مشخصه گشنمه؟!
زندگی ینی بوی بادمجون سرخ شده!
زندگی ینی بوی بادمجون سرخ شده!
او می تواند برایم پیام بفرستد و بگوید:" ما همین حالا به جنگ پایان می دهیم." اگر چنین پیامی بفرستد درجا قبول می کنم.
پس چرا معطل است؟
+ دشمن _ دیوید کالی
اعصابم خورد بود. کلافه بودم. تو هر اتاق خونه یکی داشت فیلم می دید یا اهنگ گوش می کرد. تحمل صدای های اضافی رو نداشتم. گوشیمو برداشتم رفتم تو حیاط یه اهنگ اروم پلی کردم و شروع کردم به شستن کفشام. قبلا هم گفتم که شست و شو تا حدودی ذهنمو آروم می کنه. کتونی هامو اوردم. بنداشونو دراو ردم. شیر ابو باز کردم یه خورده خیس شون کردم. بعد با یه میله باریک شروع کردم به تمیز کردن کف شون. اخرین بار تو جنگل پوشیده بودمشون و ته شون یه لایه گل بسته بود. اروم اروم گل ها رو از لای شیارهای کفش پاک کردم. بعد دوباره ابکشی کردم. یه پارچه برداشتم. یه خورده مایه زدم بهش روی کفشو باهاش شستم. دوباره چند قطره مایه ریختم توی کفش و پارچه رو فرو کردم توی کفش و مشغول شستن شدم. یه لنگه رو شستم دستمو از تو کفش دراوردم که لنگه بعدی رو بشورم دیدم همراه با دستم یه قورباغه کفی از توی کفش اومد بیرون شروع کرد به پریدن! :| یه جیغ کوتاه کشیدم و یه متر پریدم عقب. چند لحظه ایستادم دور شه بعد دستمو اب کشیدم و گوشیمو گرفتم سریع اومدم بالا. کفشام تو همون حالت کفی مونده تو حیاط. الان میدونین به چی دارم فکر میکنم؟ اینکه تو تمام مدتی که من داشتم بند کفشو باز می کردم و اروم اروم کف ش رو با میله تمیز می کردم یه قورباغه توی کفش خوابیده بود :/
امشب عروسی دوست دال بود. عروسی دوست های دال همیشه خوش میگذره. فرقی نداره اهنگ باشه، نباشه. عروسی پر زرق و برق باشه یا ساده. آشنا باشیم یا غریب. خوش میگذره چون ما واقعا خوش حالیم. وقتی داماد رو تو کت و شلوار دامادی میبینیم از ته دل ذوق می کنیم و قربون صدقه میریم. انگار که خود دال دست عروسش رو گرفته و تو سالن قدم میزنه. مامان هی ذوق میکنه، میخنده بعد بغض میکنه میگه ایشاااله پسر من داماد بشه.
عروسی امشب یه جشن کوچولو موچولو و صمیمی بود. و البته کمی هم غم انگیز. برادر جوون داماد پارسال فوت کرده بود. اونم چطور؟ خودکشی. خانواده داغ دیده بودن. فقط اونجایی که داماد خواهرشو بغل کرد و پنج دقیقه تمام تو بغل هم اشک ریختن. و خب کاملا مشخص بود اشک شوق و این حرفا نبود. همه مهمونا اشک شون دراومده بود. مادر داماد رو میز ما نشسته بود. همش از اون پسرش میگفت. اصلا دست خودش نبود. همینطوری حرف میزد. مادره بالاخره. داغ دیده. سخته.
