شب دیوونگی

اسکلم من که این وقت شب( یا روز!) دارم با افکار توی ذهنم بحث می کنم، قهر می کنم، ناز میکنم، آشتی می کنم. دوباره بحث می کنم...؟

 

پ.ن: ساعت 4:18 صدای یه جیغ بلند شنیدم. یه جیغ از روی ترس نه از این جیغایی که دخترا الکی می کشن. حدود پنج دقیقه بعدشم صدای افتادن چیزی شبیه ظرف رو شنیدم. با اینکه آشپزخونه از اتاق ما خیلی دوره.

کاش بخوابم

چرا ساعت سه و نیم شب یه مشت افکار مزخرف باید بیاد تو سرم و نذاره بخوابم؟

خونه دوم

حس میکنم دانشگاه ما اصلا جزو ایران نیست. کارمندای تمام بخش های دانشگاه فوق العاده مسءولیت پذیر و مهربون ان! خیلی خیلی خوب ان. به طرز باورنکردنی ای.

مثل یه شعله نیم سوز

نشستم تو سالن انتظار درمانگاه دانشگاه. یکی از پرسنل درمانگاه داره با هم اتاقیم که سرم وصله به دستش صحبت میکنه. دیشب قرص خورد. سرترالین و پروپرانول. نزدیک به ده تا. نه به قصد خودکشی. فقط برای اینکه بتونه بخوابه. نصفه شب صدام کرد که حالم بده منو ببر تا دستشویی. پریدم از جام. دیدم داره می لرزه. فکش می لرزید. صبح اوردمش درمانگاه. دیشب یه فیلم ایرانی دیدیم. دارکوب. غم انگیز بود. کلی گریه کردیم با فیلم. فیلم که تموم شد، همونطور تو اتاق تاریک نشسته بودیم هی پشت هم اهنگ غم انگیز پلی می کرد و ما هم عر میزدیم. اون نمی دونست ما چرا گریه می کنیم. ولی ما میدونستیم اون برای پسری که دوستش داشت ( یا داره!) و ترکش کرد داره گریه میکنه. مدت ها گذشته. یه افسردگی سخت رو پشت سر گذاشته. مشاوره هاش رو رفته. و حالا با انرژی داره برای کنکور ارشد می خونه. اما فیلم یه جرقه بود تا آتیش درونش دوباره شعله بگیره. دختر موجود عجیبیه. و رابطه اتفاقی عجیب تر. تا کی این آتیش نیمه سوخته تو وجودش می مونه؟

معلم عربی

نشستم یه گوشه از دانشکده و دارم تمرین های عربیم رو حل میکنم. تمام دیروز داشتم با خودم فکر می کردم که چرا جزوه عربی دبیرستانم رو دور انداختم؟ گوشیمو در میارم سرچ می کنم تجزیه حرف در عربی. رو اولین وبلاگی که میاد کلیک میکنم. مطلبش خوبه. میخونم و تمرینم رو حل میکنم. به خودم میگم یادم باشه مطلبشو پرینت بگیرم بعدا دوباره بخونم. همین طوری میام پایین می رسم به عکس نویسنده وبلاگ. عه..چه قدر آشناس! اسمشو نگاه میکنم. خودشه. معلم تست عربی مون تو مدرسه. آقای جبرییلی. تو کلاس آقای جبرییلی من دانش آموزی بودم که سریع و بلند جواب سوال ها رو می داد. من هیجان زده با صدای بلند جواب می دادم و آقای جبرییلی انگشت اشارشو می گرفت سمتم و میگفت آفریییین! منم سرمو می بردم عقب که انگشتش نره تو چشمم :| :))

خلاصه خیلی معلم خوبی بود. جزوه های عالی ای می داد که متاسفانه همشونو گم کردم و حالا باید از وبلاگش دوباره پیدا کنم. ولی می بینی دنیا چه کوچیکه؟ تو این چند روز همش به یادش بودم. امروز اینطوری پیداش کردم!

خاورمیانه جایی ست که نویسنده ها زندان هایش را پر میکنند!

دیدی حکم اوین پوریا عالمی هم صادر شد؟ دیدی آدم بدا رو دارن می برن زندان؟ دیدی مشکلاتمون حل شد؟ کشورمون گل و بلبل شد؟

جستجو کردن تو در تنت،

جستجو کردن صدای تو در سخنت،

جستجو کردن نبض تو در دستانت،

 جدایی این است!

