آب
من جیییش دارررم. پمپ مون خراب شده از صبح آب نداریم. قدر آب رو بدووونید.
من جیییش دارررم. پمپ مون خراب شده از صبح آب نداریم. قدر آب رو بدووونید.
امروز یه ذره سایه چشم زدم. ملایم. زیاد مشخص نبود. تا از اتاق اومدم بیرون پسرچه میاد سمتم چشاشو ریز می کنه میگه:" خاله..چشاتو ببند. اون چیه پشت چشمت؟ برق میزنه." حالا همه رو هم از پشت شیشه عینک دیده. میگم:" اسمش سایه چشمه. قشنگه؟ اگه دوست داری یه بار برات می زنم." میگه:" نه منکه دختر نیستم، نمی خواد. چشاتو ببند، خیلی قشنگه." چند بار چشامو می بندم، یه دل سیر می بینه بعد می ره پی بازیش. نیم ساعت بعد می ره سمت شین میگه خاله چشاتو ببند. تو نداری. خاله رحما داره. میاد سمت من میگه:" خاله من از چشات لذت می برم. چشماتو یه بار دیگه ببینم. خیلی قشنگه."
آدم یه آلوچه داره که اینجوری ازش تعریف می کنه دیگه چی می خواد؟ تازه صبح ها میاد یه عالمه بوسم می کنه تا بیدار شم.
چونکه می دونستم اعصابم آرامش کافی رو نداره و مغز رو برای خواب همراهی نمی کنه، نشستم طرح زدم و گلدوزی می کنم. درس؟ خوبه سلام می رسونه. حاضرم هرکاری کنم ولی درس نخونم. ترجیحا کار یدی. دیگه مغزم کار نمیکنه. خراب شده.
نامجو چی میگه این وقت شب؟ میگه:" گذشتم از او به خیره سری...گرفته ره مه دگری"
همین مونده بود این بیاد خودشو برام چس کنه. چرا بهم نگفتی شین پاش شکست؟!! میگم مگه خبر خوبی، خوشی بود بگم؟ گفتن نداره که. میگه ما دوستای خیلی صمیمی هستیم باید بهم می گفتی. خیلی صمیمی! من رو هیچ کدوم از دوستام تا حالا نتونستم صفت صمیمی رو بذارم بعد تو میگی خیلی صمیمی؟ ولم کن تو روخدا. تو هم شین نبود به من پیام می دادی؟ شدم واسطه که فقط حال این و اون رو ازم بپرسن.
یک زمانی اسیدپاشی مد شده بود. هر پسری به معشوقش نمی رسید یک گالن اسید خالی می کرد روی صورت دختر. که البته گه بگیرند آن عشق و عاشقی را. می گویم "مد" چون این بهترین کلمه ایست که برای این اتفاق در ذهنم می آید. شما فکر کن یک لباس چگونه مد می شود؟ یک نفر می پوشد، دو نفر می پوشد، سه نفر..چهار نفر و همین طور بعدی ها می بینند، می پسندند می پوشند. یک عملی اتفاق می افتد، عمل درستی نیست. عملی ست که تنها از جانب یک مغز بیمار اتفاق می افتد اما مسئله اینجاست مغز بیمار در جامعه کم نیست. پس بیمار ها شروع می کنند از هم کپی می کنند. عه...عجب عمل جالبی. من هم می توانم انجام بدهم! دخترش سرکشی می کرد و او را کشت؟ خب..من هم می کشم.