داشتیم برمیگشتیم مامان به یکی از دوستای دال گفت دستت دردنکنه اتیش بازی خیلی قشنگ بود. حسابی زحمت کشیدین. گفت من داشتم این وسایلو اماده میکردم همش با خودم فکر میکردم همه اینا سی درصد اون چیزیه که ما میخواستیم واسه عروسی دال انجام بدیم. اصلا اشک جمع شد یه لحظه تو چشام. زن نمی گیره این پسره که! :)) مامان یهو سفره دلش وا شد: من بهش میگم گوش نمی کنه که. بعد دوستاش گفتن نه الان دیگه قبول میکنه. این رد کردنا سیاستشه. میخواد، ناز میکنه :))
صبور ترین ، امیدوار ترین و مهربون ترین آدمیه که تو زندیگم می شناسم!
پرستو برای من مثل نان بود. مثل متفورمین و انسولین بود برای بیمار دیابتی. من نه فقط پرستو که هرچیز مربوط به او را هم دوست داشتم. مادرش، ناهید خانم را، مثل مادر خودم دوست داشتم. پدرش، آقای خسروی، دبیر بازنشسته زیست شناسی، را خیلی دوست داشتم. آن قدر که به درس مزخرفی مثل زیست شناسی هم علاقه مند شده بودم. کارمند های بانک پاسارگاد شعبه ی امیر آباد را، خیلی ساده، چون پرستو را می شناختند و به او احترام می گذاشتند، دوست داشتم، کفش های پرستو و کیف او و چیز های توی کیف او را هم دوست داشتم. جاکلیدی و نوع آدامسی که می خرید. ساعت مچی اش. انگشترها و دستبند نقره ای اش را. حتا انگار اسکناس هایی که توی کیف او بود با بقیه اسکناس ها فرق داشت. انگار چیز هایی از او ساطع می شد که اشیا و آدم هایی را که در مسیر این تابش بودند، دوست داشتنی می کرد. کریم جوجو درست می گفت، پرستو برای من نان بود و دارو و البته آب. و هوا. و معنا
.
کتاب « بهترین شکل ممکن» انتظاراتم از مستور را آنطور که باید براورده نکرده بود. گفتم نکند داستان هایش به تکرار بیوفتد! اما « عشق و چیز های دیگر» کتابی بود که مستور را در ذهنم به همان جایگاه والای قبلی اش برگرداند.
آی دده وای دده...کمرررم. شیش تا ساک و چمدون رو از تهران تنهایی اوردم خونه. چمدون صد کیلویی رو از شیش تا پله ی خوابگاه تنهایی اوردم پایین یه آخ نگفتم! سه روز رفتم ورزش کنم که برا سلامتیم مفید باشه، حالا کمردرد گرفتم:/ همینطوری که دراز کشیدمم درد میکنه. دقیقا مهره کمرم. ینی چی اقا؟ این چه وضعشه؟
فکر کنم دارم اشتباه می زنم! امروز سومین روز باشگام بود و من دارم از کمر درد میمیرم. درد عضلانی نه! کمردرد. به مربی گفتم گفت لابد موقع استفاده از دستگاه ها درست نمی ایستی به کمرت فشار اومده. از صبح کلا سرحال نبودم. هروقتم که سرحال نیستم خدا یه حال اساسی بهم میده که قشنگ روزم تکمیل شه. داشتم می رفتم باشگاه تو راه نمیدونم چی شد یهو پییییس چرخ عقب دوچرخه م پنچر شد :/ حالا خوبه نزدیکه باشگاه بودم. ولی تو راه برگشت دیگه خیلی زور داشت خسته و کوفته با کمر درد دار باید تا خونه دوچرخه رو دستم میگرفتم با خودم می اوردم. داشتم بر می گشتم تو راه یکی از پیرمردای محله رو دیدم که با دوچرخه ش داشت میرفت. از اون پیرمرد خوشتیپ با کلاسا. از بچگی که از همه پیرمردای محله که می نشستن جلو مغازه شونو زل میزدن به ادما بدم میومد، از این خوشم میومد. تمرکز کرده بودم و با دهن نیمه باز و ابرو های تو هم رفته خیره شده بودم بهش و داشتم فکر میکردم به گذر زمان و اینکه چه قدر پیرتر شده نسبت به قبل که یهو از کنارم که داشت رد میشد گفت بپر بالا بچه! منظورش این بود که سوار دوچرخه ت شو دیگه. یهو خندم گرفت گفتم پنچره. خندید گفت ای باباا و رفت. الانم با کمز درد دار دراز کشیدم رو تختم و پسرچه کنارمه و داره پول خردای تو دستشو می شمره. هر یه سکه ای رو که می ذاره کنار اسم وسیله ای که میخواد باهاش بخره رو میگه. یک ماشین کنترلی قرمز، دو ماشین کنترلی زرد، سه ماشین کنترلی سیاه پلیسی، چهار ماشین خنگال، پنج ماشین بنگال...