+ غاده السلمان

پنجشنبه های دلگیر خوابگاه

از بعد از ظهر یه چیزی رو دلم بود. گیج بودم. نمی دونستم چمه. از خواب که بیدار شدم ظرفای کثیف رو شستم. خشک کردم. توی کمد مرتب کردم. لواشکایی که از چهار راه ولیعصر خریده بودم رو تیکه تیکه کردم و تو نایلون پیچیدم. رفتم تو اینترنت یه خورده وقت گذروندم. غروب شد. رفتم سلف. تنهایی غذا خوردن از عذاب آور ترین کارهای ممکنه! از سلف که برگشتم بهش زنگ زدم. جواب نداد. به خونه زنگ زدم. مامان برداشت. یه خورده حرف زدیم. گفت قطع کن من زنگ بزنم شارژت تموم نشه. قطع کردم. یادش رفت دوباره زنگ بزنه. دراز کشیدم، کتاب خوندم. کتاب خوندم. کتاب خوندم. خسته شدم. چه قدر شبا طولانیه. نشستم یه خورده خاطره نوشتم. بازم شب تموم نمی شد. دوباره گوشی رو برداشتم. هی بی هدف چرخیدم تو نت. یهو حس کردم اون چیزی که از بعداز ظهر رو دلم بود داره میاد بالا. یه خورده گیر کرد تو گلوم. یهو پرید بیرون. هق زدم. اشکم سرازیر شد. گریه کردم. بلند بلند. سرمو فرو کردم تو بالشت و زار زدم. نمیدونم چی بود. افسردگی بعد از پریودی...افسردگی تنهایی های خوابگاه...افسردگی سکوت سرسام آور خوابگاه جدید... دلتنگی...ترس از آینده. همه چی جمع شده بود و یهو پریده بود بیرون. یک ساعت تمام گریه کردم. مثل بچه ی لجبازی که نمیشه ساکتش کرد. انقدر گریه کردم که شب بلند پاییزی هم تموم شد. الان سبک شدم. چشام می سوزه و می تونم بخوابم. شب به خیر.

دختر بارون

امشب نشسته بودیم با ستاره رو تخت من گردو می خوردیم حرف می زدیم و من تو همون حال پیام هم تایپ می کردم. اتاق ساکت بود و یهو آسمون صدا داد. از این صداهایی که تو فیلما همیشه قبل بارون پخش میکنن و بعد شرررر بارون می باره. البته تو فیلما اشتباه می کنن چون معمولا بعد این صدا یه خورده طول می کشه تا بارون بباره. خلاصه تا صدا اومد پشت بندش نصف خوابگاه جیغ کشیدن. من سرمو اوردم بالا پوکر به ستاره نگاه کردم گفتم: وااا این الان ترس داشت؟! :| ستاره متعجب و ترسیده گفت صدای رعد و برق بود؟!! من با یه لحن خنثی گفتم: صدای آسمون قبل بارونه دیگه. گفت: اها..فکر کنم اینا برا شما عادیه! یهو هر دوتا زدیم زیر خنده. 

خوابگاه قدیمی

امروز رفتیم انقلاب. دوتایی مغازه ها رو گشتیم کتاب درسیا رو خریدم. بعدش پیاده رفتیم پارک لاله. چه قدر ذوق می کردم خیابونا رو میدیدم و خاطره های پارسال برام زنده می شد. غروب از لاله بلوار کشاورزو گرفتیم اومدیم تا میدون ولیعصر. اون رفت و من اومدم خوابگاه قدیمی. پیش دوستام.

چه قدر خوب بود که باز همه تو یه قابلمه شام خوردیم. درد دل کردیم. حرف زدیم. خندیدیم. چه قدر دلم براشون تنگ شده بود. دلم نمیاد برگردم کرج. من از این خوابگاه رفتم ولی دست خطم هنوز رو در دستشویی هست: " اگر دستتان توان بستن در دستشویی را ندارد لطفا وارد نشوید!" دست خط من هنوز رو در دستشویی هست و وسیله های متین هم هنوز توی انباری خوابگاه. متین دختر شمالی ارشدی که چند هفته پیش وقتی داشت میومد تهران تصادف کرد و مرد. اره به همین راحتی. همین مسخرگی. مرد. متین که همه به دوست پسر پولدارش حسودی شون می شد. اولش باورم نمی شد. ولی زندگی همین قدر بی ارزشه و ناپایدار.

پسرای ادبیات

کلاسمون سه تا پسر داره که هر سه تاشونو می تونم به فرزند خوندگی قبول کنم از بس کوچولو ان :)) از لحاظ سنی که ازم کوچیک ترن هیچ، حتی ریش و پشمم ندارن که چهره شون بزرگ تر بزنه. کاملا شبیه بچه مدرسه ای ها ان.

