یه دختری هست که تو بیان وبلاگ داره و تو دانشگاه ما ادبیات فارسی می خونه. اسم و ادرس وبلاگشو نمی گم چون شاید دوست نداشته باشه بدونن تو کدوم دانشگاه درس میخونه. واسه تغییر رشته ازش کلی کمک گرفته بودم. گفته بود آخر هفته میاد خوابگاه و می تونیم همو ببینیم. چند روز داشتم با خودم فکر می کردم خب دیدمش درباره چیا حرف بزنیم؟ اصلا کجا باهاش قرار بذارم؟ امشب بعد از شام که از سلف برگشتم یه لحظه رفتم تو اتاق یه وسیله ای بیارم بدم به بابا یه دختری دم ساختمونمون رو سکو نشسته بود سرش تو گوشی بود. منم دوییدم رفتم تو راه پله و بعدم تو اتاقم. وسیله رو گرفتم داشتم به دو می رفتم سمت خروجی خوابگاه پیش بابا که همون دختر پاشد گفت: ببخشید احیانا شما رحما نیستین؟ تو دلم گفتم حتما از دوستای هم اتاقیمه اون گفته چیزی بهم بده. بعد گفتم اخه اسم سختمو چطوری اینقد زود یاد گرفت؟ :)) گفتم بله هستم. همون لحظه یهو پس ذهنم گفتم نکنه... که خودش گفت من فلانی ام. اصن سوپرایز شدم وحشتناک. بلند گفتم عزییییزم و محکم بغلش کردم :)) آخه هم استانی هم هستیم. و تو خوابگاه و شهر غریب این میچسبه خیلی. خلاصه رفتم وسیله رو دادم به بابا و برگشتم نشستیم رو همون سکو و شروع کردیم به حرف زدن. طولانی. کلییی حرف زدم. چه قدرم چسبید. چه دختر خوب و مهربون و انرژی مثبتی بود. اخ که کیف کردم از داشتن همچین دوست خوبی. چه خوبه این دوستی های وبلاگی. چه قدر خوش حالم که وبلاگ دارم و کلی دوست خوب اینجا پیدا کردم. از هر شهری هر رشته ای هرسنی. من از شما ها تا حالا خیلی چیزا یاد گرفتم. خیلی کمکم کردین. و خیلی خوشحالم که هستین.
پ.ن: ببینین قبل از دیدنم برام چه کامنتی گذاشته اخه! ^-^
"از اونجایی که امشب بهسرم زد بعد از سلف کمی قدم بزنم و دوست ندارم یهو بیخبر بیام در اتاقتون، اومدم سمت و سوی خوابگاه شمارهٔ ۳ و نشستم رو سکوی کنار پلهها. اگه تا ساعت هشت و نیم این کامنت رو دیدی بیا پیش***. اگه نه یک شب دیگه غافلگیرت میکنم. :))"