چند روزه که دال شیش صب پا میشه میگه بیاین بریم پارک پیاده روی. مامان و بابا باهاش میرن ولی اون دوست داره که من برم. امروز ساعت نه خودم کلاس دارم. شبم دیر خوابیده بودم. صبح صدام کرد خیلی خوابم میومد ولی پاشدم رفتم تو حیاط دیدم نم نم بارون میباره. اومدم رو تخت مامان و بابا افتادم گفتم بارون میاد که. مامانم گفت تو نمیخواد بیای، بگیر بخواب. دال اومده تو اتاق میگه اماده نشدی؟! میگم خواببببم میاااد. میگه پاشو ببینم من از تو بیشتر خوابم میاد. میگم باروون میاد. میگه نمیاد. پاشو زود باش. حالا مامان میگفت این لاغره چربی نداره پیاده روی کنه گناه داره بذار بخوابه :)) دال میگفت نه پاشو بیا. اخرش رفتیم. توی راه تا پارک بارون انقدر شدید شد که دیدیم نمیشه از ماشین پیاده شد و قدم زد. مامان و بابا گفتن حالا که تا اینجا اومدیم ما رو ببر امام زاده. اونا رو بردیم امام زاده و خودمون رفتیم که نون بخریم. که یهو دال گفت بریم جغول پغول بخوریم! مغازه ش بسته بود. رفتیم جیگر دنبه خوردیم جاش. تا حالا بیرون جیگر نخورده بودم. هرچی بود تو خونه بود. خوشمزه بود. در کل خوش گذشت. هنوز خوابم میاد. ولی خب سر صبح بیرون رفتنم میچسبه. وقتی خیابون خلوته و بارونم می باره و هوا خنکه.
دال اومده خونه میاد کنارم کاغذا رو کنار میزنه تا نقاشیمو ببینه، هنوز ندیده میگم خیلی زشته زززشته! سرش پایینه داره نقاشیمو میبینه یه گاز به خیارش میزنه خیلی خونسرد و جدی میگه: اره! :|
اولش هنگ کردم. بعد گفتم چیییییی؟؟!! یهو هردوتا زدیم زیر خنده :)))
دال همیشه در صادقانه ترین حالت نقاشی هامو بررسی میکنه :))
نشستم نقاشی نیمه کاره ابرنگیم رو تکمیل میکنم. فردا کلاس دارم. هدفون تو گوشمه و آقا ابی داره میخونه. هر از گاهی خودمم باهاش همراهی میکنم. میدونید صدای ادم وقتی هدفون داره چطور میشه دیگه؟! مامان هم کنارم نشسته و لابد پیش خودش میگه این بچه هم از دست رفت! نقاشیم به غایت زشت شده و به زوور دارم کاملش میکنم که استاد نگه تمرین نکردی. من تکنیک خشک در خشک ابرنگ رو دوست دارم و بلدم. اما استاد میگه خیس در خیس کار کن. سریع میفهمه ادم چی بلد نیستا :/ آااه خدای من..نقاشی به این زشتی رو کجای دلم بذارم من؟ تازه قانون کلاس مون اینه که تمام تمرین های تو خونه رو باید بچسبونیم به دیوار تا استاد ببینه. ینی همه بچه ها میبیننش :( دیگه به هر حال تمرینه دیگه. همین قدر از دستم بر میومد. والا.