مد این روزها خون ریزی ست. فاعل ماجرا فکر می کند باید به نحوی خون بریزد. خون چه کسی؟ یکی از اعضای خانواده. خانواده...مگر خانواده نباید کنج امن باشد؟ مگر خانواده نباید آغوش باشد؟ مگر پس از خطا، پس از اشتباه بازگشت ما نباید به سوی خانواده باشد؟ اگر خانواده ما را نخواهد، پس چه کسی ما را می خواهد؟ مگر پدر و مادر ما را به وجود نیاورده اند؟ ما را به وجود آورده اند بی آنکه نظری از ما بخواهند. البته این چرخه ی طبیعت است. خرده نمی گیرم. اما حالا که ما به وجود آمده ایم، جان داریم، نفس می کشیم و عواطف و احساسات در رگ هایمان جریان دارد آیا این تصمیم آن هاست که وجود داشته باشیم یا معدوم شویم؟
بیایید یک چیزی در گوشتان بگویم. تعصب، خط قرمز هایی که از نوک بینی جلوتر نمی روند، این ها خطرناک اند. حمیت. حمیت جاهلانه چیزی است که پرده می اندازد روی عقل. عقل را معیوب می کند. از این دست انسان های با عقل معیوب کم نداریم. پس تکلیف اطرافیانشان چه می شود؟ تکلیف اهل خانه چه می شود؟ خانواده ای که کنج امن نیست. دختری که به دست پدر کشته می شود. تکلیف این ها چیست؟ قانون. قانون نباید جلویش را بگیرد؟ باید ببیند و عبور کند و بگذارد یک عده معیوب العقل تر بیایند بگویند:"حقش بود! می خواست دختر سر به زیری باشد."؟ قانون با مد جدید چه می کند؟ با خون های خشک شده لا به لای تار و پود فرش اتاق خواب چه می کند؟
امشب بعد مدت هااا یه ذره سایه صورتی مالیدم پشت چشمم. انقدر بهم میاد. انقدر دوست داشتم. انقدر زیبا شدم که از فردا می خوام با سایه چشم های رنگی رنگیم چشم همه رو دربیارم. میگی نه. نگاه کن!
تو آرایش کردن دارم به پیشرفت های چشم گیری می رسم. حالا ایشالا از اون خط چشم جذابا که نوک تیزش همچون خنجری فرو میره تو دل دشمن هم یاد می گیرم.
ف می خواس با بچه ش بازی کنه. چشم بچه رو میبنده که بچه بیاد دنبالش. حالا فکر کن خودشم جدی جدی میره قایم میشه:/ پسرچه بیچاره هم تو آپارتمان فسقلی با صورت می ره تو دیوار و دماغش کبود میشه. می گم می خواین انقدر جدی بازی نکنین با بچه.
گویا به چشمش من دگر لیلا نبودم
سر گشته و عاشق کش شیدا نبودم
می گفت چون باران زیبای بهارم
افسوس…من یک قطره از دریا نبودم
حتی دگر در چشم او، من ”من” نبودم
در عالم عشقش دگر تنها نبودم
در فکر خود بودم تمام هستی او
میگفت، هستی”هستی ام”اما نبودم
+ لیلا مهذب
من خودم تو هیچ دوره ای از زندگیم سیبیلو نبودم. حتی نوجوونی. ولی اگه مثلا بچه م به باباش بره و سیبیلو بشه از همون هفت سالگی سیبیلاشو می گیرم. حتی اگه پسر باشه. خیلی پارادوکس داره سیبیل رو صورت یه بچه. اصن ناجوره. یه کرم موبر بزن بره دیگه. واقعا نمی تونم با این تصویر کنار بیام.
بیدارم و دارم گریه می کنم. شاید گریه م تموم شد خوابم ببره.
هنوز خوابم نبرده و با رویاهام دارم خودمو سرگرم می کنم.