پ.ن: حالا البته پسرای اقتصادم همچین جذاب نبودن! :))

پسر و دختر نامزد بودند، رفته بودند سینما، خوش گذشته بود. فیلم خوب بود. آن ها توی تاریکی دست همدیگر را گرفته بودند، اگر هم فیلم خوب نبود، مهم نبود، مهم این بود که دست های گرم و نرم همدیگر را گرفته بودند و اصلا فیلم را نمی دیدند.

+ ته خیار / هوشنگ مرادی کرمانی

عصر یکشنبه ها دلت می گیره؟

اولین جلسه از کلاس رشته ادبیات خوب بود. کلاس نگارش و ویرایش. استاد پرسید شما هم چیزی هم می نویسین؟ یکی گفت رمان یکی گفت شعر یکی گفت متن ادبی. و من تنها کسی بودم که گفتم وبلاگ. و استاد گفت وبلاااگ! اصلا نمی دونم چطور وبلاگ می نویسن. بعد گفت درباره چیا می نویسی و توضیح دادم و گفت چه قدر بازدید داری؟ گفتم خب وبلاگ که مثل اینستا نیست بازدید های زیاد داشته باشه اما روزی فلان قدر رو دارم. بعد پسر اوا خواهری که ردیف اول نشسته بود و من تو جلسه اول احساس کردم از اون اعتماد به نفس بالاهاس که من خوشم نمیاد، گفت تو این دوران اینستا و تلگرام روزی فلان قدر برای وبلاگ امار خوبیه! اخرش استاد خندید گفت خب ادرستو به بچه بده بازدید کنن. هوووم..فکر کن یه درصد همچین خبطی کنم!! بعد هم استاد پرسید به نظرتون فضای مجازی تو مطالعاتتون تاثیر مثبت داشته یا منفی؟ اکثرا گفتن منفی. اینستا و تلگرام همش متنای کپی میذارن و کتابای عامه پسند معرفی میکنن و وقت تلف کردنی بیش نیست. و در تمام این مدت داشتم تو دلم میگفتم ایا فضای مجازی فقط اینستا و تلگرامه؟؟ بعد گفتم برای من تاثیر مثبت داشته چون من قبل از اینکه وبلاگ بنویسم تا چند سال فقط وبلاگ می خوندم. وبلاگ های خوب از نویسنده های قدیمی. و این خیلی کمکم کرد که نوشتن رو یاد بگیرم. و دیگه پیش نیومد که بگم کتاب های خیلی خوبی هم تو فضای مجازی پیشنهاد شد که من خوندم و کاملا راضی ام. و اینکه تو همین فضای مجازی که بچه ها میگفتن ترجمه های بد از ادبیات جهان معرفی میشه من همیشه با گشتن تو پیج های مختلف تونسته بودم بهترین ترجمه ها رو پیدا کنم!

خلاصه که کلاس با بحث و گفت و گو گذشت و در آخر هم استاد دو تا تمرین داد برای جلسه بعد. یکی از ویژگی های جالب کلاسمون هم کلاسی ایتالیایی مونه! فردریک دختر سفید و چشم روشنیه با موهای خرمایی که تو ایتالیا زبان های شرقی خونده و الان چند ماهی تو ایرانه و تو دانشگاه ما درس میخونه. باید بگم حرف زدنش کیلی کیلی بامزه س :)) یه جا بحث عصر های غمگین جمعه شد تو کلاس. استاد گفت خب ایتالیایی ها که لابد یکشنبه ها دلشون میگیره. بعد چند بار با جمله بندی های متفاوت ازش پرسید عصر های یکشنبه دلت میگیره و دختر بیچاره هیچی نفهمید :)) همش گنگ نگاه می کرد و میگفت متوجه نمیشم. اخه این چه سوال مسخره ای بود پرسید. اونا هم مگه غروب دلگیر جمعه دارن؟ :)) دیگه که کلاس به همین منوال گذشت و تموم شد. خوب بود. راضی بودم.

کابوس

خدایا دیگه نمی کشم. چند شب متوالیه که دارم وحشتناک ترین و پر استرس ترین کابوس های عمرمو میبینم. کابوس های مزخرفی که متاسفانه سورءال هم نیستن. همه چی شون کاملا رءاله و همه شخصیتاش از عزیزانم. هر شب ساعت سه..چهار بیدار میشم. خسته، عصبی، غمگین. دوباره میخوابم و باز یه خواب مزخرف دیگه میبینم! واقعا دیوونه کننده س که تو ساعت های آرامشت اینطور ذهنت درگیر شه!