استاد نقاشیم توی کار خیلی جدیه. اینکه چه قدر تمرین می کنیم و تکالیف مون رو انجام میدیم یا نه خیلی براش مهمه. چند شب پیش خواب دیدم تکالیفم رو انجام ندادم و استاد وسط کلاس ابرومو برده :| امشب از ترس گفتم تا صبحم شده بیدار میمونم نقاشیم رو میکشم. چند ساعته دارم کار میکنم و به هیچ نتیجه ای نرسیدم! میگه نقاشی ذهنی بکشین. اونم نا متعارف. به عبارتی ینی سورءال. شاید الان بگین کاری نداره که چهارتا چیز اجق وجق میکشی میشه سورءال. ولی اینطور نیست. بخوای بکشی میبینی چه قدر سخته. ادما بزرگ که میشن چشمه تخیل شون انگار خشک میشه! استاد گفته فقط بکشین تا تخیل تون به کار بیوفته. اما ور منطقی ذهن من نمی تونه همینطوری بکشه، همش میگه خب در عین نامتعارف بودن باید یه مفهومی رو هم برسونن! حالا مشکل اینجاست تخیلات من هنوز ابتداییه! تخیلات بچگانه ست. هر مجموعه ای که میاد تو ذهنم رو وقتی رو کاغذ پیاده میکنم میبینم فانتزی شده! از طرفی هم تو اجرا مشکل دارم. خب ایده یه بحثه و اجرای اون یه بحث دیگه. اینکه بتونی ایده ت رو همون طور که تو ذهنته رو کاغذ پیاده کنی. اخه مسءله اینجاست که من هنوز تو ذهنی کشیدن ضعیفم. ور کمالگرای ذهنمم تو این گیر و ویر اومده وسط و باعث شده که تو این چند ساعت هی پاک کنم و کاغذ عوض کنم و تهش به هیچ نتیجه ای نرسم. الان مشخصه مخم کاملا پوکیده نه؟ شما نظری، ایده ای چیزی ندارین؟
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کم ترست
+ سعدی
امروز بعد مدت ها دوتا از دوستای قدیمیم رو که از ابتدایی با هم دوستیم، دیدم. هر سه تا هم دانشگاه راه دور قبول شدیم و خوابگاهی هستیم. از وقتی همو دیدیم تا از هم خداحافظی کنیم یه ریییز حرف زدیم. محض رضای خدا یه نفسم نکشیدیم بینش. اولش که رفتیم یه کافه کوچولو که غیر ما کسی نبود کافی منه هم بعد اینکه سفارشامونو اورد از کافه رفت بیرون. قشنگ سه تایی نشسته بودیم بلند بلند حرف میزدیم و میخندیدیم. حتی وقتی کافی منه هم اومد تو، رو میز کناری مون نشست چون من پشتم بهش بود همچنان بیخیال بلند حرفامو میزدم. من کلا تن صدام بلنده یه خورده :)) بعدم رفتیم پارک نزدیک کافه و در اخر هم مثل همیشه نشرچشمه. خلاصه تو کل مسیر و جاهایی که رفتیم بی وقفه داشتیم حرف میزدیم. فکم دیگه درد گرفته بود :)) ولی چسبید. حس خوبی بود. یه دستبند ظریف زیبا هم از دوستم هدیه گرفتم ^-^
خدای من لطفا ترتیبی بده تا قبل از مرگم یک بار در کنسرت گروه پالت شرکت کنم!
لواشک میخورم. لواشک های آلبالویی خوشمزه. لواشک ها، از دوست رسیده و بسیار نیکوست! وقتی فکر می کنم چه کسی آن ها را بهم داده خوشمزه تر هم می شوند!