کلافه م. هرشب. خسته م ولی خوابم نمی بره. سندرم پای بی قرار هم گرفتم. توی تخت مدام پامو تکون می دم. از کلافگی. نه خوابم می بره، نه میدونم چیکار باید کرد. کسی هم نیست باهاش حرف بزنم. اینجور وقتا دوست دارم با یکی حرف بزنم. چی بگم؟ حرف...از هوا و زمین. هرچی. چرا خوابم نمی بره؟ فردا صبح هم کلاس آنلاین دارم. بعد از ظهر هم. هر دو با یه استاد. الکی استرس گرفتم. اصن شاید شرکت نکردم. یه عالم داستان تحلیل کردم، قد مقاله برای تحلیل ها وقت گذاشتم تهش بهم نمره کم داد. الکی به خودمون استرس وارد می کنیم. واسه چندتا نمره بالاتر پایین تر. تهش که چی؟ هیچی به هیچی. خوبه خودمونم تهشو می دونیم. اره. کجا بودیم؟ داشتم می گفتم. خوابم نمی بره. از صبح هم سردرد دارم. الانم درد می کنه. میدونی علاجش چیه؟ بغل. بله. همینه. بغل و یه دست که پیشونیم رو نوازش کنه. اما کو؟ نیست که. نداریم. راه حل بعدی چیه؟ قرص. خوردم. خوب نشد. دیگه راهی نمی مونه. اگر هم بمونه حالشو ندارم. تحمل. باید تحمل کرد. چرا خوابم نمی بره؟ چرا واقعا؟ من الان چه بکنم؟ هوا چه قدر گرمه. پِل داره لامصب. پِل میدونی چیه؟ شمالی باشی میدونی. ینی دم داره. وقتی رطوبت هوا زیاد میشه هوا دم می کنه. نفست بالا نمیاد. ما میگیم هوا پِل داره. الانم اینجوری شده. میدونی الان دارم به چی فکر می کنم؟ به اینکه آیا جیش دارم یا نه؟ آیا میشه همین طور که دراز کشیدم بخوابم یا نه. جواب چیه؟ نه. چرا؟ چون من یه دقیقه قبل خوابم باید برم دستشویی وگرنه خوابم نمی بره. واقعا نمیدونم بدنم این همه آب از کجا تولید می کنه؟ خروجیم بیشتر از ورودیه. امروز غروبی دم اذان توی روستا داشتم از شالیزار و صدای قورباغه های لابه لای شالی ها که سمفونی راه انداخته بودن فیلم می گرفتن که هی یه صدایی مثل نعره ی یه پسر نابالغ میومد. انگار داشت زوزه می کشد. هی اینور اونور رو نگاه می کنم و تو دلم می گم وااا دیوونه س طرف؟ که یه دفعه دخترداییم گفت اینجا شغال داره. صدای شغاله! و دوتایی مثل جت دوییدیم و برگشتیم سمت باغ. ولی صحنه ی جالبی بود. ترکیب صدای قورباغه ها و اذان و زوزه شغال. دارم شاهین نجفی گوش می کنم الان. چی میگه؟ میگه: با قلب های خسته ی حالی به حالی مان...با آن نگاه، لهجه ی بغض شمالی مان... . اره، در ادامه هم خیلی چیزا می گه باز. آخ خدا گرممه. هوا گرمه بعد من بدون پتو هم خوابم نمی بره. دیگه چه خبر؟ الان حس وقتی رو دارم که داری با یکی چت می کنی، حرفت تموم شده اما دلت نمیاد خداحافظی کنی. بعد هی میگی دیگه چه خبر؟ که بحث ادامه پیدا کنه. ولی اون چی میگه؟ میگه هیچی، سلامتی. بعد تو می خوره تو ذوقت. الان من نمی خوام برم. می خوام بازم حرف بزنم. چون اگه برم خوابم نمی بره و نمیدونم چیکار کنم و شروع میکنم به پا تکون دادن ولی خب، چی بگم الان؟ بذار فکر کنم. آها..یه چیزی. بین خودمون بمونه ولی این روزا حس می کنم دارم انگیزه هامو تو زندگی از دست می دم. یکی یکی. هر روز به یه نتیجه جدید می رسم با مضمون "خب که چی؟" یا " که چی بشه؟" میدونی؟ اینجوری فکر کنی قشنگ میری میوفتی تو باتلاق پوچی. سعی میکنم افکارم رو پس بزنم ولی خب هست. هی میاد سرک میکشه وسط کارام. راستی گفتم باتلاق. انقدر دوست دارم یه بار برم تو شالیزار. میگن زمینش باتلاقیه. واسه همین کشاورزا همیشه چکمه می پوشن. امروز که نگاه می کردم برام یه جور جادویی میومد. دوست دارم برم توش راه برم ببینم چه قدر آدم فرو می ره. البته می ترسم. توش پر قورباغه س و حیونای دیگه. فکر کنم زالو هم باشه. دیگه داره جیشم می گیره. باید برم دستشویی. همچنان خوابم نمیاد و سرمم درد می کنه اما دیگه زحمت رو کم می کنم. مثلا الان داشتم چت می کردم. ممنون که وسط حرفام نگفتی:"خب دیگه من برم." چون از این جمله خوشم نمیاد. شبت به خیر. بوس بوس.
