الان می تونم یه عالم حرف بزنم. می تونم بیام هی بنویسم، هی بنویسم، هی بنویسم. صفحه پرکنم پشت هم‌. انقدر حرف برای گفتن هست که حتی نمیدونم از کجا شروع کنم. اما اگه بخوام بگم برام کاری نداره که از یه جای بی ربط هم شروع کنم. منظورم اینه که اگه بخوام، می تونم و معطل این نیستم که رشته کلام رو پیدا کنم. اما نمی خوام. نمی گم. ناگفته بماند‌ که گفتنش مثل کندن پوست خشک شده ی یه زخم کهنه می مونه. پوستشو بِکَنم سر باز میکنه. مامان همیشه میگه با زخم خشک شده وَر نرو. راست می گه. باهاش که ور بری هی بزرگ و بزرگ تر میشه. ولش کن. رهاش کن. فراموشش کن. یادته اون روز رو؟ دیدی الان چی شد؟ به درک که شد. به درک که یادته. به درک که اون شب تا صبح نخوابیدی. به درک که ارزششو نداشت. بگیر بخواب. فقط بیچاره زینب. چه قدر به خاطر من اذیت شد. چه قدر ارزششو نداشت.