آرامش های کوچکِ مقطعیِ فرار
کاش آرامش های مقطعی، ابدی بودند. شاید بگویی اگر تنش نباشد قدر آرامش را نمی دانیم. بله؟ اینطور است؟ به فرض هم که باشد. تمام زندگی ام به دو بخش تقسیم شده. آرامش های کوتاه مقطعی و تنش های طولانی همیشگی. در تمام عمرم دلم را خوش کرده ام به روزهای کوتاهی که در زندگی ام طعم یک آرامش نصفه نیمه را چشیده ام و در تمام عمرم ترسیده ام. ترسیده ام از اتمام این آرامش ها و شروع تنش ها. این روزها هم ترسیده و خسته ام. دیگر نای جنگیدن ندارم. واقعا ندارم. اگر هم تا حالا مانده ام برای این است که تمام زورم را زدم تا لَشَم را از حادثه دور کنم. واقعا حادثه از جان من چه می خواهد؟ ای تنش های بی پایان، بی مهری ها، دلتنگی ها ، اندوه های فراوان، از جان من چه می خواهید؟ من که هربار سفت چسبیده بودم به آرامش های کوچکم. به آرامش های نسبی ام که همان هم برای من رویایی بود. چه می خواهید از جان خسته ام، روح آزرده ام و جسم ناتوانم؟ من خسته ام. من را به حال خودم بگذارید.