این روزا که اومدم خونه ی داییم، می شینم ساعت ها برای دخترداییم نقشه می خونم تا قالیچه ش رو ببافه. رج ۲۷۰، رنگ ۱۰۰، شماره ۳۳۰. مثلا. خوندن رو دوست دارم. تو مدرسه حتی اگه خودم نمی خواستم، بچه ها به معلم می گفتن که رحما از رو درس بخونم. شکسته نفسی و اینجور چیزا رو بذاریم کنار خوب می خوندم. مکث ها به جا و کلمات، درست. این روزا فقط عدد می خونم. یه عالمه عدد پشت هم. با صدای رسا که بافنده اشتباه نبافه. یه نقشه خون حرفه ای شدم. کسی نقشه خون نمی خواد؟
دیشب یه عالمه پیشم گله کرد. بغض کرد. نالید. گفت خسته شدم. دیگه نمی کشم. گفت پس خدا کی جواب منو میده؟ این همه سال دارم می دوام تهش هیچی به هیچی.
امشب خدا جوابشو داد. باورت می شه؟ بعد ده سال. امشب یه اتفاق غیر ممکن، ممکن شد. عین معجزه بود. کل شب درباره ش با هم حرف زدیم. چشماش برق می زد. می گفت باورم نمیشه.
خداجون...رفیق، پس می شنوی؟ اره؟ میدونم سرت شلوغه ولی مارم بذار تو نوبت. یه روزی جواب مارم بده.
شالیزار از اون جاهاییه که هیچ وقت برام تکراری نمیشه.

تو آسمون رو ببین. نور خورشید رو ببین. همش احساس می کردم الانه که یه سفینه پر از آدم فضایی از وسط اون نور تو شالیزار فرود بیاد.
و بالاخره این شب بلند رو با آهنگ "پناه" سیامک عباسی تموم می کنم.
امشب دلم پر بود. بعد یکی نشست کنارم چند ساعت درد دل کرد. حرف زد، حرف زد، حرف زد. من فقط گوش کردم. بینش هم چندبار گفتم درک می کنم، حق با توئه. اون حرف زد من پر تر شدم. وسط حرفاش شروع کردم آروم آروم گریه کردن. خوبه برق اتاق خاموش بود، ندید اشکامو.
میشه منم یه روز بشینم کنار یکی حرف بزنم، حرف بزنم، حرف بزنم؟ هنوزم دلم می خواد گریه کنم. مثل اون شب که یهو جلوی میم زدم زیر گریه و میم اومد پیشم نشست و هیچی نگفت. بغلم کرد و گذاشت سبک بشم.
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شكار كرد و بيفکَند و برنداشت؟
+ خاقانی
آدمی دوست دارد کسی که دوستش دارد برایش کاری انجام دهد، حتی کاری بیهوده، آدمی دوست دارد بداند هنوز ته ذهن آن آدم باقی مانده و اهمیت دارد، آدمی فقط می خواهد ببیند که دوست داشته می شود آن هم توسط کسی که دوستش می دارد.
+ای لیا
علی شیرازی! اگه آپدیت نکنی نمیگن بلد نبود آپدیت کنه. ریدی آقاجان...ریدی. نکن با ما اینکارو. انقدر این بلاگفای عتیقه رو آپدیت نکن. والا ما خودمون همه عتیقه ایم، به همون مدل قدیمی عادت داریم.
هجوم افکار مالیخولیایی و کابوس های شبانه امانم رو بریده.
