد:"لش کن!"

در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورند و می تراشند.

+ بوف کور / صادق هدایت

...

کاهش

دیروز تو حموم یه لحظه داشتم بیهوش می شدم از ضعف. فکر کردم دیدم این روزا فقط یه وعده غذا می خورم. باقیش در حد یه لیوان چای و یه دونه خرما‌. باز وزنم رسید به زیر پنجاه کیلو.

گاه دلتنگی تو را وا می‌دارد لبهای خاطره‌ای را ببوسی.

+ ای لیا

آقا پستانی

تلویزیون روشنه. مامان میگه این مرده هم اومد تبلیغات بازی کرد. این بازیگره آتیلا پستانی. میگم چی؟؟ مامان فامیلیش چیه؟؟  میگه: پستانی دیگه. :)))

ریگِ روان

"ریگ روان" دومین اثر استیو تولتز پس از "جز از کل" است. به گفته ی او جز از کل درباره ی ترس از مرگ و ریگ روان درباره ی ترس از زندگی است.

ریگ روان داستان دو دوست به نام های لیام و آلدو ست که همیشه در زندگی ناکام مانده اند. لیام که یک نویسنده ی ناموفق است و حالا پلیس شده و آلدو که یک تاجر بدبخت است که دست به هرکاری میزند در آن شکست می خورد. داستان بیشتر شرح بدبختی های آلدو است و لیام که تصمیم گرفته داستان زندگی آلدو را بنویسد. آلدو بارها و بارها سعی می کند خودکشی کند اما هربار شکست می خورد و یک خودکشی ناموفق اتفاق می افتد و این امر موجب می شود که او به این باور برسد که نامیرا ست و حتی نمی تواند خودش را بکشد!

درون مایه این کتاب چرایی زندگی است. در این رمانِ فلسفی، تولتز به مسائلی همچون: چرایی هستی، وجود خدا، وجود آخرت و... می پردازد.

اکثر کسانی که هردو کتاب تولتز را خوانده اند، معتقدند که ریگ روان به زیبایی جز از کل نیست. (البته خودم باید هردو کتاب را بخوانم تا نظر قطعی بدهم.) به همین دلیل من اول ریگ روان را خواندم تا توقع ام از نویسنده بالا نرود. شما هم اگر هنوز هیچ کدام از کتاب های تولتز را نخوانده اید می توانید با ریگ روان شروع کنید. 

من دیوانه ام؟ درد، مغزم را از کار انداخته؟ حد و حدود تحمل انسانی مسخره ست. من هرچیزی را می توانم تحمل کنم. خودت می دانی‌. می شود خواهش کنم وقتی کسی به نهایتِ درجه ی رنج رسید منفجر شود؟

+ ریگ روان / استیو تولتز

جالب نیست اگر غریبه ای که بعد از این اتفاق هولناک به آن تبدیل شده ام با غریبه ای که استلا بعد از اتفاق هولناک خودش به آن بدل می شود با هم سازگاری پیدا کنند؟

+ ریگ روان / استیو تولتز

اگر باور دارید که آدم می تواند با نیروی اراده دوباره راه برود و هرکس که روی پا نمی ایستند بی عرضه است و پروردگارتان تا این حد بدون تبعیض معجزه می کند، رک و راست به تان می گویم یک عوضی بیشتر نیستید. این که بقیه آدم ها هم درد می کشند، بی رحمانه ترین تسلایی است که می شود به کسی داد.

+ ریگ روان / استیو تولتز

ما بی خطا نبودیم، بله، ولی حق مان هم نبود که اینطور ریشه کن شویم.

ریگ روان / استیو تولتز

بد ترین چیز دنیا به هیچ عنوان رنج کشیدین یا تنهایی نیست. یک ترکیب است: تنهایی رنج کشیدن.

ریگ روان / استیو تولتز