یکبار بار به میم گفتم که مغزم در ساختن خیالات، اضافه کاری می کند. باز قدیم ترها که یک دخترک رویایی خوشبین بودم، خیالاتم رنگی و قشنگ بود اما حالا که دیگر امیدی ندارم، خیالاتم همه سیاه و مزخرف شده و دیوانه ام می کند. گفت که مغز او هم خیال باف است. البته تعجبی نداشت. شباهت من و میم آشکارتر از این حرف هاست. گفت حالا که ما مغز پرکاری داریم نباید بهش اجازه بدهیم سمت سیاهی ها برود. گفت که در واقعیت هم نرسیدیم، نرسیدیم ولی در رویا و خیال مان که می توانیم برسیم. چرا قشنگی ها را از رویاهایمان بگیریم؟ گفت که او هنوز هم در ۳۲ سالگی تصور می کند که یک روزی یک مترجم معروف می شود و کلی کتاب چاپ می کند. از آن روز تصمیم گرفتم به رویاهای سیاهم رنگ بپاشم. دوباره بشوم همان دخترک خیال باف قدیم که در خیال هایش همه ایستاده برایش دست می زدند. بیایید فکر کنیم یک روزی هم من می شوم استاد زبان فارسی در یکی از دانشگاه های ترکیه. مثلا. کسی چه می داند؟

پ.ن: عنوان از سید علی صالحی