وقتی نت گوشیت رو فعال میکنی و وسط نوتیفیکیشن ها یه "خوبی" می بینی و تو دلت می گی خب، یکی هم بالاخره حال ما رو پرسید، بعد می ری می بینی نوشته: "سلام. خوبی؟ تولد فلانی نوزدهمه؟"
دیشب یه خواب مسخره دیدم ولی دقیق و باجزییات. روز عروسیم بود. ینی قرار بود شبش جشن بگیریم. ولی یه مساله ای وجود داشت. اونم این بود که من تازه روز عروسی می فهمم قراره جشن رو تو مدرسه بگیرن! بعد میگم شما قرار بود تو پارک جشن بگیرین! چرا حالا شد مدرسه؟ چرا تو مهم ترین روز زندگیم به من دروغ گفتین؟ حالا اینکه چرا پارک و مدرسه و چرا تالا نه، واقعا الله اعلم. این موضوع اصلی خوابم بود که تا آخر باهاش درگیر بودم. اما این وسط کلی اتفاقات مختلف میوفته و کلی صحنه های متفاوت می بینم. مثلا یه جا دارم میرم آرایشگاه و یکی از آشناهامون اونجاست و هی سرفه می کنه تو صورتم و میگه فکر کنم کرونا گرفتم و من دارم فکر می کنم چه بی شعوریه نمی گه عروس مریض میشه. چند نفر تو چندجای مختلف میان درمورد پارک و مدرسه باهام حرف می زنن و یه سری می خوان راضی م کنن و یه سری هم میگن قبول نکن. مسئله مزخرف این بود که خوابم دوتا داماد داشت. ینی یه قسمتایی از خواب قرار بود با یه نفر ازدواج کنم و قسمتای دیگه از خواب با یه نفر دیگه. انگار تو دوتا خواب در حال رفت و آمد بودم. خوابم انقدر جزییات داشت که اگه داستان نویس بودم یه داستان سورئال جذاب می شد از توش درآورد. حیف که داستان نویس نیستم. آخر خواب چی میشه؟ آخر خواب درگیری ذهنی من بین دوتا داماده. انگار میفهمم که دو نفر این وسط وجود دارن. و جالب اینجاست که به این نتیجه می رسم که هیچ کدوم شون رو نمی خوام و می رم میگم من کلا نمی خوام ازدواج کنم. ولی این صحنه ی آخر نبود. صحنه آخرش خون و خونریزی بود. سر یه مسئله ای که یادم نیس چی بود اما می دونم ربطی به دامادا نداشت بین چندتا از فامیلا درگیری شد و خون بود که پاشید جلوی دوربین و کات. خاله..خاله. با صدای پسرچه بیدار شدم.
الان می تونم یه عالم حرف بزنم. می تونم بیام هی بنویسم، هی بنویسم، هی بنویسم. صفحه پرکنم پشت هم. انقدر حرف برای گفتن هست که حتی نمیدونم از کجا شروع کنم. اما اگه بخوام بگم برام کاری نداره که از یه جای بی ربط هم شروع کنم. منظورم اینه که اگه بخوام، می تونم و معطل این نیستم که رشته کلام رو پیدا کنم. اما نمی خوام. نمی گم. ناگفته بماند که گفتنش مثل کندن پوست خشک شده ی یه زخم کهنه می مونه. پوستشو بِکَنم سر باز میکنه. مامان همیشه میگه با زخم خشک شده وَر نرو. راست می گه. باهاش که ور بری هی بزرگ و بزرگ تر میشه. ولش کن. رهاش کن. فراموشش کن. یادته اون روز رو؟ دیدی الان چی شد؟ به درک که شد. به درک که یادته. به درک که اون شب تا صبح نخوابیدی. به درک که ارزششو نداشت. بگیر بخواب. فقط بیچاره زینب. چه قدر به خاطر من اذیت شد. چه قدر ارزششو نداشت.
اگر راست است که هرکسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستاره ی من باید دور، تاریک و بی معنی باشد؛ شاید من اصلا ستاره نداشته ام!