من عاشق هیجانم. اما نه از نوع شهربازی و فیلم ترسناک. من عاشق هیجان توی طبیعتم! برم تو دل طبیعت. چمن ها رو لمس کنم. آب پاهامو نوازش کنه. تمشک وحشی از روی بوته بچینم. تو رودخونه قدم بزنم و آب و گل توی کفشم شلپ شلپ صدا بده. بشینم و لبه سنگ های خزه بسته رو بگیرم و اروم اروم راهمو پیدا کنم. مهم نیست حتی اگه دستمم درد گرفت. مهم نیست حتی اگه توی رودخونه سر بخورم و سرتا پام خیس شه. من دختر شمالم. من دختر طبیعتم. دختر جنگل. طبیعت رو باید دید، شنید و لمس کرد. و برای همه این ها باید بری تو دل طبیعت. وقتی میگم دل طبیعت ینی بری یه جای بکر که آدمیزاد توش نباشه. موجود دو پا که باشه فایده نداره. همه چی خراب میشه.
امروز رفتیم یه جای بکر. یه جایی که غیر خودمون کسی نبود. خنک بود. خنکاا. فکر کن تو تابستون یه جاهایی لرز میکردی. دو طرفت درختای سر به فلک کشیده بود و آسمونت سبز! واقعا سبز بود. سرتو بلند میکردی فقط برگ های ریز سبز میدیدی. زیر پات رودخونه جریان داشت و رو به رو چشمه بود و راه به راه آبشار های کوچیک و تنگه هایی که باید ازشون عبور می کردی. می تونم بگم امروز یکی از هیجان انگیزترین روزای زندگیم بود. یه جنگل نوردی حسااابی داشتیم که خیلی چسبید. اولش که مسیرو شروع کردیم همش آسه آسه میرفتیم و سعی می کردیم که از روی سنگا قدم برداریم که یه تو کفش مون آب نره. دمپای شلوارمون خیس نشه. ولی در طی مسیر دیگه کاملا تبدیل شده بودیم به موجود دو زیست که یه پاش تو آبه یه پاش تو خشکی. البته ما بیستر تو اب بودیم تا خشکی! یه دختر بچه پنج ساله جیگرم همرام بود ^-^ که از اول تا اخر روی دوش لیدر و کمک لیدرا جا به جا میشد :)) بعد از طی یه مسیری یه جا نشستیم صبونه خوردیم. از اونجا به بعد دو دسته شدیم یه سری افراد مسن تر و بچه ها نشسن همونجا دسته دومم ما که همه وسایلمونو گذاشتیم پیششون و رفتیم تا توی جنگل به ماجراجویی بپردازیم! اونم چه ماجراجویی ای! تجربه بهم ثابت کرده که لیدرا یه روده راست تو شکمشون نیست. وقتی میگن بیست دقیقه پیاده روی داریم ینی دو ساعت. وقتی هم که میگن یه پیاده روی سبک، ینی یه سخره نوردی کوچیک :/ شما تا حالا از ابشار سر خوردی؟! من امروز از یه ابشار کوچیک با جریان اب خیلی زیاد سر خوردم و افتادم تو یه اب عمیق که لحظه اول کاملا سرم رفت زیر اب و تا چند ثانیه اون زیر با لپای باد کرده داشتم واسه خودم قل قل می کردم تا دست و پا زدم و خودمو کشوندم بالای اب و طناب رو گرفتم. و این زیر اب رفتن چهار بار برای من امروز اتفاق افتاد! شناگرماهر نیستم. کلا یه دوره مبتدی تو یازده سالگی کلاس شنا رفتم اما همون باعث شده اعتماد به نفسم زیاد بشه و از اب نترسم و وقتی سرم میره زیر اب دست و پامو گم نکنم. البته بار بعدی که رفتم زیر اب یه ابشار دیگه بود که بازم باید ازش سر می خوردیم. همه اروم میرفتن لب سنگ یهو میوفتادن تو اب و طناب رو میگرفتن. اما لیدر گفته بود اگه شنا بلدین سر بخورین