جمعه

با هم اتاقی اردبیلی ام ناهار گوجه بادمجان پختیم و سیب زمینی سرخ کرده. من هم برنج درست کردم. کته. ابکشی بلد نیستم اما کته را مثل ابکشی زیبا درست میکنم. و خودم میدانم که از این نظر برعکس اکثر دختر ها هستم :)) ناهار را که پختیم ظرف و غذا را گرفتیم رفتیم توی حیاط خوابگاه روی چمن ها نشستیم خوردیم. نسیم ملایم می وزید و همه چیز لذت بخش بود. فقط وسط غذا یک سگ بزرررگ سیاه از چند متری مان خرامان خرامان گذشت و ما تا مرز سکته رفتیم. اما خب بعدش به غذا خوردنمان ادامه دادیم. اینجا سگ ولگرد به اندازه گربه فراوان است. خداوند به دادمان برسد. آمین.

دوست وبلاگی

یه دختری هست که تو بیان وبلاگ داره و تو دانشگاه ما ادبیات فارسی می خونه. اسم و ادرس وبلاگشو نمی گم چون شاید دوست نداشته باشه بدونن تو کدوم دانشگاه درس میخونه. واسه تغییر رشته ازش کلی کمک گرفته بودم. گفته بود آخر هفته میاد خوابگاه و می تونیم همو ببینیم. چند روز داشتم با خودم فکر می کردم خب دیدمش درباره چیا حرف بزنیم؟ اصلا کجا باهاش قرار بذارم؟ امشب بعد از شام که از سلف برگشتم یه لحظه رفتم تو اتاق یه وسیله ای بیارم بدم به بابا یه دختری دم ساختمونمون رو سکو نشسته بود سرش تو گوشی بود. منم دوییدم رفتم تو راه پله و بعدم تو اتاقم. وسیله رو گرفتم داشتم به دو می رفتم سمت خروجی خوابگاه پیش بابا که همون دختر پاشد گفت: ببخشید احیانا شما رحما نیستین؟ تو دلم گفتم حتما از دوستای هم اتاقیمه اون گفته چیزی بهم بده. بعد گفتم اخه اسم سختمو چطوری اینقد زود یاد گرفت؟ :)) گفتم بله هستم. همون لحظه یهو پس ذهنم گفتم نکنه... که خودش گفت من فلانی ام. اصن سوپرایز شدم وحشتناک. بلند گفتم عزییییزم و محکم بغلش کردم :)) آخه هم استانی هم هستیم. و تو خوابگاه و شهر غریب این میچسبه خیلی. خلاصه رفتم وسیله رو دادم به بابا و برگشتم نشستیم رو همون سکو و شروع کردیم به حرف زدن. طولانی. کلییی حرف زدم. چه قدرم چسبید. چه دختر خوب و مهربون و انرژی مثبتی بود. اخ که کیف کردم از داشتن همچین دوست خوبی. چه خوبه این دوستی های وبلاگی. چه قدر خوش حالم که وبلاگ دارم و کلی دوست خوب اینجا پیدا کردم. از هر شهری هر رشته ای هرسنی. من از شما ها تا حالا خیلی چیزا یاد گرفتم. خیلی کمکم کردین. و خیلی خوشحالم که هستین.

پ.ن: ببینین قبل از دیدنم برام چه کامنتی گذاشته اخه! ^-^

"از اونجایی که امشب به‌سرم زد بعد از سلف کمی قدم بزنم و دوست ندارم یهو بی‌خبر بیام در اتاقتون، اومدم سمت و سوی خوابگاه شمارهٔ ۳ و نشستم رو سکوی کنار پله‌ها. اگه تا ساعت هشت و نیم این کامنت رو دیدی بیا پیش***. اگه نه یک شب دیگه غافلگیرت می‌کنم. :))"

یه شبه اومد منو ببینه

بعد از این که سر یه ماجرایی به حرفش گوش نکردم و بهم زنگ نزد فکر کردم باهام قهره. امروز بعد از ظهر دراز کشیده بودم یهو دیدم گوشیم زنگ خورد. رو صفحه نوشته بود: بابا. ذوق کردم سریع جواب دادم گفت: بیا پایین من دم خوابگاتونم!

کلوچه

براش کلوچه بردم. اونم برام کلوچه آورده بود. من سوغاتی شهرمو بردم. اونم سوغاتی شهری که سفر رفته بود رو آورد. جالب اینجاست که من مدت هاست که کلوچه نخوردم. وقتی هم که کلوچه های اونو خریدم و تو اتاقم بود تا براش بیارم چند بار وسوسه شدم که جعبه رو باز کنم و چند تاشو بخورم :)) اخه مغازه ای که از این کلوچه های نادری با کیفیت داره از خونمون دوره. دیگه نمی تونستم برم برا خودمم بخرم. میبنی کار خدا رو؟ الان من یه جعبه کلوچه خوشمزه کاکاءویی دارم که کسی خریده که برام خیلی عزیزه. همین که اون خریده خوشمزه ترش میکنه. شیرین تر و دلپذیر تر.