+ بوف کور / صادق هدایت
خیابون شریعتی شهر خودمون چه کم از بلوار کشاورز دارد؟
امروز به بهانه ی خرید خودکار حرارتی برای گلدوزی اومدم تو شهر قدم زدم و البته موفق به خرید خودکار حرارتی نشدم اما حالا رو یه نیمکت نشستم و دارم از نیمه نسیمی که می وزه و هوای شرجی لذت می برم. رو پاهامم یه جلد از همشهری داستانه. امروز مثل وقتایی که تو بلوار کشاورز قدم می زدم و یهو تصمیم می گرفتم برای خودم جایزه بستنی بخرم، تصمیم گرفتم برای خودم جایزه همشهری داستان بخرم. بعد مدت ها. قیمتش که بالا رفت خب می گیم قیمت چی بالا نرفت؟ اما از حجمش دیگه چرا زدین؟ تعداد صفحاتش نصف شده. واقعا غمگین شدم. ولی خب همین که هنوز هست و چاپ می شه بازم خوبه. حالا باید بخونم ببینم کیفیت داستان ها و روایت ها در چه حده. دیگه باید کم کم برگردم خونه ی میم. میم رفته بود آموزشگاه کلاس داشت. من حوصله م سر رفت اومدم قدم زدم. الاناست که برگرده.

گویا حرکات، افکار،آرزوها و عادات مردمان پیشین که به توسط این مَتَل ها به نسل های بعد انتقال داده شده است، یکی از واجبات زندگی بوده است. هزاران سال است که همین حرف ها را زده اند، همین جماع ها را کرده اند، همین گرفتاری های بچه گانه را داشته اند؛ آیا سر تا سر زندگی، یک قصه ی مضحک، یک متل باور نکردنی و احمقانه نیست؟ آیا من فسانه و قصه ی خودم را نمی نویسم؟ قصه، فقط یک راه فرار برای آرزو های ناکام است. آرزوهایی که به آن نرسیده اند. آرزو های که هر مَتَل سازی مطابق با روحیه ی محدود و موروثی خودش تصور کرده است.
+ بوف کور / صادق هدایت
تو کلاس استاد میم بیشتر از اینکه نقاشی یاد گرفته باشم، حرفای استاد تو ذهنم مونده. گاهی اوقات حرفای جالبی می زد که می شد به تمام موقعیت های زندگی تعمیم داد. استاد میم می گفت وقتی دارین نقاشی می کشین هر نیم ساعت کاغذ رو از خودتون دور کنین و از دور بهش نگاه کنین. می گفت وقتی زیاد به طرح خیره می شین، چشم عادت میکنه و متوجه عیب و ایراداش نمی شه، باید از خودتون دورش کنین تا بتونین عیب هاش رو ببینین.
حالا دارم فکر می کنم تو زندگی هم گاهی باید از بعضی آدم ها کمی فاصله بگیریم تا بتونیم عیب هاشون رو ببینیم. اره..فاصله. نه نزدیکی. گاهی به بعضی آدما انقدر نزدیک می شیم و بهشون عادت می کنیم که دیگه عیب هاشون رو نمی بینیم. دیگه به رفتار های مزخرف و آزاردهنده شون عادت می کنیم و فکر می کنیم این عادیه که اذیت بشیم. اما اینطور نیست. گاهی باید فاصله گرفت و از دور به آدما نگاه کرد. باید از دور نگاه کرد و عینک خوش بینی رو از چشم درآورد. باید با چشم واقع گرا به آدما نگاه کرد. اون وقته که تازه می فهمی این نزدیکیِ زیاد و ارتباط با اون آدم چه قدر اشتباه بوده. اره خلاصه می خوام بگم گاهی اوقات کاغذ نقاشیِ نیمه کاره رو بزنین رو دیوار، ده قدم ازش دور شین و از دور بهش نگاه کنین. اون وقت متوجه می شین چی میگم.
ابرام بهشون بگو می تونین ناراحتم کنین، اما منم همیشه بلدم یه راهی پیدا کنم که بخندم. به همین انگشت سوم دستم، از چپ...یا انگشت میانی از رو به رو. یا هر ژست فاک گونه که متوجه ش می شین.
+ از اینستاگرام ابرام بگو