راحت تره. من که داشتم میرفتم جلو لیدر به کمکا که ایستاده بودن و مواظب بچه ها بودن گفت برین کنار شنا بلده این. بعد منم خیلی شییک از روی سنگ سر خوردم و تالاپ رفتم زیر اب. دوباره خودم کشیدم بالا و طناب و گرفتم و تا از تنگه رد شم و به جاهای کم عمق برسم. انقدر اب کشش داشت که دوبار دیگه هم رفتم زیر اب و اومدم بالا. حالا رسیده بودم به قسمت کم عمق و داشتم سرفه می کردم و نفس می گرفتم که یهو دیدم خواهرم با قیافه نزار داره میاد و گوشه یه استینشم پاره ست! درزش پار نشده بودا. قشنگ پارچه ش جر خورده بود. عین از جنگ برگشته ها. از خنده خم و راست می شدم فقط و اون متعجب نگام می کرد. شما شدت فشار آب رو متوجه شید خودتون دیگه!! این از ابشار سر خوردنا نتیجه راه هایی بود که با طناب از سنگ بالا رفته بودیم اما موقع برگشت دیگه نمی شد بیا پایین و راهی جز سرخوردن نبود! اوه اوه فکر کن تو این اوضاع یکی از اعضای گروه که یه خانوم چهل و خوردی ساله بود فشارشم افتاد قشنگ تلو تلو می خورد. چون وسایلمونو گذاشته بودیم رو زیلو ها هیچی هم نداشتیم بدیم بخوره. یه جایی توی مسیر شوهرش وایستاد یه ذره تمشک چید بخوره. منم خسته و گرسنه سریع وایستادم شروع کردم به تمشک چیدن. بعد چون گروه رفته بودن و من اخر شده بودم تند تند دو دستی می چیدم و فرو می کردم تو دهنم که تو زمان کم تمشکای بیشتری بخورم. قیافم دیدنی شده بود. یه لحظه فقط برگشتم دیدم پسرداییم وایستاده داره بهم میخنده. اخرش رسیدیم به دسته اول گروه و همه پهن زمین شدیم. از خیسی لباسام لرز کرده بودم. چون برای مسیر اخر بازم باید از اب رد میشدیم دیگه لباسام رو عوض نکردم. همونطوری یه خورده افتاب گرفتم و ناهار خوردیم و به خورده استراحت کردیم و برگشتیم. صبح که ما میرفتیم غیر ما هیچ کس نبود. تو راه برگشت دیدیم که یه سری تازه اومدن. قیافه های ما عین اینایی بود که یک ماهه تو یه جزیره دور افتاده گم شدن. خسته ، خیس ، گلی ، پاره پوره :))
خلاصه که تجربه ی تازه و فوق العاده ای بود. خداروشکر با یه کبودی روی زانو و یکی هم رو ارنج، یه درد تو ناحیه کف دست و یه زخم کوچیک ناشی از خراش خار بوته های تمشک رو مچ دستم ، به سلامت به خونه رسیدم!
پ.ن: راستش خسته تر از اونی ام که بتونم عکس آپلود کنم، عکسای زیادی هم ندارم چون بیشتر مسیر موبایل همراه مون نبود و جاهایی هم که بود جرعت نداشتیم در بیاریمش چون می ترسیدیم بیوفته تو اب! اگه دوست داشتین عکسای این مکان رو ببینین اسم پست ، اسم همون مکانه، سرچ کنید و ببینید.
میوه های خوش رنگ و خوش طعم توی یخچال چشمک می زنند و عطر مربای آلبالو تمام خانه را پر کرده.
بعد از مدت ها جمعه می خوایم با تور بریم بیرون. صورت بزرگوارم تا فهمیده نشسته با خودش فکر کرده خخخب این دختره میخواد بره بیرون. کجا؟ به دل طبیعت! لابد میخواد عکسای قشنگم بگیره. هوووم..بذار ببینم کجا جوش بزنه که از همه زشت تر و رو مخ تر باشه؟ آها..اره..خودشه. روی دماغ!
پ.ن: ولی کور خونده. من تا جمعه به تمام وسایل جوش بر دنیا متصل میشم که این جوش زشت رو از بین ببرم! از سدر و خمیر دندون گرفته تا کرم و صابون ضداکنه..اررره من ناابودش میکنم!
برایتان از خداوند منان خواستارم پایتان به اداره ها باز نشود.
آمین یا رب العالمین
داره بارون میباره. آسمون خاکستری. هوا خنک. کولر خاموش. پنکه سقفی هم همینطوری یه دوری واسه خودش داره میزنه. وسط این جنهم خیلی چسبید این هوا.
بعد از نه ماه با دست لباس شستن امروز وقتی داشتم میرفتم حموم بازم لگنم رو زدم زیر بغلم و لباسامو بردم تا با دست بشورم! حس میکنم لباس شویی یه وسیله لاکچریه..بهش عادت ندارم.
ساندویچ ژامبون با قارچ و پنیر اگه از دیشب تا حالا تو یخچال مونده باشه، خراب میشه؟ استرس گرفتم. همش احساس می کنم یه بویی میده. گوجه هاشو ریختم بیرون. دارم از گرسنگی میمیرم. آروم آروم میخورمش. ایشالا که زنده میمونم.
بالاخره تموم شد. باید بارو بندیلمون و جمع کنیم و سه ماه بریم خونه هامون. علی رغم میل باطنی مون! قرار نبود فردا برم. یه سری کار اداری دارم که واسه اونا میخواستم بمونم و هفته بعد برم. اما امروز که خواب بودم یهو با صدای سرپرست خوابگاه بیدار شدم که میگفت خانم فلانی گفتن تا فردا همه باید خوابگاه رو تخلیه کنن! اونقدر به مغزم فشار اومده بود که همونطور دراز کشیده با چشای بسته داد زدم: خانم فلانی ... خورد! مگه میشه یهو وسایلمونو جمع کنیم و بریم؟!! بچه ها گرخیده بودن. خب کار دارم من اینجا. بیشعورن این مسوولا. درک نمیکنن که. حالا اینا به کنار.غروبی همه بچه ها رفتن و فقط من موندم که میخوام فردا برم. همه تختا خالیه. کمدا خالی. فقط منم و تختم و چمدون و وسایل ریخت و پاشم که هرچی جمع میکنم تمومی ندارن. از اونجایی که به دلایلی( حالا بعدا میگم) از ترم بعد دیگه تو این خوابگاه نیستم باید تمااام وسایلمو با خودم ببرم. از لباس و ظرف و ظروف گرفته تا تشک و پتو. کلیییی وسیله دارم و فردا باید همه شو دست تنها ببرم. اینکه چطور تو ترمینال حمل شون کنم رو نمی دونم. مامان زنگ زد که بذار به دایی بگم بیاد دنبالت گفتم: نههه خودم یه کاریش میکنم. داییم خیلی مهربونه اگه مامان زنگ میزد فوری میومد اما خب خودم راحت نیستم. معذبم. که اگه نبودم تو این نه ماه یه بار میرفتم خونه شون. که نرفتم. حالا من موندم و تنهایی و دلتنگی و اعصاب خوردی کارای اداری نیمه تموم و باری که نمیدونم چیکارش کنم و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه که باعث شده وقتی دال زنگ زد و یه خورده با هم حرف زدیم تا قطع کردم زدم زیر گریه. اشک نه ها. زار زااار. یه دل سیر گریه کردم. آخ که چه قدر خستم.
یک ماه پیش که رو صورتم ماسک سدر گذاشته بودم یه عکس از صورت سبز زیبام گرفتم و فرستادم تو گروه. دال بعد مدت ها گوشیش درست شده و امشب اومده تلگرام و تو گروه نوشته: چرا من باید نصفه شبی عکس با ماسک تو رو ببینم که شب خواب ترسناک ببینم؟ :)))